eitaa logo
🍉 قارپوز 🍉
113.9هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
16هزار ویدیو
60 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
ترم آخر بودم، اما هیچ چیزی توی این سال‌ها آزارم نمی‌داد مگر استاد عصا قورت داده‌ای که فکر می‌کرد هیچ چیز مهمی در دنیا جز درس پیش‌پا افتاده او وجود ندارد. جوری به همه دانشجوها سخت می‌گرفت که انگار بدون دانستن درس او روزگارمان نمی‌گذرد. هر چند همه می‌دانستیم تنها استادی است که از لحاظ علمی نظیر ندارد، اما سخت‌گیری‌هایش همه را کلافه می‌کرد. دو سال پی‌درپی استاد نمونه دانشگاه شده بود و این موضوع بیشتر از هر چیزی حرص‌مان می‌داد. گاهی ‌اوقات با هم‌کلاسی‌ها که حرف می‌زدیم، بیشتر غصه زن و بچه‌اش را می‌خوردند که با این اخلاق چطور تحملش می‌کنند. من هم که همیشه حرف آخر را می‌زدم: «آخه کی با این می‌تونه زندگی کنه...» کلاس که تمام شد با عجله از دانشگاه بیرون زدم. باید مادر بزرگم را برای عکس رادیولوژی به درمانگاه می‌بردم. ماشین را که روشن کردم استاد را دیدم که از دانشگاه بیرون آمد و در کنار خیابان منتظر تاکسی شد. تعجب کردم، اما خودم را طوری پنهان کردم که نخواهم به او تعارف کنم. مادربزرگ را سوار کردم و با هم به درمانگاه رفتیم. گوشه‌ای صندلی پیدا کردم تا پیرزن بنشیند. خانم جوانی کنار ما روی ویلچرش نشسته بود. ناله‌های مادربزرگ را که شنید، به سمت ما برگشت و با لبخند گفت: «مادر جون همین‌که باز هم می‌تونید با پاهای خودتون راه برید، خداروشکر کنید، نعمت بزرگیه...» نگاهم به پاهای لاغر و نحیفش افتاد که آویزان بود. یک لحظه به خودم آمدم و نگاهم را دزدیدم. لبخندی زد و متوجه شرمندگی‌ام شد و آرام گفت: «اشکالی نداره، ناراحت نمی‌شم، یعنی اوایل ناراحت می‌شدم، اما الآن دیگه عادیه برام، توی تصادف از ناحیه هر دوپا قطع نخاع شدم. اوووه شش سال گذشته دیگه بهش عادت کردم.» مادر بزرگم بیشتر از من آه و ناله سر داد. تأسف می‌خورد که چرا زن جوانی اینطور باید زمین‌گیر باشد. ناگهان انگار جرقه‌ای ذهنش را روشن کرد. ـ مادر، کسی رو داری بهت برسه؟ با این وضعیت کی کاراتو می‌کنه؟ خانم جوان خوش‌اخلاق با لبخندی گیرا و صمیمی سرش را به سمت آسمان گرفت و گفت: «خداروشکر همسرم هست، دوتا پاهامو تصادف ازم گرفت، اما خدا یه مردی بهم داده که تو این سال‌ها یه لحظه ناراحتی نکرده، خدا خیرش بده...» مادربزرگ، مردی را که نمی‌شناخت، دعا کرد و من هم در دلم از بودن چنین انسان‌هایی خوشحال شدم و به حال مردی که شش سال عمرش را برای مراقبت از همسر معلولش گذاشته بود، غبطه خوردم. اپراتور نام خانم جوان را صدا کرد. یک لحظه خشکم زد. مردی که از انتهای سالن برای بردن ویلچر می‌آمد، همان استاد عصاقورت داده‌ای بود که از دستش کلافه بودم. 🆔 @Gizmiz100
🌸🍃🌸🍃 نویسنده‌ای مشهور، در اطاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت: "سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت. در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌م از دستم رفت. سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم. در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!" در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند. بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد. نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود: "سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم. سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند. " و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!" نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد. در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه امتنان و شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد. 🆔 @Gizmiz100
