eitaa logo
کانال قزوین سلام 💠
2.4هزار دنبال‌کننده
109.8هزار عکس
28.1هزار ویدیو
575 فایل
امید مانند ستونی است که جهان را سرپا نگه می‌دارد. امید آفرینی سر مشق و سر تیتر ماست مقام معظم رهبری: هر کسی مردم را از آینده‌ نا امید کند برای دشمن کار می کند چه بداند و چه نداند
مشاهده در ایتا
دانلود
37.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎👇 درخت تبریزی بلند در کنار امامزاده @bayan_dastanehonar ساختمان و گنبد یکدست سفیدرنگ امامزاده، در کنار درخت تبریزی بلند و سرسبز، دو نماد شناخته‌شده‌ی روستای وناش از توابع الموت شرقی در شهرستان قزوین‌اند. از هر نقطه‌ی روستا که نگاه کنید، این دو تصویر در قاب دیدتان جای می‌گیرند. امامزاده ابوطالب، از نوادگان امام هفتم(ع)، در کنار تپه‌ای قدیمی به نام «پیری‌سر» قرار گرفته است. تمام دیوارها و گنبد بنا با خاک سفید (گچ) که از کوه‌های خود روستا تهیه می‌شود، پوشیده شده و زیر تابش آفتاب همچون آینه‌ای روشن می‌درخشد. در چوبی ورودی ضریح کوچک است؛ برای عبور از آن باید خم شوید و به حالت تعظیم قدم به حریم امامزاده بگذارید. چند سال پیش مسئولان روستا قصد داشتند تغییراتی در بنا ایجاد کنند، اما میراث فرهنگی برای حفظ اصالت و معماری کهن آن، مانع شد. در کنار این مکان مقدس، درخت تبریزی کهنسال با قامتی بلند، شاخه‌های انبوه و تنه‌ای ستبر، سایه‌اش را بر اطراف گسترانده است. اهالی روستا می‌گویند عمر این درخت به بیش از هفتصد سال می‌رسد. در وناش، حمام قدیمی و تخریب‌شده‌ای نیز وجود دارد که یادگار روزگار گذشته است. ✒ به روایت محمدمهدی توکل 💎 بیان و دستان هنر 📌 تلگرام: https://t.me/bayan_dastanehonar 📌 ایتا: https://eitaa.com/bayan_dastanehonar 📌 روبیکا: https://rubika.ir/hamsafarerosta 🆔 @Monabategereh 📷 اینستاگرام: https://instagram.com/tavakkol40 https://instagram.com/monabategereh?igshid=YmMyMTA2M2Y 📺 کانال: منبت گره https://t.me/+dtRQrZdV3zcwMDZk
هدایت شده از 💎بیان ودستان هنر
💎👇 ایستاده تا بدرقه این قسمت: موکبی در کنار چشمه @bayan_dastanehonar آب چشمه با صدای قل‌قل از دل سنگ‌ها می‌جوشید و بی‌وقفه جاری می‌شد. ظهرِ مردادِ سال ۱۴۰۴، هوا آن‌قدر داغ بود که نفس‌ها سنگین می‌شد. کنار موکب، حوضچه‌ای بود که آب زلال چشمه در آن جمع می‌شد؛ خنکای همین آب، بهانه‌ای می‌شد برای زائرانی که بعد از پذیرایی، پا به حوضچه بگذارند و خستگی راه را به دست آب بسپارند. در گوشه‌ای، چند نیسان آبی و سفید پر از خربزه و هندوانه‌های شیرین بوئین‌زهرا متوقف شده بود. راننده‌ها دو نفر از خرم‌آباد لرستان بودند و یکی از کردستان؛ لباس‌های سیاه عزاداری بر تن داشتند و وسط حوضچه، تمام بدن‌شان را به زیر آب خنک فرو برده بودند، انگار که تکه‌ای از بهشت را در این گرمای مرداد پیدا کرده