محبت حاجاصغر
یک روز اصغر آقا آمد و گفت توانسته رایزنی کند
و برای بچهها یک سفر زیارتی کربلا جور کند..
هرچه اصرار کردیم که شما هم بیایید زیر بار نرفت. دست آخر که دید دستبردار نیستیم
گفت: ان شاالله دفعه بعد...
حاج اصغر در این هفت سال که منطقه بود با این که خیلی راحت میتوانست اما اصلا کربلا نرفت
تا از جهادش عقب نماند!
ما که این سفر را با بچههای سوری
رفته بودیم، بعدا متوجه شدیم ..
بعضی از بچههایی که با ما آمده بودند شیعه نبودند. بهخاطر محبتی که به حاج اصغر داشتند عاشق امام حسین شده بودند و حاج اصغر فرستاده بودشان زیارت امام حسین (ع).🌱
#راوی همرزم شهید
#شهیدمدافعحرماصغرپاشاپور
🍉 @qarpuz
#دوستترین_دشمن!
🌷شب جمعه بود. با بچههای لشگر دور هم جمع شده بودیم و دعای کمیل میخواندیم. بین پیرانشهر و مهاباد یک سوله بزرگ مرغداری قرار داشت که تبدیل به محل اسکان موقت نیروهای لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب شده بود. مأموریت داشتیم در منطقه سردشت عملیاتی انجام بدهیم. در حال و هوای مراسم دعا بودیم که یکی وارد سوله شد و با ترس و هیجان داد زد. - دارن به طرفمون تیراندازی میکنن. همهمهای بین بچهها افتاد. مراسم دعا بهم ریخت.
🌷آقای صادقی، رئیس ستاد لشگر، بلند شد و بیرون دوید. من و بقیه فرماندهان، نیروهایمان را جمع کردیم و با سلاحهایی مثل دوشکا و کاتیوشا جلو رفتیم. طرف مقابل همچنان داشت تیراندازی میکرد. روی شانه خاکی جاده سنگر گرفتیم و جواب تیرهایشان را دادیم. آتش شدیدی بینمان در گرفت. با هر شلیک ما، بچهها تکبیر میگفتند. جای تعجب بود که وقتی آنها هم به سمت ما شلیک میکردند، صدای تکبیرشان بلند میشد. در همان بحبوحه، یک نفر داد زد. - اونجا رو نگاه کنید، اونام لباس فرم پوشیدن.
🌷خیلی به هم نزدیک شده بودیم، زیر نور منورها دیدیمشان. لباس فرم ایرانی تنشان بود. پرچم ایران را بالا بردیم و داد زدیم. - نزنید، نزنید برادرا، ما هم خودی هستیم. تیراندازیها قطع شد. لب جاده که رسیدیم، همدیگر را شناختیم. آنها از بچههای تیپ ویژه شهدا و نیروهای «محمود کاوه» بودند. فکر کرده بودند ما ضدانقلابیم که وارد منطقه شدهایم. یکدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. برایمان جالب بود که با آن حجم آتش، هیچ تلفات جانی نداشتیم.
#راوی: رزمنده دلاور احمد فتحی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
🍉 @qarpuz
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
.....#به_رنگ_خدا
🌷در عمليات بدر به عنوان کمک آر.پی.جیزن جمعى، از براى لشکر ۷ ولیعصرِ گردان مالک اشتر خوزستان بودم. خیلی به شهادت و انگیزه شهدا برای رسیدن به رستگاری کنجکاو بودم و روح و روانم تسخیر اين موضوع شده بود. ما موج سوم عملیات بدر بودیم، که قرار بود وارد عمل بشیم. دم غروب بود، رو اسکله داشتم نگاه میچكردم که با قایق مجروحين و شهدا رو میآوردند. تو همون حال اون چیزی که آرزو داشتم، نشونم دادن. شهیدی رو آوردند که از ناحیه پشت سر، مورد اصابت قرار گرفته بود....
🌷روی شهید رو که امدادگر به طرف من چرخوند، چنان نوری از صورت آن عزیز خدا ساطع شده بود که انگار ماه شب چهارده بود! زبانم لال شده بود و توان تکان خوردن و حتى اشاره كردن از من گرفته شده بود. از آن بالاتر چيزى كه من رو مسحور خودش كرده بود، لبخند بسیار زیبا و دلنشينى بود كه روى لبهاى اين شهيد خودنمايى میكرد. لبخندى به رنگ خدا....
