باشدقبول لیاقت کربلا را نمیدهی،ولی حداقل لیاقت نوکری ات را به من بده تا دق نکردهام...!
گفته بودم تا سال دیگه نیام حرم طاقت نمیارم...آقا جونم چیز زیادی مگه ازت خواستم؟!
وقتی منو نمیخری،وقتی بهم اهمیت نمیدی وقتی نگام نمیکنی...کاش یه بار بهم میگفتی: دخترم کربلا نمیخوای؟!
آخه من تصدقت بشم!تا کی فراق؟تا کی دوری؟!
کارم شده مداحی گوش دادن
کارم شده حسرت خوردن
کارم شده خواب دیدن حرمت
میبینی،میبینی داغون شدم،مریض شدم،حالم خوب نیست!کارم شده گریه کردن!آرزوم شده دیدن حرمت،آقا...!
آره،من حسادت میکنم!
حسادت میکنم به زائرات!
حسادت میکنم وقتی میبینم همه رو طلبیدی،اما منو نه!
من آدم نیستم؟
من دخترت نیستم؟
دل ندارم؟
من از اون دخترای بابایی هستم
من از اون دخترایم که ناز میکنن برا باباشون
بیا و نازم رو بخر
بیا و آرومم کن
بزار یه بار فقط یه بار ببینمت بزار بیام حرمت...
قول میدم!
قول شرف میدم دیگه ازت هیچی نخوام...
#فاء_یۀغین
وقتی منو تو با شنیدن روضه های امام حسین اشک مون در میاد و میسوزیم
ببین پسرش ، بابامهدی مون چجوری از اعماق وجودش برای جدش میسوزه و اشک میریزه...!؛:)
معمولا صاحب عزا رو نمیذارن تنهابمونه!!.
دورشو میگیرن احساس تنهایی نکنه آخه عزیز از دست داده:)
ولی آقای ما معلوم نیست کجاست..
هیچکس ازش خبر نداره ؛!
هیشکی به فکرش نیست؛!
اصن بود و نبودش برا خیلیامون فرقی نمیکنه ؛!
با خودمون میگیم حالا اومد خوشحال میشیم !
نیومدم مشکلی نیست !
هی نمک میپاشیم رو زخمش..
هی قلب شو با گناهای کوچیک و بزرگ مون میشکنیم:(
کسی چمیدونه؟
شاید یکی از همون سینه زنا تو هیئت تون باشه...!
شاید کنار آقات برا جد بی سرش گریه کردی
ولی نشناختیش....
#فاء_یۀغین
خوب باش...!
اما به اندازه ی توانت....!!!
منتش را هم روی کسی نگذار...!
خوب بودن یا نبودن،
انتخاب توست...
می توانی باشی یا نباشی...!
اما اگر انتخابت خوب بودن است
در انتخابت بمان....
ادامه بده....
اما منتظر نباش برایت کف بزنند...
انتظار تلافی هم نداشته نباش....!!
خیلیها با خوبی ات غریبی می کنند چون بلد نیستن جواب خوبی را بدهند....
یاد نگرفته اند...
می ترسند....!!!
خیلیها هم نه....!
بلدند چکار کنن که تو خوبتر شوی....!!!
اما تو فقط
تا جایی که توانش را داری در راهت بمان....
حالا بنشین با خودت فکر کن...!
فکر کن و ببین می توانی
خوب باشی و در خوب بودنت
بی انتظار بمانی.....؟!
#فاء_یۀغین
[بهوقتقدس|BVQ]
_
هرقدر که دست باز میکنم تا همه و همه ی آنچه اتفاق افتاده را بغل بگیرم و بیاورم وسطِ بازار، اندازهام کم میاید! نمیشود! من برای آنکه تمام ماجرا را روی شانه بکشم کَمَم،برای آنکه بگویم:«ایهاالناس،کسی اینجا تابهحال با یک جنگجوی عرب زورآزمایی کرده؟چنگ به چنگش انداخته؟ضربِ شصتش را دیده؟کسی میداند کفِ دستِ یک مرد در قیاس با صورتِ یک زن چه اندازه میشود؟
تابحال رکابِ انگشترتان به پرِ شال و پیراهنتان،به صورت و لبتان گرفته؟!نقرهاش اگر خوش تراش باشد،به همان خوبی به هرچه بگیرد و بکشد،میتراشد،میبُرَّد،میبَرَد!
کوچه چطور؟ تا به امروز یک کوچه برایتان آنقدر به درازا کشیده که هر قدر بروید تمام نشود که هرچه بگردید،راه پیدا نشود؟!
آه که شما نمیدانید...شما نمیدانید که کربلای اول یعنی چه...
ولی اینها را حسن«علیهالسلام» خوب میداند...
#فاء_یۀغین
معمولا وقتی کسی میاد پیش ما درباره احساسش صحبت کنه یا از مشکلش درد و دل کنه، ما یکی از این عکسالعملهای اشتباه رو داریم:
-خیلی سریع شروع میکنیم برای مشکلش راه حل پیشنهاد میدیم.