باشند. من هم پا به آب گذاشتم، تا همان‌جا با آن‌ها گپ بزنم. حس غریبی بود؛ انگار گفتگو هم مزه دیگری پیدا کرده بود وقتی پاهایمان در آب بود. راننده‌ها گفتند هر سال در ایام اربعین، وانت‌هایشان را بار می‌زنند و راهی کربلا می‌شوند. امسال تصمیم داشتند از مرز خسروی قدم در مسیر عشق بگذارند. می‌گفتند: «سختی و طولانی بودن راه برای ما چیزی نیست؛ وقتی مقصد، حرم امام حسین (ع) باشد، هر پیچ جاده، هر خستگی، شیرین است و دوست‌داشتنی.» آب چشمه همچنان می‌جوشید و صدایش با لبخند آن‌ها در هم می‌آمیخت. و من فهمیدم که اینجا، کنار یک موکب کوچک و یک چشمه ساده، بهشت فقط چند قدم فاصله دارد با جاده‌ای که به کربلا ختم می‌شود. تا روایتی دیگر ......ایستاده ام . ✒ به روایت محمدمهدی توکل 💎 بیان و دستان هنر 📌 تلگرام: https://t.me/bayan_dastanehonar 📌 ایتا: https://eitaa.com/bayan_dastanehonar 📌 روبیکا: https://rubika.ir/hamsafarerosta 🆔 @Monabategereh 📷 اینستاگرام: https://instagram.com/tavakkol40 https://instagram.com/monabategereh?igshid=YmMyMTA2M2Y 📺 کانال: منبت گره https://t.me/+dtRQrZdV3zcwMDZk 🌐 لینک سایت: https://handicrafts365.com/product-tag/mohammad-mehdi-tavakol/
36.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎👇 لالایی‌های مادرانه @bayan_dastanehonar چند نفر از خانم‌های روستا دور هم نشسته بودند. هر کدام از زندگی و فرزندانشان گفتند؛ خاطراتی ساده و صمیمی که رنگ و بوی زندگی روستایی داشت. یکی از آنها، با خواندن لالایی مادرانه‌ای زیبا، حال‌وهوای تازه‌ای به گزارش من بخشید؛ لحنش گرم بود و کلماتش پر از مهر. مردم روستای وناش، از توابع الموت شرقی شهرستان قزوین، فوق‌العاده با محبت و مهربان‌اند. این روحیه شاد و مهمان‌نواز، بی‌تردید ریشه در طبیعت کوهستانی و سرسبزشان دارد؛ جایی که جنگل درختان کمیاب اُرس در آغوشش آرام گرفته است. جمع باصفای آن روز، از اینکه من به روستای وناش سفر کرده بودم، خوشحال بودند و این شادی را بی‌پرده و صمیمانه نشان می‌دادند. ✒ به روایت محمدمهدی توکل 💎 بیان و دستان هنر 📌 تلگرام: https://t.me/bayan_dastanehonar 📌 ایتا: https://eitaa.com/bayan_dastanehonar 📌 روبیکا: https://rubika.ir/hamsafarerosta 🆔 @Monabategereh 📷 اینستاگرام: https://instagram.com/tavakkol40 https://instagram.com/monabategereh?igshid=YmMyMTA2M2Y 📺 کانال: منبت گره https://t.me/+dtRQrZdV3zcwMDZk 🌐 لینک سایت: https://handicrafts365.com/product-tag/mohammad-mehdi-tavakol/
هدایت شده از 💎بیان ودستان هنر
