مهدوی 😊☺️
چندتا قلب برای امام زمانت شکارکردی
چندتامون غصه خورامام زمانیم 😔😻
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
تَرڪیبِ🔥ده شَہید🔥دَر عَڪسِ بالا😍
دَر مَسݪَخِ❤️عِشــــق❤️
جُز نِڪۅ🌺را نَڪُشَند
روبَہ صِفَتانِ🦊
زِشت خۅ😡را نَڪُشَند
نَشر=ثَۅابِ اُخرَۅے😁
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
Negar_20200415_122419.png
7.36M
فایݪِ ڪَم حَجم🧐ۅَ با ڪِیفیَت😎دَہ شَہید
مَخصوصِ پرۅفایل📸ۅَ چاپ📠
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
دلنوشته#💔
*تلفن دفترم زنگ خورد ،برداشتم:
*بله بفرمایین
-سلام استوار چطوری؟
*الحمدلله چیزی شده؟🤔
-برات یه خبر دارم
*خیر باشه
-یکی از بچه ها شهید شده😞
*چطور؟
*ممنون که خبر دادی *خدانگهدار✋🏻
*خدایا کمکم کن چطور به مادرش بگم😞
-صدای در اتاق اومد
*بفرمایید
مادرشهید اومد باخوشحالی بهم خبر دادن از پسرم خبری شده😍
-درسته؟
*بله درسته😞
-پسرم شهید شده؟🤔
*بله 😞
- خب مادر جونم به لبم رسید بگین بهم این همه انتظار کشیدم بیا الان خبرش اومده بهم نمی گین😞
*چند روز پیش یه عملیات بود بچه ها به دل اب زدن
اما اما
-اما چی؟🤔
-گلوله خورده ؟
*نه توی اب کوسه اونو خورد😭😭
*اشکش جاری شد بلند شد بی هیچی حرفی رفت😞
*چند سالی ازش خبر نداشتم تا یه روز بچه ها داشتن *درموردش حرف میزدند رفتم ببینم دارن چی میگن که بلند بلند گریه می کنن🤔
-گفتن از روزی که فهمیده پسرش رو ماهی ها خوردن ازاون روز دیگه ماهی نخورده😭
-میگه از ماهی ها متنفرم چون گوشت بدن پسرم رو خوردن😞
-این گوشت پسرمه که تو بدن ماهی هاست 😞
-مگه کسی گوشت پسرشو میخوره😞
خدایا تو رو بحق فاطمه زهرا درد دوری سخته خیلی سخته کسی رو بی نشون نگزار
ما به شهدا مدیونیم
شهید گمنام🌹🌹
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_چهارم
جواب گرفت:
– «چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهاییها گاه شکسته میشود و به گمانم این صدای شکستنش بود.»
در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرفها و فکرها میرفت و میآمد.
– چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کلکل کنم؟
– خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمیآید که ممکن است از دست دیگری برنیاید…
– دخترها و پسرها رابطهشان با هم در هر مرحلهای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی میروی که برای تو نیست. آیندهای را خراب میکنی با دزدیدن امروزش، چون میخواهی لذتی نقد را ببری. لذتی که زاویههای دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب میکند.
به خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود.
ترم جدید که شروع شد. واحدهای بیشتری گرفته بود. خیز برداشته بود برای اینکه هفتترمه از درسها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دستبردار نبود و گاه و بیگاه پیام میداد. وسوسه میشد که او هم در این گاهوبیگاه، گاهی جوابش را بدهد، اما سکوت میکرد. حالا گرفتاریاش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز میکرد، نامهای از صحرا داشت.
آخرین امتحان پایان ترم را که داد، فکر همه چیز را میکرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود. سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یا نه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز، تماس را وصل کرد.
صحرا اصرار داشت که همدیگر را ببینند. میگفت توی یک کافیشاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد، تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافیشاپ منتظرم و قطع کرده بود.
دلیلی قانعکنندهتر از اینکه ممکن است بچهها ببینند دارد با صحرا صحبت میکند، نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود.
شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانیای که فقط او میتوانست برطرفش کند.
به عقل او که هیچ، به عقل جن هم نمیرسید که صحرا فعالیتهای فرهنگیاش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و میخواست در کلاسهای تقویتی مسجد شرکت کند.
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود:
– «چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمیکنید؟»
پاسخ آمد:
– «همیشه یک غریبه، یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست. امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد.»