بازرگانى در زمان انوشیروان مى زیست و مالى فراوان گرد آورد. پس از سال ها، او که در مملکت نوشیروان غریب بود، تصمیم به بازگشت به دیار خویش گرفت، ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگویى کردند که فلان بازرگان، از برکت تو و سرزمین تو، چنین مال و منال به هم رسانده است و اگر او برود، دیگر بازرگانان هم روش او را در پیش مى گیرند و اندک اندک رونق دیار تو، هیچ مى شود. انوشیروان هم رأى آنها را پسندید و بازرگان را احضار کرد و گفت که اگر مى خواهى، برو؛ ولى بدون اموال. بازرگان گفت: «آنچه پادشاه فرمود، به غایت صواب است و از مصلحت دور نیست. اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترک همه مال گرفتم. انوشیروان گفت: اى شیخ! در این شهر چه آورده اى که باز نتوانم داد؟ گفت: اى مَلِک! جوانى آورده بودم و این مال بدو کسب کرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گیر. نوشیروان از این جواب لطیف متحیّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت. جوامع الحکایات، عوفى 🆔 @Gizmiz100
🌸🍃🌸🍃 عیادت مرد ناشنوا از همسایه ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند. پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد. با خودش گفت «من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است. من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای. او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد. پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم. مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد. مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد. 🆔 @Gizmiz100
🌸🍃🌸🍃 درگذشت مهندس کریم ساعی، پایه گذار جنگلداری علمی در ایران در ششم دی ماه 1331 به علت سانحه سقوط هواپیما و داستان عجیب آن استاد کریم ساعی ، سازنده پارک ساعی تهران و کسی که درختان خیابان ولیعصر را کاشت تا از زیباترین خیابانهای دنیا باشد. ماجرای درگذشت استاد ساعی را از قول محمد ابراهیمی بشنوید که بعدا شد دکتر محمدابراهیم باستانی‌پاریزی : در دوران نوجوانی، از آنجا که خواهرم و همسرش در شیراز زندگی می‌کردند، زیاد به شیراز می‌رفتم... یکی از این بارها در بازگشت از شیراز چند دقیقه‌ای به پرواز مانده بود که مردی با کت و شلوار اتوکشیده بالا آمد و رو به مسافران گفت: «مسافران عزیز ! من مسئولیتی در سرجنگل‌داری کشور دارم و چند ساعت پیش به من خبر دادند یک هیئت خارجی مهم مرتبط با کارم به تهران آمده‌اند و قصد مذاکره و انعقاد قرارداد دارند و حضور من در این مذاکرات و بازدیدها ضروری است. از طرفی هواپیما هم جای اضافه ندارد. هر‌کس که بلیت خودش را به من بدهد، من همین الان هزینه بلیت برگشت و یک هفته اقامت و تفریح در بهترین هتل شیراز را به او می‌دهم.» من کتم را روی دستم انداختم، بلند شدم و گفتم : «من بلیتم را به شما می‌دهم، از لطف شما هم ممنونم؛ من خواهرم اینجاست و به هتل و هزینه‌های دیگر احتیاجی ندارم؛ شما به کارتان برسید.» خلاصه هر‌چه آن مرد اصرار کرد، من چیزی قبول نکردم و به منزل خواهرم برگشتم. چند ساعتی که گذشت، رادیو با قطع برنامه‌های خود اعلام کرد : «هواپیمای حامل تعداد زیادی از هم‌وطنان که از شیراز به تهران در حرکت بود، سقوط کرده و تمام مسافران از جمله مهندس ساعی، رئیس سازمان سرجنگل‌داری کشور و بنیان‌گذار بسیاری از پارک‌ها، باغ‌ها و جنگل‌های کشور کشته شده‌اند.» حالا من برای همیشه تأسف می‌خورم که چرا با دادن بلیت خودم به آن مرد که بعد از مرگش فهمیدم چه خدمات بزرگی به سرسبزی و آبادانی کشور کرده است، باعث شدم کشورم از خدمات او محروم شود و من زنده بمانم.‌ دکتر باستانی پاریزی 🆔 @Gizmiz100