💎👇 ایستاده تا بدرقه این قسمت: سال۱۴۰۵ وموکب قزوین در شهر مهران @bayan_dastanehonar اتوبوس‌ها، کامیون‌ها و خودروهای سواری، یکی پس از دیگری با شتاب از مقابل موکب‌های مسیر قزوین عبور می‌کردند و راهی استان‌های همدان و کرمانشاه می‌شدند. در میان این رفت‌وآمدها، حوالی ساعت ۱۷:۳۰، خودرو حامل استاندار قزوین و همراهانش نیز به موکب مستقر در ورودی روستای قِرخ‌بلاغ، از بخش آبگرم شهرستان آوج رسید. هوا، نسبت به صبح و ظهر، اندکی خنک‌تر شده بود. بازدید چند دقیقه‌ای استاندار که پایان یافت، همگی به سمت شهر آبگرم حرکت کردیم. موکبی در کنار خیابان برپا بود؛ زن و مرد، زائران امام حسین(ع) و حتی شماری از شهروندان محلی، با نظم و سرعت پذیرایی می‌شدند. در گفت‌وگو با استاندار قزوین، دکتر نوذری، او خبر داد که طبق هماهنگی با استاندار ایلام، سال ۱۴۰۵ موکب بزرگی به نام استان قزوین در شهر مهران برپا خواهد شد. مکاتبات لازم انجام شده و قطعه زمینی برای استقرار این موکب در مهران فراهم گردیده است. از او پرسیدم نظرش درباره شعار «چشم‌به‌راهیم و شش‌دانگ برانیم» چیست؟ لبخندی زد و گفت: همانند آنچه در سفرهای نوروزی تأکید شد، رعایت قوانین رانندگی از سوی رانندگان، تضمین‌کننده سلامت خود و مسافران است. وقتی به شهر آوج رسیدیم، شب فرارسیده بود. زائران خسته از راه، پیش از ادامه مسیر و حرکت به سمت مرز، در موکب بزرگ این شهر با دمنوش و چای داغ، دوغ خنک و غذای نذری پذیرایی می‌شدند؛ لحظه‌ای برای نفس تازه کردن، پیش از راهی شدن دوباره. تا روایتی دیگر ..... ایستاده ام ✒ به روایت محمدمهدی توکل 💎 بیان و دستان هنر 📌 تلگرام: https://t.me/bayan_dastanehonar 📌 ایتا: https://eitaa.com/bayan_dastanehonar 📌 روبیکا: https://rubika.ir/hamsafarerosta 🆔 @Monabategereh 📷 اینستاگرام: https://instagram.com/tavakkol40 https://instagram.com/monabategereh?igshid=YmMyMTA2M2Y 📺 کانال: منبت گره https://t.me/+dtRQrZdV3zcwMDZk 🌐 لینک سایت: https://handicrafts365.com/product-tag/mohammad-mehdi-tavakol/
36.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎👇 پخت نان محلی کُلاس در روستا @bayan_dastanehonar داخل اتاق، زنان روستا کنار هم نشسته بودند. صاحب‌خانه، خمیر را با دستانش جابه‌جا می‌کرد تا خوب ورز بیاید و آماده شود. سپس آن را روی سطحی صاف پهن کرد تا شکل مناسبی بگیرد. بعد، خمیر را داخل تنور گازی گذاشت و پس از حدود یک ساعت و نیم، نان محلی «کُلاس» با حرارت ملایم پخته و آماده شد. در روستای وناش، از توابع الموت شرقی در شهرستان قزوین، در گذشته که تنورهای سنتی فعال بودند، علاوه بر نان محلی کُلاس، نان‌های دیگری هم پخت می‌شد. در ادامه، زنان کدبانوی روستای وناش به آیین «گچ‌زنی» امامزاده اشاره کردند و گفتند: اهالی، سالی یک‌بار همگی کنار امامزاده جمع می‌شدند. هر خانواده غذای محبوب خود را آماده می‌کرد و سپس با کمک هم، دیوار و گنبد امامزاده را با گچ سفید می‌پوشاندند. این مراسم با آیین سوگواری ادامه پیدا می‌کرد. یکی از زنان روستایی مواد لازم