🌷وقتی روی آن عزيز خدا رو پوشاندند و بردند، زبانم باز شد و به دوستم گفتم که نتونستم اون همه زيبايى رو بهت بگم. گفت: آن مسأله خواست خدا بوده و براى شما در نظر گرفته شده و قرار نبود ديگران ببینند. در همين عملیات (عمليات بدر) برادرم به شهادت رسید و خودم هم طعم شيرين جانبازى را چشيدم.
#راوی: جانباز سرافراز علی محمد شیرعلی
🍉 @qarpuz
🌷صداقت و خلوص رزمندگان اسلام زمینههای جلوه عنایات معصومین را بر این صفا و ارادت و جهاد در راه خدا مهیا میساخت. پس از والفجر مقدماتی، شهید الیاس حامدی از رادیو عراق پیام اسیری از رزمندگان اندیمشکی را میشنود که با شمارهای خواستار تماس با خانوادهاش میشود.
🌷ظاهراً رزمنده، راننده آمبولانس بوده و نگران از بیخبری خانوادهاش. شهید حامدی از من خواست تا با هم علیرغم فاصله زیاد مقرمان، تا اندیمشک به آنجا برویم و پیغامش را برسانیم. چون راه دور بود یک شب رفتن ما، عقب افتاد. خود شهید میگفت: «خواب دیدم دو سید جلیل القدر به من میگویند چرا نرفتید به خانوادهی آن آزاده اطلاع بدهید؟ او بچهای به نام عباس دارد که امشب سخت بیتابی میکند. ضمناً تلفن آن اسیر غلط است این شماره را بگیرید.»
🌷صبح فردا دو نفری راهی اندیمشک شدیم. تلفنی که اسیر داده بود گرفتیم، کسی جواب نمیداد. تلفنی که در خواب گرفته بود را گرفتیم، مردی با لهجهی عربی پاسخ داد بعد از معرفی و توضیح مختصر به نشانی آنها رفتیم. با تعجب از اینکه ما او را نمیشناختیم، وقتی گفتیم فرزند ایشان عباس نام دارد و دیشب هم خیلی گریه و بیقراری میکرد بر حیرتشان افزوده شد خصوصاً وقتی فهمید با عنایات الهی به آنجا رسیدهایم، برخاست. شهید حامدی را غرق بوسه کرد و گفت: «به خدا قسم شما پاسدار واقعی و یار امام زمان هستید.»
🌷شهید بزرگوار الیاس حامدی اهل منطقه پلسفید مازندران به آرزوی خود که مفقودالاثر شدن بود رسید و پس از سالها هدیه عزیزان گروه تفحص برای خانواده منتظرش پارههایی از نور به شکل قطعاتی از استخوانهای پیکرش بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز الیاس حامدی
#راوی: رزمنده دلاور قلی هادوی
🍉 @qarpuz
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#بعد_از_دو_سال...!!
🌷همیشه دست راستش به سینه بود. مثل کسی که به آدم بزرگواری عرض ارادات میکند. آن روز هم، همین حالت را داشت. رو کردم به او و گفتم: آقا مهدی با کی داری حرف میزنی؟ لبخندی زد و گفت: مِهدی نه، مَهدی. گفتم: هر دویش یکیه، فرقی نمیکنه. سری تکان داد: نه، مهدی با مهدی خیلی فرق داره. خندیدم: عجب، خوب آقا مهدی، تا کی میخوای دست به سینه باشی؟ این عادت را ترک کن. به روبرو اشاره ای کرد: _دامن افق، چقدر قشنگه. میدانستم دارد مسیر حرفهایمان را عوض میکند. به همین جهت خندیدم: _داداشِ من! زود شاعر شدی! آقا مهدی! اون هم در ۱۴ سالگی.
🌷راستش نمیخواستم بیش از این اذیتش کنم، پیش خودم گفتم شاید این عادتی برایش شده یا یک حالت خاصی در او پیدا میشود، البته توی خانه اصلاً چنین عادتی نداشت. مسیر حرفم را عوض کردم. _دلت برای خونه تنگ نشده؟ _چرا؟ خیلی هم تنگ شده، بخصوص برای مادر. _پس چرا نمیری سری به خونه بزنی؟ _میرم. بذار جنگ تموم بشه. _خب، اومد و جنگ به این زودیها تموم نشد. کمی فکر کرد و بعد سرش را خاراند. _یعنی تا همیشه این جنگ ادامه داره؟ _خوب، ممکنه داشته باشه. _من هم تا همیشه اینجا میمونم.