خیلی بی‌تابی می‌کردم، پسرم! خودم هم خوب می‌دانم، قبول دارم که من، من که نه؛ همه ما با خطرات کاری که داشتی، آشنا بودیم، اما من مادرم! چطور می‌شود از یک مادر انتظار داشت که چنین چیزی را قبول کند؟ حتی گفتنش هم برایم سخت است؛ گفتن اینکه در آن لحظات چه از خدا خواستم و چه حالی داشتم. شاید هم من برای تحمل این درد، کوچک بودم؛ اما واقعیت این است که تو بزرگم کردی، تو با آن نگاه لحظه آخر، که دلم را آتش زد. غروب بود که مادرخانمت زنگ زد و گفت راضی شو، سخت است، ولی باید پذیرفت! از صبح که خبر اسارتت را شنیده بودم، در خودم گریه‌ها کردم، ضجه‌ها زدم و دلم می‌خواست دروغ باشد، اما لحظه اسارتت را همه‌جا نشان داده بودند. حالا همه به من نگاه می‌کردند، همه از من انتظار داشتند، خواهرهایت، دوستانت، همسرت، پدرت، اصلا همه آنهایی که تو را می‌شناختند و نمی‌شناختند، از من انتظار داشتند. منتظر بودند تا به رفتنت راضی باشم. می‌شنیدم که از من انتظار دارند از تو بگذرم، همان‌گونه که بلاتشبیه رباب از علی‌اصغر، لیلا از علی‌اکبر و حضرت فاطمه از محسن...! حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم چقدر به من عزت دادی! من را همدرد چه بانوانی قرار دادی، نورچشمم! گفتند بگذر! گفتند تو راضی نبودی که محسن شهید بشود، تو محسن را در قامت شهید نمی‌خواستی و حالا پسرت در چنگال همان یزیدیانی که سال‌ها پیش به سلاله رسول‌ خدا جسارت کردند، اسیر شده، در دست همان‌ها، شاید خولی، شاید عمر سعد، شاید حرمله... من راضی نبودم رفتن تو را ببینم. اصلاً کدام مادری به مرگ فرزند راضی شده؟ اما خون تو رنگین‌تر از اهل‌بیت(ع) نبود! آن شب تلخ را هرگز فراموش نمی‌کنم محسن جان! انگار خاطره آن شب را مثل یک داغ روی قلبم حک کرده‌اند. آن ‌شب همه با هم با یک دنیا درد به مزار شهدای گمنام رفتیم. همان‌جا که همیشه می‌رفتی، حتی توان قدم برداشتن نداشتم، همان‌جا نشستم و دلم قرار گرفت و راضی شد. همان‌جا راضی شدم که تو هم به آرزوی قلبی‌ات برسی، سخت است اما محسن جان، پسرم! همان‌جا از خدا خواستم که خبر شهادتت زودتر برسد، از خدا خواستم تا اسارتت بیشتر از این طول نکشد، فقط خدا می‌داند که داعش چه‌ها بر سر تو می‌آورد، تصور اینکه خاری به پای تو برود، برایم سخت بود. چه برسد به اینکه کسی... ساعت نیمه شب را نشان می‌داد، ما هنوز کنار مزار شهدا بودیم، خیلی‌ها بودند، همه آمده بودند برای شهادتت دعا کنند، من هم دلم را آرام کردم و از اعماق قلبم خواستم تا خدا این قربانی را از ما بپذیرد. خواهرت، خون گریه می‌کرد محسن جان! کربلایی درست کرده بودی، همه انگار منتظر بودند از قتلگاه خبری برسد، که رسید... بوی پیراهن خونین کسی آمد و روی لب‌ها لبخند نشاند. پسرم! کدام مادر را سراغ داری که خودش از خدا رفتن فرزندش را بخواهد و با خبر مرگ فرزندش لبخند بزند و خدا رو شکر کند. من آن مادرم! اما من به چیزی جز شهادتت راضی نبودم که شهدا همه زنده‌اند و چه چیزی بهتر از این؟ چه افتخاری بالاتر از این؟ تو رفتی ولی ماندگار شدی، پاره تنم! حالا هربار که دلم می‌گیرد، خاطرات آن روزها را اینجا کنار مزارت تازه می‌کنم، تو طعم اسارت و شهادت را با هم چشیدی، مبارکت باشد پسرم...! برداشتی از خاطره گویی مادر شهید حججی 🆔 @Gizmiz100