برای پخت نان محلی کُلاس را چنین برشمرد: مایه خمیر، زردچوبه، شیر، ماست، دارچین، تخم‌مرغ، زنجبیل، روغن، شکر، سبزی‌های کوهی، زعفران و مقداری کنجد برای تزئین روی نان. خوردن نان کُلاس با پنیر کهنه وچای داغ لذت بخش بود. ✒ به روایت محمدمهدی توکل 💎 بیان و دستان هنر 📌 تلگرام: https://t.me/bayan_dastanehonar 📌 ایتا: https://eitaa.com/bayan_dastanehonar 📌 روبیکا: https://rubika.ir/hamsafarerosta 🆔 @Monabategereh 📷 اینستاگرام: https://instagram.com/tavakkol40 https://instagram.com/monabategereh?igshid=YmMyMTA2M2Y 📺 کانال: منبت گره https://t.me/+dtRQrZdV3zcwMDZk
هدایت شده از 💎بیان ودستان هنر
💎👇 ایستاده تا بدرقه این قسمت: چشم‌ها به راه، دل‌ها در سفر @bayan_dastanehonar زن و مرد، روی صندلی‌های سالن پایانه آزادگان قزوین نشسته بودند؛ ساک‌ها و کوله‌پشتی‌هایشان را جلوی پا گذاشته بودند. بعضی‌ها آرام از این‌سو به آن‌سو می‌رفتند و آخرین تماس‌های تلفنی را پیش از سفر می‌گرفتند. گوشه‌ای دیگر، خانواده‌ای کوچک پیش از حرکت، یک دورهمی کوتاه و صمیمی برپا کرده بودند. خانمی که چهار بار این مسیر را رفته بود، از لحظه‌های خاطره‌انگیز سفر گفت. گرمای تابستان، اجازه ایستادن در محوطه باز ترمینال را نمی‌داد؛ اتوبوس‌ها زیر آفتاب سوزان، داغ داغ شده بودند. زائری که برای نخستین‌بار عازم کربلا بود، کنار مردی ایستاده بود که چفیه بر گردن داشت. وقتی صحبت از کربلا و نجف شد، اشک در چشم‌هایش حلقه زد و گفت: «من دیوانه رفتن به این سفرم.» گفتم: «بگو عاشق.» لبخند زد و جواب داد: «نه، عاشق شاید گاهی پا پس بکشد، ولی دیوانه توقف نمی‌کند.» در ردیف‌های عقب، زن و مردی اهل سیستان و بلوچستان نشسته بودند. مرد، چند سال قبل از استان یزد راهی کربلا شده بود و امسال با همسرش آمده بود. میان صحبت‌ها فهمیدم سال گذشته در یکی از روستاهای قزوین با همین خانواده گفت‌وگو کرده بودم. زن از چشم‌به‌راهی گفت؛ از این‌که تا مسافر به سلامت برنگردد، چشم به در می‌ماند. جوانی با کوله‌پشتی مشکی، کنار پدر و مادر و دیگر بستگانش ایستاده بود. دومین سفرش به کربلا بود. قرار بود با خودروی شخصی برود، اما به توصیه پدر، اتوبوس را انتخاب کرده بود. در گوشه‌ای دیگر از سالن، زن و مردی با پسرشان نشسته بودند. وقتی صحبت کردیم، فهمیدم زن تازه از زیارت برگشته و حالا شوهرش عازم کربلاست؛ آمده بود تا بدرقه‌اش کند. در انتهای سالن، مردی همانند حال و هوای قهوه‌خانه‌ها نشسته بود. رفتم جلو و گفتم: «یک چای خبر کنم؟» خندید و گفت: «ممنون، آمدم بدرقه رفیقم.» یک پاکت انگور تازه‌چیده از باغ همراهشان بود. دوستش از سفر کربلا و حال‌وهوای آن می‌گفت و در همان حال اشک می‌ریخت. بلندگوی سالن با صدایی رسا اعلام کرد: «مسافران مهران، سوار شوند.» ناگهان همه به سمت سکوها حرکت کردند؛ نگاه‌ها آخرین وداع را می‌گفتند و دل‌ها، پیش‌تر از پاها، به سمت کربلا رفته بودند. تا روایتی دیگر .....