🌷خندیدم. _عجب دل و جرأتی، خدا حفظت کنه، ولی این رسمش نیست. من برادر بزرگترت هستم. میدونم مادر چقدر دلتنگ تویه. باید بری پیشش. _میدونی محمد آقا! روزی که به جبهه اومدم تازه خودم رو شناختم و چیزهایی اینجا دیدم و میبینم که فکر نمیکنم هیچ کجای دنیا پیدا بشه. _تو که توی خونه این عادت رو نداشتی! _من همیشه احساس میکنم آقا پیش رویم است. به همین جهت دست راستم رو برای احترام روی سینه دارم. دست چپم رو نذر ابوالفضل کردم و تا پای رفتن دارم، توی جبهه میمونم. دیگر چیزی نگفتم و از او جدا شدم و او را به حال خودش رها کردم.
🌷اخلاق و رفتار او در خانه و جبهه، زمین تا آسمان فرق کرده بود. با اینحال توی خونه بازیگوشی زیادی داشت. در کنارش جسارت و شجاعت فراوانی هم از خود نشان میداد. اصلاً خود من در خانه، از این ویژگی او تعجب میکردم. از روزیکه به جبهه آمده بود، حالاتی در او نمایان شد که من هرگز قبلا ندیده بودم. ....آقای خاکی نگاهی مظلومانه و اندوهگین به من انداخت و درحالیکه توی چشمش اشک میجوشید گفت: راستش خیلی مردانه با دشمن جنگید، آنقدر که فشنگ و مهماتش تموم شد. برایش یه نارنجک پرتاب کردم و گفتم آقا مهدی بگیر و اونو طرف دشمن پرتاب کن. اون هم با همان کتف و شونه زخمیاش نارنجک رو به طرف دشمن پرتاب کرد اما ناگهان....
🌷....اما ناگهان گلولهی توپ زمین و آسمان را یکی کرد و دیگر مهدی را ندیدم. ما هم بر اثر بارش شدید گلولههای دشمن مجبور شدیم کمی عقب بکشیم. آقای خاکی دیگر طاقت نیاورد و گریهاش را توی فضا ریخت. بغضم ترکید و به گوشهای پناه بردم. یاد مادر افتادم که با شنیدن خبر شهادت مهدی چه خواهد کرد. بعد از دو سال جنازهاش را آوردند. با دیدن جنازهاش آنچنان دچار شگفت شده بودم که فقط زیر لب گفتم: الله اکبر، لا اله الا الله. دست راست مهدی روی سینهاش بود، دست چپ و دو پایش هم قطع شده بود....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مهدی نجفزاده
#راوی: رزمنده دلاور محمد نجفزاده
🍉 @qarpuz
🌷دو نفر بودند که همه را ذله کرده بودند. هر کجا که این دو تا داش مشتی را میفرستادیم، موج دعوا و درگیری و نارضایتی بچه ها بود که بالا میگرفت. باز هم برای چندمین بار جایشان را عوض کردیم. به روحانی یگانشان گفتم: بگذار پیش من بمانند. من میدانم با آنان چطور کنار بیایم. گفت: نه همین جا باشند بهتر است. به محض ورود رو به آن روحانی رزمنده کردند و گفتند: ببین....
🌷ببین حاج آقا، ما اينجا فقط به خاطر دفاع از وطن آمدهایم، اهل شرکت در نماز و دعا و این حرفها نیستیم. دوست روحانی ما هم با روی گشاده به آنان گفت: احسنت به شما که به خاطر دفاع از میهنتان به جبهه آمدهاید. ....یک هفته بعد به آنان سر زدم، با کمال تعجب دیدم همان اخراجیهای بینماز، نمازِ شب خوان شدهاند.
#راوى: رزمنده دلاور حجت الاسلام رضایی از سپاه اندیمشک
🍉 @qarpuz
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#پشت_این_نذر....
🌷در بیمارستان رزمندههایی بودند که با کارها و صحبتهایشان دل پرسنل را قرص میکردند. یک روز جوان بسیار رشید و برومندی آوردند که خضوع زائدالوصفی داشت. بلافاصله بعد از ورود به بخش از من مفاتیح خواست. با دیدن حال و روزش گفتم: شرایط شما طوری نیست که بخواهی دعا بخوانی. باید تا میتوانی استراحت کنی. ولی گردن نگرفت و با اطمینان جواب داد: نه! باید الان بخوانم. به صرافت افتادم کاری کنم که دعا خواندن از سرش بیفتد و کمی به خوراک و خوابش برسد؛ بنابراین آرام به او گفتم: شما برو اتاق عمل و برگرد، من به شما کتاب دعا میدهم.