-بحث رو به خودمون و احساسات و مشکلاتمون برمیگردونیم.
-یا به طور ازار دهندهای مثبت هستیم و امید میدیم
هیچکدوم از اینها کمکی نمیکنه و بیشتر باعث میشه که طرف حس کنه درکش نمیکنیم.
به جاش چی بگیم؟ به حرفاش بدون اینکه بپریم وسطش گوش کنیم و یه چیزی مثل « من کاملا درک میکنم چرا تو این حس رو داری» بگیم. یا «اگه من جای تو بودم هم همین احساس رو داشتم» یا « چیزی که میگی خیلی خیلی مشکله و احساست قابل درکه»
اینکه احساس کسی که داره باهامون حرف میزنه رو تایید کنیم به این معنی نیست که با حرفی که میزنه موافقیم، ممکنه ما با کاری که کرده یا منطقش مخالف باشیم، ولی همچنان بتونیم حسش رو بفهمیم و با همدلی کردن باهاش حالش رو بهتر کنیم
#فاء_یۀغین
گاه به حدی حس تنهایی وجودم را فرا میگیردکه انگار ریشه های تنومند یک درخت مرا در آغوش گرفته اند . .
میدانی؛من در گذشته با این حس خو گرفته بودم..
امادرست زمانی که غرق در منجلاب غم بودم
درست زمانی که افکار،مانند امواج دریایی پر تلاطم به سویم هجوم می آوردند!
درست
در همان دقایق
در همان هیر و ویرِ خستگی و ناامیدی بود؛
که نشانه ها مانند دستی از نور به سویم آمدند و من را نیز با خود از اعماق تاریکی کشاندند به دنیای نور . .
مپرس نشانه چیست
که غوطه ور در تعجب میشوم . .
اما میخواهم از نور بگویم!
نور؛همان بینهایتِ نجات دهنده ایست که پناهِ من،تو و دیگریست . .
بینهایت؟
خدای بینهایت را میگویم
همان خدایی که آرام دلهای بیقرار است
میخواهی بیشتر بدانی؟
بیشتر بگویم از پناهم؟
از خدای بینهایتم؟!
اَبایی نیست
صبر کن و آشِنا شو با خدای من
اوخدایبینهایتاست!
او خداییست که هنگامه ی سختی
فرشته های نجاتش را به سویم فرستاده!
و در تمام لحظات عمرم
مانند تکیه گاهی سُتوار و مستحکم
همراهم بوده است . .
باور نداری؟!
اطمینان کن
یک بار برای همیشه اطمینان کن به خدایت
تا ببینی او چگونه سنگ تمام میگذارد!
#فاء_یۀغین
عکس های ذخیره شده توی گوشیم رو نگاه میکردم :)
به صحنه های که توی یک لحظه ثبت شدن و خاطرات زیادی برام باقی گذاشتن...
شاید کسی که دوربین رو اختراع کرد هیچ وقت نمیدونست که عکسها میتونن چه قدرتی داشته باشند
نمیدونست آدما میتونن با دیدن یه عکس برگردن به یه روز خاص ثانیه ثانیهاش را مرور کنند
و همراه با آدمای توی عکس متوقف بشن.
نمیدونست یه روزی آدما میشینن پای آلبومهای عکس و تازه میفهمند زمان سریعتر از هر چیزی که فکرشو میکردیم گذشته!؛:
نمیدونست بایه عکس میشه خونههایی رو دید که سالها پیش خراب شده!
به آدمایی نگاه کرد که مدتهاست کنارمون نیستند!
مکانهایی را دید که هیچ وقت اونجا پا نذاشتیم!
نمیدونست گاهی نگاه کردن به یک عکس میتونه احساسات قدیمی رو زنده کنه!
میتونه همزمان باعث خنده و اشک ما بشه میتونه رفع دلتنگی کنه یا حتی بیشتر دلتنگت کنه🚶♂
آدمایی که از عکس گرفتن فرار میکنند خوب میدونن که قدرت یه عکس چقدر میتونه زیاد باشه
و میتونه درون تو دگرگون کنه
-فقط میتونم بگم هر عکسی که ثبت میشه برای یک عمر خاطره میشه...!
#فاء_یۀغین
15 سال دیگر یا شاید 20
من آدمی سی و چند ساله، لا به لای موهای قهوه ای سوخته ام چندتایی تار سفید دارم، پشت میز آشپزخانه روبروی پنجره ای که خیابان خلوتی را نشان میدهد نشسته ام،
صدای بانشاط دختری از رادیو گوش هایم را به سمت خودش میکشاند..!
یادم میآید در نوجوانی سودای گویندگی در دل و جانم غوغا میکرد..
هجوم خاطرات و کنترلشان از دستم در میرود،
به 17,16 سالگی ام بر میگردم،
آن موقع ها که هزاران هزار آرزو که یکیشان گویندگی بود را در سرم میپروراندم، یاد آدمهایی که سالی آمدند و سال بعد نشده رفتند!