ایستاده ام ✒ به روایت محمدمهدی توکل 💎 بیان و دستان هنر 📌 تلگرام: https://t.me/bayan_dastanehonar 📌 ایتا: https://eitaa.com/bayan_dastanehonar 📌 روبیکا: https://rubika.ir/hamsafarerosta 🆔 @Monabategereh 📷 اینستاگرام: https://instagram.com/tavakkol40 https://instagram.com/monabategereh?igshid=YmMyMTA2M2Y 📺 کانال: منبت گره https://t.me/+dtRQrZdV3zcwMDZk 🌐 لینک سایت: https://handicrafts365.com/product-tag/mohammad-mehdi-tavakol/
هدایت شده از 💎بیان ودستان هنر
💎👇 ایستاده تا بدرقه این قسمت: چشم‌ها به راه، دل‌ها در سفر @bayan_dastanehonar زن و مرد، روی صندلی‌های سالن پایانه آزادگان قزوین نشسته بودند؛ ساک‌ها و کوله‌پشتی‌هایشان را جلوی پا گذاشته بودند. بعضی‌ها آرام از این‌سو به آن‌سو می‌رفتند و آخرین تماس‌های تلفنی را پیش از سفر می‌گرفتند. گوشه‌ای دیگر، خانواده‌ای کوچک پیش از حرکت، یک دورهمی کوتاه و صمیمی برپا کرده بودند. خانمی که چهار بار این مسیر را رفته بود، از لحظه‌های خاطره‌انگیز سفر گفت. گرمای تابستان، اجازه ایستادن در محوطه باز ترمینال را نمی‌داد؛ اتوبوس‌ها زیر آفتاب سوزان، داغ داغ شده بودند. زائری که برای نخستین‌بار عازم کربلا بود، کنار مردی ایستاده بود که چفیه بر گردن داشت. وقتی صحبت از کربلا و نجف شد، اشک در چشم‌هایش حلقه زد و گفت: «من دیوانه رفتن به این سفرم.» گفتم: «بگو عاشق.» لبخند زد و جواب داد: «نه، عاشق شاید گاهی پا پس بکشد، ولی دیوانه توقف نمی‌کند.» در ردیف‌های عقب، زن و مردی اهل سیستان و بلوچستان نشسته بودند. مرد، چند سال قبل از استان یزد راهی کربلا شده بود و امسال با همسرش آمده بود. میان صحبت‌ها فهمیدم سال گذشته در یکی از روستاهای قزوین با همین خانواده گفت‌وگو کرده بودم. زن از چشم‌به‌راهی گفت؛ از این‌که تا مسافر به سلامت برنگردد، چشم به در می‌ماند. جوانی با کوله‌پشتی مشکی، کنار پدر و مادر و دیگر بستگانش ایستاده بود. دومین سفرش به کربلا بود. قرار بود با خودروی شخصی برود، اما به توصیه پدر، اتوبوس را انتخاب کرده بود. در گوشه‌ای دیگر از سالن، زن و مردی با پسرشان نشسته بودند. وقتی صحبت کردیم، فهمیدم زن تازه از زیارت برگشته و حالا شوهرش عازم کربلاست؛ آمده بود تا بدرقه‌اش کند. در انتهای سالن، مردی همانند حال و هوای قهوه‌خانه‌ها نشسته بود. رفتم جلو و گفتم: «یک چای خبر کنم؟» خندید و گفت: «ممنون، آمدم بدرقه رفیقم.» یک پاکت انگور تازه‌چیده از باغ همراهشان بود. دوستش از سفر کربلا و حال‌وهوای آن می‌گفت و در همان حال اشک می‌ریخت. بلندگوی سالن با صدایی رسا اعلام کرد: «مسافران مهران، سوار شوند.» ناگهان همه به سمت سکوها حرکت کردند؛ نگاه‌ها آخرین وداع را می‌گفتند و دل‌ها، پیش‌تر از پاها، به سمت کربلا رفته بودند. تا روایتی دیگر .....