🌷بالاخره بعد از جراحی به بخش منتقل شد و مرا صدا زد و گفت: الوعده وفا! خواهر به قولت عمل کن! کتاب دعا میخواهم. حیرت زده پرسیدم: این چه دعایی است که تا این حد مُصری بخوانی؟ با شرمساری گفت: من ۳۷ روز دعای عهد خواندهام ولی چهله دارم. در ابتدا سعی کردم با طرح موضوعات متفرقه توجه او را به سمت دیگری ببرم و او را به کمی استراحت وادار کنم ولی تدبیرم کارساز نشد. به ناچار رفتم و مفاتیح خودم را آوردم. میدانستم نای در دست گرفتن کتاب را ندارد. روی صندلی کنار تخت نشستم و شروع به قرائت نمودم. بلافاصله به دنبال هر کلمهای که میخواندم شروع کرد به تکرار.
🌷دلم میخواست بدانم پشت این نذر چه خواستهای خوابیده که این جوان در حالت اغماء نیز دست از آن برنمیدارد. فردای آن روز همکاران زحمت خواندن دعا را برایش کشیدند. روز سوم که چهله دعای عهد تمام شد، شنیدم که بعد از اتمام دعا دو چشمش را بسته و با لبخندی به یک خواب آرام فرو رفته است. تازه آن موقع دریافتم این چهله برای شهادت و لقاءالله بوده است. بعد از آن اتفاق شبها که در خوابگاه پلکهایم را میبستم چهره آن جوان در ذهنم جان میگرفت. با اینکه میدانستم طبق احادیث نخستین کسی که داخل بهشت میشود شهید است ولی مرتب با وجدانی ناآرام خودم را سرزنش میکردم و میگفتم: شهربانو کاش دعا را پسو پیش و درهم میخواندی تا نذرش ادا نمیشد!
#راوی: خانم شهربانو چگینی امدادگر جبهه
منبع: سایت نوید شاهد
🍉 @qarpuz
🌷تمام بچههای مخلص و عاشق شهادت در سوسنگرد بودند. الان تمام کسانی که از جبهه سوسنگرد باقی ماندهاند همه مؤمن و متعهد هستند. سوسنگرد جای عجیب و غریبی بود و خاکش گیرایی زیادی داشت. یکی از شهدای ما به نام عبدالرحمن رضازاده میگفت: دوست دارم همینجا شهید و مفقودالاثر شوم. در عملیات شهید مدنی ایشان جلوی خودم شهید شد.
🌷عملیات طریقالقدس را که انجام دادیم منطقه دست خودمان افتاد. رفتیم آنجا و همه اجساد را بیرون آوردیم ولی نتوانستیم پیکر ایشان را پیدا کنیم. میدانستیم در چه محدودهای عراقیها پیکرش را دفن کردهاند و میخواستیم پیکرش را پیدا کنیم. لودر را هر زمان که در خاک میزدیم از کار میافتاد. چندین بار این کار را انجام دادیم و نشد. یکی از رزمندگان گفت:...
🌷گفت: خودتان را اذیت نکنید رحمان گفت: من میخواهم مفقودالاثر باشم و دنبال پیکرش نباشید. پیکرش همچنان در سوسنگرد است ولی دقیق نمیدانیم کجاست. بالأخره همانی که خودش میخواست شد. سوسنگرد قداست دارد منتها اگر کسی بفهمد برای چه آنجا جنگیدیم و دفاع کردیم. انسانهای بزرگی آنجا شهید شدند و جنگیدند.
🌹خاطره ای به یاد شهید مفقودالاثر عبدالرحمن رضازاده
#راوی: رزمنده دلاور دکتر حبیبالله پدیدار معروف به حاج کاظم (از نیروهای کازرونی حاضر در جبهه سوسنگرد)
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
🍉 @qarpuz
#فرار_در_رکوع!
🌷قبل از عملیات «مُحرم» در منطقه «دشت عباس» بود. خورشید تازه غروب کرده بود و ما آماده برگزاری نماز مغرب و عشاء میشدیم. همه به هم تعارف میکردند که یک نفر به عنوان امام جماعت جلو بایستد؛ اما هیچ کس زیر بار نمیرفت. شهید «شالباف»، بدون اطلاع از موضوع و برای اینکه نماز اول وقت را از دست ندهد، مشغول خواندن نماز شد. بقیه فرماندهان هم از فرصت استفاده کرده و....
