🌾🌾🌾🌾🌾
#داستان_آموزنده
🔆دو جنازه مختلف و راز تفاوت تشييع آنها
🌱امام باقر (عليه السلام) فرمود:
يكى از پيامبران بنى اسرائيل در محلى عبور مى كرد، ديد جنازه مردى به زمين افتاده ، نصف آن زير ديوار قرار گرفته و نصف ديگر آن در بيرون مانده و پرندگان و سگ ها بدن او را متلاشى كرده اند و مى درند.
🌱از آنجا گذشت و به شهرى وارد شد و در آنجا ديد كه يكى از اشراف آن شهر مرده است ، جنازه او را بر سر تختى نهاده اند و با پارچه ابريشم كفن شده و در اطراف آن تخت منقل هاى عود (ماده خوشبو) نهاده شده و عودها مى سوزند و فضا را خوشبو كرده اند.
آن پيامبر به خدا متوجه شد و عرض كرد:
🌱پروردگارا! من گواهى مى دهم كه تو، حاكم دادگر هستى كه به كسى ستم نمى كنى ، آن (جنازه اولى ، جنازه ) بنده تو بود كه به اندازه يك چشم به هم زدن براى تو شريك قرار نداد ولى آن گونه مرده است و او را آنچنان ميراندى ، ولى اين هم يكى از بنده هاى تو است كه به اندازه يك چشم به هم زدن به تو ايمان نياورده است ، ولى او را اين گونه شكوهمندانه ميراندى ؟! (رازش چيست ؟).
خداوند متعال به آن پيامبر فرمود:
🌱اى بنده من ! همان گونه كه گفتى حاكم عادل هستم كه به كسى ظلم نمى كنم ،
🌱 آن بنده (اول ) من ، گناهى يا عمل بدى نزد من داشت ، او را با آن وضع ميراندم تا كيفر شود و به گونه اى كه گناه نداشته باشد با من ملاقات نمايد و اين بنده (دوم من )، كار نيكى نزد من داشت او را با چنان وضعى (شكوهمندانه ) ميراندم ، تا به گونه اى كه هيچ گونه پاداشى نزد من نداشته باشد با من ملاقات کند
┄┅═☘••❀🌹❀••☘═┅┄
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛
#داستان_آموزنده
🔆ماجراى تازه مسلمان
🍂امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
يكى از مسلمانان همسايه نصرانى داشت . او همسايه خود را به اسلام دعوت كرد و از مزاياى اسلام آنقدر به نصرانى گفت كه سرانجام نصرانى اسلام را پذيرفت و مسلمان شد. سحرگاه به در خانه تازه مسلمان رفت و در زد.
🍂تازه مسلمان پشت در آمد و پرسيد: چه كارى دارى ؟
مرد گفت : وقت نماز نزديك است . برخيز وضو بگير و لباسهايت را بپوش تا با هم به مسجد برويم و نماز بخوانيم .
🍂تازه مسلمان وضو گرفت . جامه هايش را پوشيد و همراه او رفت و مشغول نماز شدند. پيش از نماز صبح هر چه مى توانستند نماز خواندند تا صبح شد. سپس نماز صبح را خواندند و آنجا ماندند تا هوا كاملا روشن شد و آفتاب سر زد.
تازه مسلمانان برخاست تا به خانه اش برود. مرد گفت :
🍂- كجا مى روى ؟ روز كوتاه است و چيزى تا ظهر نمانده است . نماز ظهر را بخوانيم . تازه مسلمان را نگه داشت تا ظهر فرا رسيد و نماز ظهر را نيز خواندند. دوباره گفت :
🍂- وقت نماز عصر نزديك است . نماز عصر را نيز بخوانيم .
او را نگه داشت تا نماز عصر را نيز خواندند. تازه مسلمان برخاست به منزلش برود. مرد گفت :
🍂- از روز چيزى نمانده ، نزديك غروب آفتاب است . نماز مغرب را هم بخوانيم . او را نگه داشت تا آفتاب غروب كرد. نماز مغرب را با هم خواندند. باز تازه مسلمان خواست برود. مرد گفت :
🍂- يك نماز بيش نمانده ، آن را نيز بخوانيم . او را نگه داشت . نماز عشاء را نيز خواندند. سپس از هم جدا شده ، هر كدام به خانه شان رفتند. وقتى كه هنگام سحر فرا رسيد. مسلمان قديمى باز در خانه تازه مسلمان رفت و گفت : من فلانى هستم .
🍂تازه مسلمان پرسيد: چه كار دارى ؟
مرد از او خواست وضو بگيرد و لباسهايش را بپوشد و با او برود تا نماز بخوانند.
تازه مسلمان با حال ناراحتى گفت :
🍂- برو من فقير و عيال دار هستم . بايد به كارهاى زندگى برسم . برو براى اين دين كسى را پيدا كن كه بيكارتر از من باشد.
🍂امام صادق عليه السلام پس از نقل ماجرا مى فرمايد:
- او را در دينى (نصرانيت ) وارد كرد كه از آن بيرونش آورده بود!
🍂(يعنى پس از آنكه او را مسلمان كرد او را به خاطر سختگيرى و تحميل بى جا همسايه خود را نصرانى نمود).
📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری
┄┅═☘••❀🌹❀••☘═┅┄
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