ایستاده ام ✒ به روایت محمدمهدی توکل 💎 بیان و دستان هنر 📌 تلگرام: https://t.me/bayan_dastanehonar 📌 ایتا: https://eitaa.com/bayan_dastanehonar 📌 روبیکا: https://rubika.ir/hamsafarerosta 🆔 @Monabategereh 📷 اینستاگرام: https://instagram.com/tavakkol40 https://instagram.com/monabategereh?igshid=YmMyMTA2M2Y 📺 کانال: منبت گره https://t.me/+dtRQrZdV3zcwMDZk 🌐 لینک سایت: https://handicrafts365.com/product-tag/mohammad-mehdi-tavakol/
هدایت شده از 💎بیان ودستان هنر
👇💎 ایستاده تا بدرقه این قسمت: بوسه بر قرآن در میان دود اسپند @bayan_dastanehonar پشت گیشه نشسته بود؛ هر چند دقیقه، گروهی از مسافران به او مراجعه می‌کردند. آن‌ها زائران کربلا بودند که برای سفر به مهران، در طرح اربعین ثبت‌نام می‌کردند. مجتبی زمانی، با لباس نارنجی‌رنگش، چهار سال است که مسئول این گیشه است. از روزنه‌ی کوچک مقابلش، ابتدا اطلاعات زائران را می‌گیرد و بعد، بلیت سفر را صادر می‌کند. او می‌گوید: «کارمان را از سوم مرداد ۱۴۰۴ شروع کردیم و اوج صدور بلیت برای زائران اربعین، از ۱۳ تا ۱۵ مرداد بود.» بیرون پایانه آزادگان قزوین، چند نفر از خادمان امام‌زاده حسین(ع) با لباس‌ها و شال‌های سبز ایستاده‌اند. در دستشان سینی‌هایی با قرآن و اسپنددان‌هایی است که دودش در هوا می‌پیچد. کنار پله‌های اتوبوس، زائران یکی‌یکی به قرآن بوسه می‌زنند و با قلبی آرام، از پله‌ها بالا می‌روند تا روی صندلی‌شان بنشینند. در میان مسافران، زن و مرد، پیر و جوان و حتی چند کودک دیده می‌شوند. از راننده‌ای که پشت فرمان نشسته و با دقت ورود مسافران را زیر نظر دارد، درباره حس و حال این سفر پرسیدم. لبخند زد و گفت: «چند سال است که این مسیر را می‌روم. وقتی راهی این سفر می‌شوم، همه‌ی تلاشم این است که با شش‌دانگ رانندگی، هم خودم و هم مسافرانم سالم به مقصد برسیم.» اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود که یکی از زائران نوحه‌خوانی را آغاز کرد. به سوی زوج جوانی که در انتهای اتوبوس نشسته بودند رفتم. آن‌ها می‌گفتند جنس این سفر، با هر سفر دیگری فرق دارد. میان مسافران، چند نفر هم اهل روستاهای استان قزوین بودند. گفت‌وگو با آن‌ها، خاطرات سفر به روستاهایشان را برایم زنده کرد. یکی‌شان لقمه‌ای از ناهارش را به من و تصویربردارم تعارف کرد؛ طعمش ساده و بی‌نظیر بود. در میان بدرقه‌ها، سینی اسپند را گرفتم و جلوِ جوانی رفتم که تنها عازم زیارت بود. با شوق از لحظه‌ی فراموش‌نشدنی دیدن حرم امام حسین(ع) حرف می‌زد. زمان حرکت، حوالی ساعت دو بعدازظهر بود؛ آفتاب مرداد سوزان می‌تابید، اما کولر اتوبوس فضای داخل را خنک کرده بود. راننده با شوخی گفت: «تا مهران کاری می‌کنم که مسافران یخ بزنند!» کنار اتوبوس، یکی دیگر از رانندگان مشغول چیدن ساک‌ها و کوله‌های زائران در صندوق بود. آسفالت داغ سکو از شدت گرما نرم شده و به کفش‌ها می‌چسبید. راننده گفت: «در مسیر، بعد از گذر از چند استان، چند توقف برای استراحت داریم و ان‌شاءالله فردا صبح، اول وقت، در پایانه برکت مهران خواهیم بود.» ✒ به روایت محمدمهدی توکل 💎 بیان و دستان هنر 📌 تلگرام: https://t.me/bayan_dastanehonar 📌 ایتا: https://eitaa.com/bayan_dastanehonar 📌 روبیکا: https://rubika.ir/hamsafarerosta 🆔 @Monabategereh 📷 اینستاگرام: https://instagram.com/tavakkol40 https://instagram.com/monabategereh?igshid=YmMyMTA2M2Y 📺 کانال: منبت گره https://t.me/+dtRQrZdV3zcwMDZk 🌐 لینک سایت: https://handicrafts365.com/product-tag/mohammad-mehdi-tavakol/
32.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎👇 جلوه هایی از زندگی مردم روستای قهوج  بخش مرکزی  در شهرستان آوج ✒ به روایت محمدمهدی توکل 💎 بیان و دستان هنر 📌 تلگرام: https://t.me/bayan_dastanehonar 📌 ایتا: https://eitaa.com/bayan_dastanehonar 📌 روبیکا: https://rubika.ir/hamsafarerosta 🆔 @Monabategereh 📷 اینستاگرام: https://instagram.com/tavakkol40 https://instagram.com/monabategereh?igshid=YmMyMTA2M2Y 📺 کانال: منبت گره https://t.me/+dtRQrZdV3zcwMDZk 🌐 لینک سایت: https://handicrafts365.com/product-tag/mohammad-mehdi-tavakol/
هدایت شده از 💎بیان ودستان هنر
💎👇 ایستاده تا بدرقه این قسمت : راهی کربلا یادی از سفر سال قبل..... @bayan_dastanehonar بعد از چند روز کار فشرده در پایانه برکت و گفت‌وگو با زائران، بی‌هیچ برنامه قبلی همراه دوستان راهی کربلا شدم. هرچه در این جاده طولانی پیش می‌رفتیم، بیشتر حس می‌کردم صاحب اربعین پیش از من تدارک همه‌چیز را دیده و منتظرم بوده است. گفتم: «خدایا، من آمدم… هرطور که می‌خواهی هدایتم کن.» و در دل شنیدم: «وقتی بر کشتی حسین سوار شدی، او چراغ هدایت و ناخدای ماهر است. نترس، دل به دریا بسپار.» ساعت دو و نیم بعدازظهر یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳ از مهران، تنها زائران روز اربعین، به‌سوی کربلا راه افتادیم. در مسیر، چندین شهر عراق را گذراندیم. آفتاب غروب پشت نخلستان‌های دجله و فرات منظره‌ای شگفت ساخته بود. ساعت هفت شب به کربلا رسیدیم. پیاده، خیابان منتهی به حرم را طی کردیم. بیشتر موکب‌ها جمع شده بودند. اما همین که گنبد و گلدسته‌های طلایی نمایان شد، تمام خستگی‌ها آرام گرفت. ✒ به روایت محمدمهدی توکل 💎 بیان و دستان هنر 📌 تلگرام: https://t.me/bayan_dastanehonar 📌 ایتا: https://eitaa.com/bayan_dastanehonar 📌 روبیکا: https://rubika.ir/hamsafarerosta 🆔 @Monabategereh 📷 اینستاگرام: https://instagram.com/tavakkol40 https://instagram.com/monabategereh?igshid=YmMyMTA2M2Y 📺 کانال: منبت گره https://t.me/+dtRQrZdV3zcwMDZk 🌐 لینک سایت: https://handicrafts365.com/product-tag/mohammad-mehdi-tavakol/
