هدایت شده از دینا
فک کنم دلم برات تنگ شده، تو نیستی، و مقصرش منم. من بودم که خرابش کردم، چیو خراب کردم؟ چیزی که از اولم خراب بود. میدونم اشتباهه، ولی دلم برات تنگ شده، النا، گفت بخوابم تا خستگیم در بره، ولی همونطور که گفتم، من دیشب خواب بودم، این چیزی نیست که با خواب حل بشه، من به خواب نیازی ندارم، یه چیزی بیشتر از خواب نیازه. کتابامو گرفتم، دیگه نمی‌تونم بگم '' شاید کتابام؟ '' این نیست. فعلا نیست. اومدم بگم تو. دیدم نمیشه. ولی الان میگم. دلم برای تو تنگ شده. باید با تو حرف بزنم. تویی که حتی اگه بخوامم، دیگه اینجا نیستی. نیستی. درک میکنم، اگه نباشی.
04.1.6