✵✨❈﷽❈✨✵
✍#داستانهای_مهدوی
👈این داستان #سید_احمد_رشتی
🌑هوا تاریک شده بود. سوز سردی می وزید و تا عمق استخوان نفوذ می کرد. مرد هر چه تقلا کرد، نتوانست خود را به قافله برساند. هر لحظه برف🌨 سنگین تر می بارید.
سیّد احمد سرش را که برگرداند، باغی🌳🌳 دید که باغبانش مشغول ریختن برف از روی درختان بود. او چشمانش را با دست مالید، با خودش گفت: حتماً خواب می بینم، آخر اینجا کجا و این باغ کجا.😳
لحظه ای گذشت، باغبان آرام سمت سیّد احمد آمد و گفت: تو کیستی؟
سیّد که نور امیدی⚡️ در دلش درخشید، با صدایی لرزان جواب داد: من از دوستانم جا مانده ام و راه را بلد نیستم. می شود راه را به من بگویید؟
باغبان رو به سیّد کرد و به زبان فارسی گفت: #نافله بخوان تا راه را پیدا کنی.
ساعاتی گذشت، سیّد احمد نافله اش را تمام کرد. مرد دوباره آمد و گفت: تو هنوز نرفتی؟🤔
سیّد احمد رشتی جواب داد: والله راه را بلد نیستم، چگونه بروم.
ـ پس #جامعه بخوان، مرد این را گفت و رفت.🙄
سیّد با خودش گفت: آخر من که زیارت جامعه را حفظ نیستم، حالا چه کنم؟، در این فکر بود که انگار ندایی از درونش کلمات زیارت را به یادش می آورد. هر جمله ای که می خواند، جمله ی بعد به خاطرش می آمد.
سیّد احمد زیارت جامعه کبیره را هم خواند و باز مرد آمد و گفت: تو نرفتی، هنوز اینجا هستی؟
👆ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12