32.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎👇 از قهوه‌خانه تا قهوج @bayan_dastanehonar مسیر جاده را که پشت سر گذاشتیم، به روستایی رسیدیم که در گذشته‌های دور، گذرگاه مسافران و رهگذران بسیاری ـ از جمله کاروان‌هایی به مقصد همدان ـ بوده است. همین ویژگی، از نگاه برخی اهالی، دلیل نام‌گذاری روستا شده است. به گفته‌ی آنان، «قهوج» به معنای قهوه‌خانه و مکانی برای نشستن و استراحت است. همچنین در برخی گویش‌ها، مناطقی که حرف آخر نام آن‌ها «ج» باشد، چنین نام‌گذاری می‌شوند؛ مانند: آوج، پرسپانج و... روستای قهوج در بخش مرکزی شهرستان آوج قرار دارد و حدود ۲۰۰ خانوار در آن سکونت دارند. این جمعیت در برخی فصل‌ها به ۴۰۰ خانوار هم می‌رسد. مردم ترک‌زبان روستا عمدتاً به زراعت، دامداری و باغداری مشغول هستند. وجود تپه‌ی باستانی «حسرت» از ویژگی‌های شاخص این روستاست. قهوج در ۱۳۰کیلومتری قزوین واقع شده است. ✒ به روایت محمدمهدی توکل 💎 بیان و دستان هنر 📌 تلگرام: https://t.me/bayan_dastanehonar 📌 ایتا: https://eitaa.com/bayan_dastanehonar 📌 روبیکا: https://rubika.ir/hamsafarerosta 🆔 @Monabategereh 📷 اینستاگرام: https://instagram.com/tavakkol40 https://instagram.com/monabategereh?igshid=YmMyMTA2M2Y 📺 کانال: منبت گره https://t.me/+dtRQrZdV3zcwMDZk 🌐 لینک سایت: https://handicrafts365.com/product-tag/mohammad-mehdi-tavakol/
هدایت شده از 💎بیان ودستان هنر
💎 👇 ایستاده تا بدرقه این قسمت: صفای بین‌الحرمین @bayan_dastanehonar جمعیت زائران ایرانی، عراقی و دیگر کشورها در بین‌الحرمین موج می‌زد. صدای بلندگو، نام زائران جامانده را می‌خواند و می‌شد فهمید چه کسانی هنوز در شب اربعین در کربلا هستند. بی‌برنامه، نخست وارد حرم حضرت ابوالفضل(ع) شدیم؛ مشک بزرگ ورودی، ذهن را به تشنگی تاسوعا و سقای کربلا با پیکری آماج تیر می‌برد. با سیل جمعیت، بین‌الحرمین را پیمودم و خود را در صحن سالار شهیدان دیدم؛ چون کبوتری سرگردان از شوق. سر بر سجاده گذاشتم و صاحب حرم را واسطه فیض گرفتم تا شاید دعایم به اجابت برسد. در گذر باریک بازار، جایی که کف دست راست حضرت عباس(ع) دفن است، پنجره فلزی پر از قفل‌ها بود؛ هر رهگذر لحظه‌ای می‌ایستاد، می‌نگریست و می‌رفت. ✒ به روایت محمدمهدی توکل 💎 بیان و دستان هنر 📌 تلگرام: https://t.me/bayan_dastanehonar 📌 ایتا: https://eitaa.com/bayan_dastanehonar 📌 روبیکا: https://rubika.ir/hamsafarerosta 🆔 @Monabategereh 📷 اینستاگرام: https://instagram.com/tavakkol40 https://instagram.com/monabategereh?igshid=YmMyMTA2M2Y