برادر صحرا میآمد و میرفت. با بچههای مسجد گرم گرفته بود و گاه کیکهایی که میآورد، بچهها را خوشحال میکرد.
آخر فصل برای بچهها اردوی سهروزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این درخواست را نمیتوانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دلشوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شدند، تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد. فرمان را محکم گرفته بود. شیشهها را پایین داد و دستش را به لبه پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد، او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود، رهایی بخشد.
– هرشب که مینویسم آروم میشم.
لحظاتی به سکوت گذشت.
– از اینکه اجازه میدید خلوتهامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم. از اینکه به برادرم محبت میکنید واقعا ممنونم.
طوری فرمان را دست گرفته بود و خیابانها را میکاوید که انگار دنبال منجی میگردد. اینطور وقتها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بیخیالی هم میزند و آنقدر کشدار جلو میرود که تو زمین و زمان را به فحش میکشی.
– کجا برسونمتون؟
این سؤال، پاسخ حرفهای صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسههایش را بیاثر میکرد.
– کار دارم و نزدیک مسجد پیاده میشم.
آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره آشنا را که هنوز ذخیرهاش نکرده بود جواب بدهد.
دلتنگ/...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_پنجم
جواب بله یا خیر، یعنی آیندهای که رقم میخورد. دوباره سروکله سهیل پیدا شده و از پدر اجازه میخواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم. پدر به خودم واگذار میکند.
میافتم به جان موهایم. چند بار میبافمشان، بازشان میکنم، شانه میکشم. تل میزنم، دوباره میبندمشان. اصلاً نمیروم! نمیخواهم تا نخواستمش، حسی را در درونش تثبیت کنم. توی آشپزخانه دارم برایش چای میریزم که میآید. صندلی را عقب میکشد و مینشیند. خودم را مشغول نشان میدهم. آرام میگوید:
– بهتری لیلا!
جلوی روسریام را صاف میکنم. حس اینکه با ذهنیت دیگری به من نگاه میکند باعث میشود بیشتر در خودم فرو بروم.
– کاش قبول میکردی یه دور میزدیم. برای حال و هوات خوب بود.
چیزی که الآن برایم مهم نیست حال و هوایم است. دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود. میگویم:
– خوبم. تشکر.
دست راستش را روی میز میگذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی میکند:
– لیلا! من حس میکنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری.
استکان چای را جلو میکشد. نگاهم را به دستان مردانهاش که دور لیوان چای گره شده ثابت میکنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد:
– پسر دایی!
– راحت باش، من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نیستم. دستان یخ کردهام را دور استکان میگیرم تا گرم شود:
– قدیم یعنی کودکی، الآن بزرگ شدیم. من دختر عمهام، شما پسردایی.
لبخند میزند. انگشتانش محکمتر لیوان را میچسبد:
– باشه هرطور راحتی! اصلاً همیشه هرطور تو بخوای؛ مثل بازیهای بچگیمون.
– نه این الآن درست نیست. بچه که بودیم شاید میشد بگی هرطور که میخوای. چون بنا بود بچه آروم بشه؛ اما اگر الآن که این حرف رو میزنی، من خراب میشم پسردایی. خرابتر از اینی که هستم. زندگی به آبادی نمیرسه.
لیوان چاییاش را عقب میزند و انگشتانش را درهم قفل میکند!
– من آرامش تو رو میخوام. اینکه بتونم همه شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری.
توی دلم شک میافتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش میرسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من میشود و کافی است آرزو کنم، درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه لوسی که هر چه میخواهد مییابد و اگر ندادنش قهر میکند و پا به زمین میکوبد.
حتی خدا هم این کار را برایم نمیکند. قبول نمیکند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس میکنم فقط نگاهم میکند. گاهی تنها در آغوش میگیردم. گاهی اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم. گاهی گوش میشود تا حرفهایم را بشنود و در تمام این گاهیها، دعاهایم در کاسه دستهایم و بر لبهایم میماند و اجابت نمیشود. بارها شده که ممنونش شدهام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت. بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلیام.
نه، من سهیل را اینطور نمیخواهم. اگر به دنیایم وعده آسایش بدهد قطعاً پا در گِل میشوم و به قول مسعود، مثل خر فقط میخورم و باربری میکنم و به وقت مستی میسَرَم. یک «من» درونم راه میافتد. شاید این به نظر خیلیها خوب باشد، اما من نمیخواهم مثل عقدهایها همهاش خودم را اثبات کنم. میخواهم خوشبخت باشم. چه من باشم، چه نیم من. غرور زمینم میزند.
