🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
زنی شبانه در بیابان گم شد. از دور چراغی دید سوسو می زند، نزدیک رفت. خانه عابدی بنی اسراییلی بود. در زد و گفت: مرا در خانه خود شبی امان ده می ترسم درندگان مرا تا صبح غذای خود کنند.
عابد او را به خانه راه داد و چراغ خاموش کرد تا او را نبیند. زن گفت: چراغ روشن کن که من از تاریکی می ترسم. عابد گفت: اگر چشمم در تو افتد میدانم گناه می کنم.
زن گفت: وای بر تو که با 70 سال عبادت، هنوز اختیار پلک های چشم ات دست تو نیست تا ببندی و نیازی به خاموش کردن چراغ نداشته باشی!!!
عابد را این سخن بسیار سنگین آمد و شبانه خانه را به او سپرد و پوستین خود برداشت و برای همیشه راهی کوه گشت.
┏━━🍃🌺🍃━━┓
🆔 ✅لینک کانال ما را برای بقیه ارسال کنید اجرتون با حضرت فاطمه الزهرا ان شاءالله حاجت روا بشید
https://eitaa.com/joinchat/2573139970Cb9a4b6696e
┗━━🍃🌺🍃━━┛
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
#زود_قضاوت_نکنیم
پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد. او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: «چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟»
پزشک لبخندی زد و گفت: «متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم.»
پدر با عصبانيت گفت: «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو مي توانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا مي مرد چکار مي کردی؟»
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: «من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده مي گويم؛ از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم. شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمي تواند عمر را افزايش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه. ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا.»
پدر زمزمه کرد: «نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است.»
عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد و گفت: «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.» و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت: «اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد.»
پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: «چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟»
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: «پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.»
هرگز زود کسی را قضاوت نکنيد چون شما نمي دانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان مي گذرد يا آنان در چه شرايطی هستند
┏━━🍃🌺🍃━━┓
🆔 ✅لینک کانال ما را برای بقیه ارسال کنید اجرتون با حضرت فاطمه الزهرا ان شاءالله حاجت روا بشید
https://eitaa.com/joinchat/2573139970Cb9a4b6696e
┗━━🍃🌺🍃━━┛
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
پیرمردی بود، که هرگز خودکار به دست نگرفت و همیشه با مداد مینوشت.
روزی نوهاش پرسید، چرا به این اندازه، مداد را دوست دارید؟
پدربزرگ گفت: سه ویژگی در مداد است، که در خودکار نیست.
نخست: مداد این فرصت را میدهد اگر اشتباه نوشتی و به اشتباه خود پی بردی، زود با پاککن، پاکش کنی. خدا هم به انسان فرصت میدهد که اگر اشتباهی کرد زود توبه کند تا پاک شود.
دوم: در زیبا نوشتن مداد، هرگز نوع و رنگ و زیبایی چوب نقشی ندارد و مهم مغزی است که درون مداد است. و برای خدا هم، زیبایی و رنگ و نوع پوست انسان مهم نیست، زیبایی درون انسان، مهم است.
ویژگی سوم مداد این است که یک خودکار، شاید جوهر داخل لولهاش خشک شود و تو را گول بزند و زمان نیازت ننویسد. ولی مداد، مغزش خشک نمیشود و هرگز تو را فریب نمیدهد و تو را در روزهای سخت، تنها نمیگذارد.
اگر با خدا رو راست باشی، خدا با تو رو راست است و در سختیها تو را تنها نمیگذارد.
┏━━🍃🌺🍃━━┓
🆔 ✅لینک کانال ما را برای بقیه ارسال کنید اجرتون با حضرت فاطمه الزهرا ان شاءالله حاجت روا بشید
https://eitaa.com/joinchat/2573139970Cb9a4b6696e
┗━━🍃🌺🍃━━┛
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود. براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟ از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلي شكست من، پدرم بوده است. او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام. از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است. من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم.
طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد.
┏━━🍃🌺🍃━━┓
🆔 ✅لینک کانال ما را برای بقیه ارسال کنید اجرتون با حضرت فاطمه الزهرا ان شاءالله حاجت روا بشید
https://eitaa.com/joinchat/2573139970Cb9a4b6696e
┗━━🍃🌺🍃━━┛
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
عارفی در نیشابور بود که هر کس او را کوچکترین آزار می داد، به بلا گرفتار می شد. پس مردم شهر همه از او می ترسیدند.
روزی جوانی او را دید و گفت: خوش به حالت من هم دوست دارم مانند تو عارف شوم تا دیگران از من بترسند و در پی آزار من نباشند.
عارف تبسمی کرد و گفت: مثل عارف ،مانند کسی است که شیری سوار شده است، درست است همه از او می ترسند ولی خود او بیشتر از همه می ترسد، چون کوچکترین خطای او باعث دریده شدن اش به دست شیری خواهد بود که پشت اش نشسته است. هر چقدر به خدا نزدیک تر می شوی، مردم از تو می ترسند و تو از خودت. چون کوچکترین معصیت و خطای تو خدا را سخت سنگین می آید و سخت مجازات می کند.
┏━━🍃🌺🍃━━┓
🆔 ✅لینک کانال ما را برای بقیه ارسال کنید اجرتون با حضرت فاطمه الزهرا ان شاءالله حاجت روا بشید
https://eitaa.com/joinchat/2573139970Cb9a4b6696e
┗━━🍃🌺🍃━━┛
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
در کتاب زادالعارفین آمده است: شیخ حسن بصری برای عبادت به صحرا رفت، برای استراحت نزد چوپانی نشست و از او قدری شیر خواست.
اندکی بعد، گله چوپان خواست از کوه پایین رود که چوپان ندایی داد و بلافاصله گله به جای خود برگشت.
شیخ چون این صحنه را دید، حالش دگرگون شد و رنگ رخسارش پرید و صیحه ای زد و غش کرد.
چون به هوش آمد، چوپان علت را پرسید. شیخ گفت: گوسفندان تو عقل ندارند اما می دانند که تو خیر آنها را می خواهی با شنیدن صدای تو ، سریع اطاعت کردند و از بیراهه برگشتند. من که انسانم و عاقل ولی حرف و امر خالق خود را که به نفع من فرموده است ، گوش نمی دهم.
کاش به اندازه این گوسفندان ، من از خدای خود می ترسیدم و امر و نهی او را گوش می دادم.
┏━━🍃🌺🍃━━┓
🆔 ✅لینک کانال ما را برای بقیه ارسال کنید اجرتون با حضرت فاطمه الزهرا ان شاءالله حاجت روا بشید
https://eitaa.com/joinchat/2573139970Cb9a4b6696e
┗━━🍃🌺🍃━━┛
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود...
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت...
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد وگفت
ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
پروردگارا......
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا
کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم....
آرزوهايتان را به دستان خدا بسپاريد!
┏━━🍃🌺🍃━━┓
🆔 ✅لینک کانال ما را برای بقیه ارسال کنید اجرتون با حضرت فاطمه الزهرا ان شاءالله حاجت روا بشید
https://eitaa.com/joinchat/2573139970Cb9a4b6696e
┗━━🍃🌺🍃━━┛