eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
947 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
84 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
فاصله درخواست های نَفس با استدلال های عقلم که در ذهنم می رود و می آيد، آنقدر کوتاه و نزديک شده که نمی توانم تشخيص بدهم. بروی، کيف می کنی، بمانی، کيفی ديگر. بخواهی، يک خوشی دارد و نخواهی، خوشی ديگر! فقط می دانم زوری که می آورد و صحنه هايی از شيرينی اش که مقابلت به رژه درمی آيند و آبی که از لب و لوچه ات راه می اندازد، برای لحظه ای کوتاه است و زود تمام می شود. تو می مانی و حسرت معصوميتی که از دست رفته است. اما استدلال ها و التماس هايی که عقل بيچاره به عنوان چاره و راه حل ارائه می دهد، اگرچه پدر درآور است و مجبور به صبرت می کند، اما خُب، شيرينی پايدار و ماندگاری دارد. شايد اين ها نتيجه خواندن دست نوشته های علی باشد. به ديوار تکيه می دهم و دفترش را بالا می آورم تا بخوانم: «سطح جامعه بالا کشيده. همه چيز تغيير کرده، اگر اسمی «جان» پسوندش بود، نشانه علاقه ای عميق نيست. تفکيک بين جنس زن و جنس مرد برای عصری بود که مردها همه مردانگی شان را سر اداره زنشان نشان می دادند. نه الآن که مردانگی به خط توليد بمب اتم رسيده و سفر به کره ماه و جهانی شدن همه چيز. شما اما اگر بخواهيد چون گذشته مردانگی کنيد، من می پذيرم و همه دارايی ام را نابود می کنم.» متنی بود که صحرا برايش ايميل زد و اين آخرين ايميلی بود که از صحرا خواند. يعنی اينکه در ظاهر تعريفش کنم و تنها جسمش را ببينم، در ظاهر، او باشد و در باطن، صد تصوير از غير او در دل و ذهنم دور بزند، اينکه دست او در دستم باشه و چشمم به هم جنس خودش، اينکه در گوشی ام او را «عزيز دلم» ثبت کنم و در غياب او صدتا عزيز دل داشته باشم، اين که او را نه برای خودم که سرويس همه بخواهم، مردی است؟ چشم بسته بود و لب گزيده بود تا فرياد نزند. آنکه بمب اتم می سازد و کره ماه می رود مرد است، اما آن که يک زندگی سالم را طلب می کند، نامرد. اين را خود غربی ها هم قبول ندارند. کافی است چند صفحه از رمان هايشان را بخوانی تا تنهايی و بی کسی بشريت را درک کنی. هر چه اراده کرده اند برای آسايش شان ساخته اند: ماشين هايی که می شورد، می سابد، می پزد، می جود، زشت را خوشگل می کند، دور را نزديک می کند! پس چرا با اين حال، باز هم از زندگی راضی نيستند و از خودکشی و ديگرکشی دست برنمی دارند!؟ ديگر نمی خواست دلش بسوزد. اين چند روز آنقدر رفته بود و آمده بود که سنگريزه های کوه هم می شناختندش. در تنهايی کوه، فکرهايش را فرياد زده بود. آخر هم برای خلاصی خودش و صحرا ايميلش را برای هميشه معدوم کرده بود. کثرت پيام ها کلافه اش کرده بود، بايد کاری می کرد تا هم خودش و هم او را راحت کند. وقتی گوشی اش را پرت کرد وسط خيابان، آزاد شده بود انگار. دستش را کرد توی جيبش و راه افتاد به سمتی که بايد می رفت. اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺 ~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~ @shahidesarboland ~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_یکم 💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخی
✍️ 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» 💠 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ✍️نویسنده: ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️