ـ لیلا! خواهش میکنم با من به از این باش که با خلق جهانی.
ظرف میوه را هل میدهم طرفش و تعارف میکنم.
دلتنگ/...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_ششم
_ باور کن پسر دایی، من با شما بد رفتار نمی کنم. فقط راستش هنوز نمی دونم با خودم و زندگیم و آینده م چند چندم. انگار دچار سردرگمی شدم.
_ مگه زندگی چیه که تو توش گم شدی؟ هر کس غیر از تو این حرف رو بزنه قبول می کنم؛ اما از تو نه. زندگی همین خوبی هاییه که داری می بینی.
_ و بدی هاش؟
_ اینو که ما خودمون می سازیم. بقیه هم ربطی به ما ندارن. خودشون نباید کاری می کردند که تلخی زندگی زمین گیرشون کنه.
یک حرف غلط قشنگ؛ هرکس زندگی خودش را دارد و درد و مریضی و مشکلات او به تو ربطی ندارد. حیوانات هم حتی این رویه را ندارند. فکر کن که دیگران هم به سختی ها و نیازمندی های زندگی من بگویند به ما ربطی ندارد، در زندگی ات هر اتفاقی می افتد. هر سختی و گرفتاری که دچارش می شوی نوش جانت!
_ لیلا! تو منو از کوچیکی می شناسی. منم تو رو خوب می شناسم. شاید سالی دو سه بار بیشتر هم رو نمی دیدیم؛ اما همین برای شناخت کفایت می کنه.
_ من قبول ندارم که همه همون طور بزرگ می شوند که در کودکی بودند. بزرگی هرکس را با بزرگی افکار و ایده هایش می سنجند نه با شیطنت ها و صداقت های بازی های کودکی اش.
_ خب شما بگو من چطورم الآن؟
چه تنگنای بدی. دارم دنبال سهیلی می گردم که این چند شب در ذهنم توصیفش کرده ام؛ اما کلامی پیدا نمی کنم تا بگویم. هر چند درست تر این است که بگویم هنوز به نتیجه نرسیده ام.
_ این قدر برات گنگم؟ غریبه ام؟ نمی شناسیم؟
سرم را بی اختیار بالا می آورم و چشم در چشمش می شوم. نمی خواهم ناراحتش کنم. نگاهم را از صورت ناراحت و چشم های نگرانش می گیرم. چایش سرد شده است. بلند می شوم و لیوان چایش را بر می دارم و در قوری خالی می کنم. دوباره برایش چای می ریزم و مقابلش می گذارم. صندلی انگار سفت تر شده است. طوری که وقتی می نشینم، معذب می شوم.
_ لیلا باهام راحت حرف بزن. پرده پوشی نکن. من حرفم رو زدم. جواب سوالم رو می خوام.
راحت می شوم اما آن روز نه. سه روز بعد به درخواست دایی مجبور می شوم همراه سهیل بروم کافی شاپ. طبقه بالا کسی نیست. صدای موسیقی و یک کافه میکس و صورت منتظر سهیل و حرف و درخواست هایش.
این دو سه روز با مادر خیلی صبحت کردیم. اندازه یک عمه پر محبت سیهل را دوست دارد؛ اما برایم با احتیاط نقد هم می کند. خنده ام می گیرد از این که این قدر مواظب است تا در محبتش به سهیل خراشی ایجاد نشود؛ اما یک نکته را زیرکانه جا می اندازد؛ اندازه آرمان های سهیل بلند نیست؛ هدفی است که هر جوانی دارد تا به آن برسد؛ و مادرم دوست ندارد که من «هر جوان» باشم ای با «هر جوان» پا در جاده زندگی بگذارم. علی هم سهیل دوست است و سهیل دور. دوستش دارد به خاطر همه خاطرات و دور است از سهیل به خاطر افکار. البته هر دو می گویند که سهیل می شود پروانه زندگی من. ته ذهنم فکری دور می زند که اگر «من» باقی ماند و سهیل یک وقتی رفت سراغ «منِ» دیگر. آن وقت منِ لیلا چه می شود؟
من و او خوشیم به منِ خودمان. سر هر اشتباه،من، به خشم می آید. آن وقت طرف مقابل چه می کند؟ او هم خشمگین می شود یا می گذرد. اگر نگذشت و دعوا شد؟ اگر گذشت و من متوقع شدم چه؟
دلتنگ/...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
😍😊😇
#حضرت_دلبری
#پروفایل
#رهبرانه
دلتنگ.../
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