حکایت گلایه امیران از سلطان محمود به دلیل مقرری ایاز امیرانِ سلطان محمود بدو گلایه کردن که چرا به اَیاز مقرری سی امیر را می دهی؟ سلطان جوابی نداد تا اینکه روزی سلطان برای شکار با سی تن از اُمَرا به صحاری و کوهساران رفت و از دور کاروانی دید. به یکی از امیران گفت: برو ببین آن کاروان از کجا می آید؟ او به شتاب رفت و بازگشت و گفت: از شهر ری می آید. سلطان گفت به کجا می رود؟ امیر از پاسخ درمانده شد. زیرا این سؤال را از کاروان نکرده بود. سلطان به امیری دیگر دستور داد که برود و از کاروانیان سؤال کند که به کجا می روند؟ او هم رفت و بازگشت و گفت : به یمن می روند . سلطان پرسید : چه متاعی دارند؟ و او نیز چون این سؤال را نکرده بود عاجز ماند. سلطان امیری دیگر را دیگر را فرستاد تا این مسئله را از کاروان بپرسد. او هم جواب آورد که متاع آنان کاسه های ساخت ری است. سلطان به همان شخص گفت: چه موقع از ری خارج شده اند؟ این امیر نیز از جواب درمانده شد. پس به دیگر امیر دستور داد که برود و این مطلب را از کاروان جویا شود. آن امیر رفت و جواب آورد که کاروان در هفتم رجب از ری خارج شده است. سلطان از او پرسید: نرخ اجناس در ری از چه قرار است؟ او از پاسخ فروماند. بدین ترتیب سلطان سی امیر را گسیل داشت. تا سستی رأی و نظر آنان را در قبال بررسی مسائل به آنان نشان دهد. سپس سلطان گفت: روزی کاروانی بدین ناحیه آمده بود که به اَیاز دستور دادم که برود و از آن کاروان سؤال کند که از کجا می آید؟ او رفت و با هوش و ذکاوتی که داشت نه تنها جواب آن سؤال را آورد بلکه به ابتکار خود مسائل فراوان دیگری را نیز از آن کاروان به دست آورد. در واقع او با یک بار رفتن به اندازۀ سی نفر شما از آن کاروان اطلاع کسب کرد . حالا فهمیدید چرا مقرری او به تنهایی برابر سی امیر است؟ هر چه زین سی میر اندر سی مقام / کشف شد زو آن به یکدم شد تمام در این حکایت سلطان محمود کنایه از حضرت حق ، و اَیاز کنایه از انسان کامل، و امیران، کنایه از انسان های ناقص اند . چرا خداوند، انسان کامل را بر همۀ آدمیان شرافت بخشیده است؟ مسلماََ به خاطر علّوِ روحی و بلند مرتبگی معنوی اوست . چنانکه در قرآن کریم ابراهیم خلیل (ع) را به تنهایی یک امّت دانسته است. دیگر آنکه ارزش و اعتبار هر فرد به مقدار معمّاهایی است که از جهان هستی باز کند. از حکایات مثنوی معنوی، شرح و تفسیر مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان 🆔 @Gizmiz100
فرهاد میرزا معتمدالدوله (فرزند عباس میرزا نایب‌السلطنه و عموی ناصرالدین شاه) به زبان فارسی و انتقادات درست اهمیت خاصی می داد در نتیجه مقرر ساخته بود، هرگاه کسی در گفتار او غلطی پیدا کند به آن شخص که غلط او را گرفته به ازای هر غلط یک لیره دهند. مرحوم آقا سید محمد عصار نقل می کند که در یک گفت‌وگو سه لیره از معتمد الدوله گرفته است. داستان اینگونه بود که معتمدالدوله در جلسه ای گفت: این حکم "مهمور" گردید."آقا سید گفتند: بفرمایید مختوم گردید یا اینکه مهر گردید چون مهر کلمه ای فارسی است و مشتق عربی ندارد. معتمدالدوله یک لیره به آقا سید می دهد و در ادامه هنگام اظهار لطف به آقا سید می گوید: "من از دیدن شما محظوظ شدم و تا حالا "غَبن" داشته ام که به خدمت شما نرسیده ام." آقا سید سریع می گوید :"لطفاً یک لیره دیگر مرحمت کنید چون غبن نیز با فتحه باء درست است و در این گفتگو شما با سکون باء بیان کردید که معنای ضرر مالی پیدا کرده است". معتمدالدوله تصدیق می کند و یک لیره دیگر به آقا سید می دهد. بعد از مدتی معتمدالدوله در ادامه می گوید :"خاکشیر خوردم" آقا سید باز می گوید:" مرحمت کنید یک لیر دیگر بدهید چون خاکشیر غلط است و صحیح آن خاکشی است. " 🆔 @Gizmiz100