eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
983 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 شیطان چه می کند📜 گويند در زمان دانيال نبى يك روز مردى پيش او آمد و گفت : اى دانيال امان از دست شيطان ، دانيال پرسيد: مگر شيطان چه كرده ؟ مرد گفت : هيچى ، از يك طرف شما انبياء و اولياء به ما درس دين و اخلاق مى دهيد و از طرف ديگر شيطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنيم و از بديها دورى نماييم . دانيال پرسيد: چطور نمى گذارد؟ آيا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كند كه كار بد كنيد. مرد گفت : نه ، اين طور كه نه ، ولى دايم ما را وسوسه مى كند، كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فريب مى دهد و نمى گذارد ديندار و درست كردار باشيم . دانيال گفت : بايد توضيح بدهى كه شيطان چه مى كند، ببينم ، آيا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شيطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آيا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شيطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آيا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شيطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آيا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شيطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آيا وقتى مى خواهى با مردم معامله بكنى شيطان مى آيد و زوركى از مردم پول زياد مى گيرد و در جيب تو مى ريزد؟ آيا اين كارها را مى كند؟ مرد گفت نه : اين كارها را نمى تواند بكند ولى نمى دانم چطور بگويم كه شيطان در همه كارى دخالت مى كند، يك جورى دخالت مى كند كه تا مى آييم سرمان را بچرخانيم ما را فريب مى دهد، من از دست شيطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شيطان است . دانيال گفت : تعجب مى كنم كه تو اينقدر از دست شيطان شكايت دارى ، پس چرا شيطان هيچ وقت نمى تواند مرا فريب بدهد، من هم مثل توام ، شايد تو بى انصافى مى كنى كه گناه خودت را به گردن شيطان مى گذارى . مرد گفت : نه من خيلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شيطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانيال گفت : خيلى عجيب است ، كجا زندگى مى كنى ؟ مرد گفت : همين نزديكى ، توى آن محله ، و از دست شيطان مردم هم خيال مى كنند كه من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه كار كنم ، دانيال پرسيد: اسم شما چيست ؟ مرد گفت : اسمم عم اوغلى است . دانيال گفت عجب ، عجب پس اين عم اوغلى تويى . مرد گفت : چه طور مگر شما درباره من چيزى مى دانيد؟ دانيال گفت : من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا ديروز شيطان آمد اينجا پيش من و از تو شكايت داشت و گفت : امان از دست اين عم اوغلى . ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌•┄═•🍃✨🍃•═┄• @shahidesarboland •┄═•🍃✨🍃•═┄•۰
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد او با بی قراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد او ساعت ها به اقیانوس چشم می‌دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد سر آخر نا امید شد و تصمیم گ رفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم!» 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 دلتنگ/... •┄═•🍃✨🍃•═┄• @shahidesarboland •┄═•🍃✨🍃•═┄•۰
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭي ﭘﺎﺩﺷﺎهي بود که ﻭﺯﻳﺮي داشت که همیشه ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ حادثه و ﺍﺗﻔﺎﻕ خير ﻳﺎ ﺷﺮي ﻛﻪ ﺑﺮﺍﯼ شاه می افتاد،ﺑﻪ پادشاه ميگفت : "ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ!" ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ چاقو ﺑﺮﻳﺪ ﻭ ﻭﺯﻳﺮ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﺣﻜﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ! » شاه ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ بسیار ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ به شدت ﺑﺎ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ که ﺑﻪ ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ معتقد نبود، ﻭﺯﻳﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁن رﻭﺯ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭگاه ﺭﻓﺖ، ﻭﻟﯽ این بار ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﻮﺩ. پادشاه ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﻜﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻋﺪﻩ ﺍي از ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﻣﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ خواستند ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﻳﺎﻧﺸﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻛﻨﻨﺪ. ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ کردن، ﻣﺘﻮﺟﻪ شدند ﺩﺳﺖ پادشاه ﺯﺧﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﻘﺺ می خواستند. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ پادشاه ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ کردند. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ پیش ﻭﺯﻳﺮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻗﻀﻴﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:« ﺣﻜﻤﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﻜﻤﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ!» ﻭﺯﻳﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:« ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎً قرباني می شدم.» دلتنگ/... 😊❣️😍 ┄═•🍃✨🍃•═┄• @shahidesarboland •┄═•🍃✨🍃•═┄•