لابهلای افرادی که به ذهنم خطور میکنند اما
کسانی هستند لبخند به لبهایم میآورند
همانطور نیماگونه :''یاد بعضی نفرات، روشنم میدارد''...
از زنی صدایش را به خاطر میآورم،
صدایی شبیه طنین دل انگیز خوردن باران روی برگ ها...
وقتی حرف میزد روحت را نوازش میداد،
دلت میخواست جای نزدیکانش بودی، حنجره اش را میبوسیدی، قربان صدقه اش میرفتی و صدایش را قاب میکردی میگذاشتی در طاقچهی دلت...
وقت هایی که دلت میگرفت با گوشهی پیراهنت گرد و غبارهایش را پاک میکردی، زیادش میکردی چشم هایت را میبستی و با صدایش به هرکجا که دلت خواست سفر میکردی..
وقتی نمیتوانستی از خانه بیرون بروی، میتوانست از گل و جنگل و دریا، از خنکیِ سبزه های زیر پایت هنگام قدم زدن و از اخم چشمانت با نسیمِ ساحلی بگوید و همه شان را یکجا بیاورد و کنارت بگذارد...
از آن زن نوشته هایش را به خاطر میآورم..!
قلم دستش میگرفت و مینوشت گویا هرشب قول و قراری با او داشت، نمیدانم جان و دلش از کدام قسمت زندگی به تنگ آمده بود که قلمش را آنجور دردناک بروی ورقه میچرخاند...
دلم میخواست میتوانستم به مخاطب های غمنامه هایش بگویم غصه هایتان را جمع کنید و از دنیای این زن بروید..
نمیدانی چقدر زیبا مینوشت و چقدر طرفدار داشت این نامه های از جان نوشته اش..
دست به قلم میشد و حرف حرفِ دیوار قلبش را روی نوشته هایش میچیند و روایتگرِ ناگفته های قلب آدمها میشد.
از آن زن
مهربانی ای که در قلب و زبانش جاری بود را به خاطر میآورم
هنگامی که نوشته هایم، همین هایی که هنوز که هنوزِ کسی از وجودشان خبردار نیست را خواند و نور امیدی بر دلم تاباند و مرا نویسنده ای کوچک صدا زد فهمیدم همهی انسان ها با عشق به دنیا میآیند، بعضی ها با عشقی دو چندان بیشتر...
آن زمان که روز به روز از مهربانی و خوبیِ انسانهایش کم میشد و افسرده دلانِ شهر بیشتر میشدند
او از بودنش در همین حوالی
از هوای همدیگر را داشتن میگفت...
میگفت روزگارت غرق خوشی باشد هر کجا که هستی و مگر میشد روزگار با زمزمه او غرق خوشی نباشد...
انگار همین دیروز بود، انگار همان ادم 17 ساله ام که هنوز نبض دلم برای حرف های زیبایش و صدای زیباترش میزند..!
حال نمیدانم کجاست و چه میکند، اما دلم شدید و بی وقفه حالِ خوبِ دلش را، چرخیدن چرخ روزگار بروی خواسته هایش را، ننشستن اخم روی پیشانیش را، دنیایی بی هیچ دلواپسی و پر از کرامت عشق را میخواهد..!
صدای بهم خوردن پنجره مرا از دنیای شیرین و دلچسب خاطره های نوجوانی ام بیرون میآورد..
همچنان با خودم فکر میکنم، میان آدم هایی که روزی به زندگی ات میآیند و روزی به هر دلیلی از زندگی ات میروند
کسانی هستند که بهانه های کوچک خوشبختی میشوند، آشناترین غریبه میمانند و سایه روشنی تا به ابد روی سرت میاندازند...آن هایی که یادشان تا همیشه خواهد ماند...!
چه خوب است قدر آدم های خوب را بدانیم
-🤍-
#فاء_یۀغین
پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه ات، کودکی هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم.
می خواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصه هایی را خوردی که مال تو نبودند!
ببخش اگر ناخن های ضرب دیده ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه آمده ام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانی ات زنم. سایه ات کم مباد ای پدرم!
آن روزها، سایه ات آنقدر بلند بود که وقتی می ایستادی، همه چیز را فرامی گرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکت های غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی می ریزد.
دلم می خواهد به یک باره، تمام بغض تو را فریاد کنم.ساعت جیبی ات را نگاه میکنی،یادم می آید که وقت غنچه ها تنگ شده، درست مثل دل من برای تو.
این تصادف قشنگی است که امروز در تقویم، کلمات هم معنی، کنار هم چیده شده اند.یعنی در دائره المعارف عشق،پدر، ترجمه علی(ع) است.
تو هرگز کسی که می خواهم باشم را نقد و قضاوت نکردی. تو فقط بدون شرط مرا دوست داشتی.
برای این فقط ممنونم. تا ابد دوستت دارم
#فاء_یۀغین
-❤️-