🌷و پشت سر او قامت بستند. «مهدی» وقتی وارد اولین رکوع شد، تازه متوجه موضوع گردید و با سرعت زیادی صحنه را ترک کرد! بچههایی که پشت سر ایشان به جماعت نماز میخواندند، احساس کردند که رکوع خیلی طولانی شد. پس یک به یک سر از رکوع برداشتند و ایستادند. با فاش شدن ماجرا و آگاهی از فرار امام جماعت، بچهها نمازهایشان را به فُرادا خواندند و ....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مهدی شالباف
#راوی: رزمنده دلاور مهدی صباغی
سایت: نوید شاهد
🍉 @qarpuz
#تصور_کنید:
#صدای_سر_زیر_شنی_تانکها....
🌷حدود ۲۰ - ۲۵ نفر بودیم که بیست نفر از سربازان لشکر ۹۲ زرهی هم جمع ما پیوستند. عراقیها یکی از بچهها را بلند کردند و جلو چشمان ما اعدام کردند. نیم ساعت بعد، چهار نفر دیگر را هم بردند و اعدام کردند. در همین حین، یکی از افسران عراقی آمد و گفت: «همه اینها را بخوابانید زیر شنی تانک و بروید رویشان.» با شنیدن این حرف، مو به تنم سیخ شد. آن روزها من فقط پانزده سال داشتم. شنی تانک هم به حقیقت چیز وحشتناکی است. به هر حال، ما را زیر شنی تانک روی زمین خواباندند. اشهدمان را گفتیم و منتظر بودیم که سرمان زیر شنی تانک صدا بدهد. راننده تانک هم مرتب گاز میداد و تانک را به جلو و عقب میبرد. ناگهان....
🌷ناگهان یکی از فرماندهان عراقی از گرد راه رسید و گفت: «اینها را نکشید لازمشان داریم.» بعد از دستور فرمانده عراقی، ما را از روی زمین بلند کردند و بردندمان خط دوم. آنجا ما را کنار یک خاکریز، روی زمین نشاندند. یکی ـ دو ساعت بعد، یکی از فرماندهان ارشد عراقی آمد و از یکی از سربازان پرسید: «چرا آمدی جبهه؟» آن برادر ارتشی هم در کمال شجاعت و صراحت گفت: «آمدهام تا با کفار بجنگم.» از سیربانی پرسید: «تو دیگر برای چه آمدی؟» سیربانی در چشمان فرمانده ارشد عراقی خیره شد و گفت: ـ آمده ام با شما بجنگم. افسر عراقی که حسابی از کوره در رفته بود، آن دریا دل خردسال را گرفت به باد کتک.
🌷سپس از برادر داوود پرسید: «تو چرا آمدی؟» او هم جواب داد: «من جهادی هستم و برای جهاد در راه خدا آمدهام.» فرانده عراقی داوود را هم زد و از من پرسید: «چرا آمدی جنگ؟» گفتم: «برحسب وظیفهام آمدهام.» بهم چند تا سیلی زد و به سربازان خود دستور داد تا همه ما را بزنند. آنها – هم از خدا خواسته – مثل سگهای شکاری. با قنداق تفنگ و ضربات سنگین پوتین افتادند به جان ما و تا میتوانستند زدند. از بس کتک خورده بودیم، حال نداشتیم روی پایمان بایستیم. به همین جهت، روی خاکریز ولو شدیم.
🌷عراقیها از ساعت هشت صبح تا شش بعد از ظهر، ما را زیر آفتاب گرم سوزان تیرماه خوزستان نگه داشتند؛ بدون اینکه حتی یک قطره آب به ما بدهند. ساعت شش بعدازظهر ما را سوار ایفا کردند و بردند به پادگانی که در حوالی شهر بصره قرار داشت. آن شب به هر نفر، مقداری غذا و کمی آب گرم دادند؛ اما بعد از آن، تا سه روز اصلاً غذا ندادند. هرچند وقت توی آفتابهای که با آن میرفتند توالت، برای ما آب گرم میآوردند که آن هم به ما نمیرسید.
#راوی: آزاده سرافراز علیرضا بُستاک
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌ دیدین تصورش هم وحشتناکه!
✅ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!!
🍉 @qarpuz