☘️🔅☘️🔅☘️🔅 یه روز یه کوهنوردی تصمیم به فتح یه قله میگیره. بعدازاینکه بار سفر میبنده واسه اینکه این افتخار تنها نصیب خودش بشه، تنها راه می افته. باتجربه ای که داشته و چون عجله‌ام داشته سر شب به نزدیکی قله میرسه؛ و چون می‌خواسته بین مردم بیشتر محبوب بشه که یه شبه قله رو فتح کرده و قهرمان دلیر مردمش بشه، شب رو هم به راه خودش ادامه می‌ده. شب بود، فقط سفیدی کمرنگ برف رو می‌شد دید و صدای زوزه‌ی باد و سوزش سرما بود و دگر هیچ! مرد به خودش دلداری می‌داد که دیگه چیزی نمونده، الانا دیگه می‌رسم که یک‌دفعه پاش سر خورد و از اون بالا پرت شد پایین. وسط آسمون و زمین بود که دونه دونه خاطراتش اومد جلو چشمش که خداحافظ ای زندگی ناگهان بی‌اختیار چشماش رو بست و فریاد زد خدایا کمکم کن، یک‌دفعه احساس کرد که کسی دستش رو دور کمرش حلقه کرد و اون رو بین آسمون و زمین نگهداشت. دوباره فریاد زد خدایا کمکم کن، تو همین لحظه از آسمون یه صدایی اومد که آیا تو ایمان داری که من کمکت خواهم کرد؟ مرد گفت … آری ایمان دارم که آن صدا دوباره گفت پس طنابی که از آن آویزانی را پاره کن، ولی مرد خیال کرد که خیالاتی شده و طناب رو پاره نکرد. فرداش تو همه روزنامه‌ها نوشته شد که امروز جسد یخ‌زده مردی که به یک طناب آویزان بود و فقط یک متر با زمین فاصله داشت، در قسمت پایینی کوه پیدا شد. دلتنگ/... •┄═•🍃✨🍃•═┄• @shahidesarboland •┄═•🍃✨🍃•═┄•۰
🌟 حساب نجومی 🌟 🍏 که تمام شد مردم آرام آرام را ترک کردند. 🍏 (علیه السلام) بعد از لحظاتی بلند شد تا برود، به جمعیت نگاهی انداخت اما ابی الدرداء که همیشه برای نماز صبح می آمد را ندید… 🍏 دم در مسجد، خانم ابی الدرداء به امام (علیه السلام) سلام کرد. حضرت از احوال همسرش پرسید که چرا امروز صبح به نیامده است، آیا اتفاقی برای او افتاده؟! 🍏 خانم ابی الدرداء با افتخار گفت: همسرم دیشب اصلاً نخوابید و از سر شب تا صبح مشغول عبادت بود و چون خسته بود، نماز صبحش را در منزل خواند و خوابید. این را گفت و منتظر تحسین حضرت بود که... 🍏 امام (علیه السلام) فرمود: اگر از سر شب تا صبح می خوابید ولی نمازش را در مسجد به جماعت بجا می آورد ارزش و ثوابش بیشتر بود. خانم ابی الدرداء سر به زیر انداخت و با تعجب راهی خانه شد. 📚 اصغر آیتی و حسن محمودی، پر پرواز ؛ ص 79 به نقل از بحارالأنوار، ج 85 ص 17. ╭─♥️〰️🕊〰️♥️─╮ @shahidesarboland ╰─♥️〰️🕊〰️♥️─╯
〰️❁🍃❁🌸❁🍃❁〰️ 🌹💚 عشق مادر💚🌹 ✍️شبی، پسری نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود، رفت و یک برگه کاغذ را به او داد. مادر دست هایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند. پسرش با خط بچه گانه نوشته بود: ✅ صورتحساب: ○کوتاه کردن چمن باغچه ●۵ دلار ○مرتب کردن اتاق خوابم ●۱ دلار ○مراقبت از برادر کوچکم ●۳ دلار ○بیرون بردن سطل زباله ●۲ دلار ○نمره ی ریاضی خوبی که امروز گرفتم ●۶ دلار □جمع بدهی شما به من: ●۱۷ دلار ♡مادر لحظه ای به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد، سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب فرزندش این عبارت را نوشت: ♡بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی ○هیچ ♡بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و دعا کردم ○هیچ ♡برای تمام زحماتی که در این سال ها کشیدم تا تو بزرگ شوی ○هیچ ♡بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازی هایت ○هیچ 🌸 و اگر همه ی این ها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق به تو هیچ است. وقتی که پسر آنچه را که مادرش نوشته بود را خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت: «مامان دوستت دارم». آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلا به طور کامل پرداخت شده🌹 🍃✨پیشنهاد: اگر در کنار مادر خود هستید، او را ببوسید و اگر از او دورید، با او تماس بگیرید و اگر از دنیا رفته برایش دعایی نمایید.✨🍃 ‌╭─♥️〰️🕊〰️♥️─╮ @shahidesarboland ╰─♥️〰️🕊〰️♥️─╯
📚 🤔یه چیزی رو جا گذاشتی! 😳- وا چیو؟ 👌باعجله به آیینه نگاه کردم ، نه کامل بودم. 🤨- درست حرف بزن ببینم چی میگی خواهر بزرگه؟ 😉لبخندی زد و گفت آرامشتو جا گذاشتی خواهر کوچیکه!!!! 😩-وااااای بدم میاد این طوری صحبت میکنی برو سر اصل مطلب . ⁉️-باشه یه سوال اگه بدونی که بیرون پر از دزد و قاتل و آدم ربائه و تو مجبور باشی بری بیرون چی کار میکنی؟؟؟ 😒زیر چشمی نگاهش کردمو گفتم : خب معلومه . وسایل دفاعی برمیداشتم و با خودم می بردم تا ضامن امنیتم باشه. ☺️به لبخندش نگاه کردم. با لحن قشنگی ادامه داد:پس برو امنیتت رو بردار. ❌با چشمانی گرد شده نگاهش کردم تعجبم رو که دید- گفت:هیچوقت سلاح دفاعیت رو جا نذار . 🧕🏻حالا دو زاریم جا افتاد ..راست میگفت..مو هامو انداختم توی رو سریم و به سمت چادرم رفتم. ‍‎‌‌‎‎🍃🌸شهیدبابک نوری🌸🍃