eitaa logo
قم زیبا
337.2هزار دنبال‌کننده
72.5هزار عکس
42.2هزار ویدیو
168 فایل
قم زیبا اولین و بزرگترین رسانه مجازی استان قم هماهنگی تبلیغات 👇👇 @Admine_qome_ziba مدیریت ،ارسال سوژه و انتقادات و پیشنهادات👇👇 @arashmontazer
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.» سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت! زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. 🍃 🌺🍃 ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال قم زیبا📚✍🏻 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 http://eitaa.com/joinchat/1056899072C2528af41ae
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 روزی فردی پیله ای را که هنوز پروانه ای درون آن بود، با خود به خانه آورد. او مشتاقانه منتظر ماند تا پروانه ای زیبا از درون آن خارج شود. روز ها پشت سر هم می گذشتند تا اینکه یک روز بالأخره سوراخ کوچکی در گوشه‌ای از پیله ایجاد شد. پس از گذشت مدت زمانی از این سوراخ کوچک یک پروانه سر بیرون آورد که در همان نگاه اول بسیار زیبا به نظر می رسید و قسمت کوچکی از بالهای خوش رنگ او نیز نمایان بود. مرد مشتاقانه به او می نگریست و منتظر بود که پروانه به طور کامل از پیله خارج شود و از دیدنش لذت ببرد؛ اما هر چقدر منتظر ماند هیچ اتفاقی نیفتاد. مرد با خود این طور فکر کرد شاید بهتر است به پروانه کمک کند. بنابراین با یک چاقوی کوچک و ظریف به آرامی قسمت دیگری از پیله را برش داد تا به پروانه کوچک و جوان کمک کند، به طور کامل از پیله خود خارج شود. اما وقتی این کار را انجام داد متوجه شد، قسمتی از بال های پروانه که درون پیله قرار دارند، چروکیده و ضعیف هستند و علاوه بر این بدن او هنوز به شدت سنگین به نظر می رسد. با خود اندیشید که قطعاً این بال های چروکیده و ضعیف توان حمل بدن پروانه را نخواهند داشت؛ چند روز دیگر نیز منتظر ماند تا شاید پروانه نهایتاً بتواند، پرواز کند. اما متاسفانه اشتباه مرد موجب شده بود که پروانه برای همیشه از پرواز کردن محروم شود و علت آن هم چیزی نبود جز عجله بیش از اندازه ی او. دلیل این که فقط قسمت کوچکی از بدن پروانه از پیله خارج شده بود، همین بود که هنوز بال های او تکامل پیدا نکرده بودند و بدون شک زمانی که به طور کامل آماده پرواز می شد، خودش می توانست از پیله خارج شود. : داستان زندگی آدم ها هم دقیقاً شبیه این پروانه است. گاهی اوقات در زندگی برای رسیدن به چیزهایی که به آنها علاقه داریم آنقدر عجله می کنیم که باعث آسیب به خودمان و دیگران می شویم. چون شرایط رسیدن به آن هدف هنوز مهیا نیست و چه بسا عجله ما شرایطی را که می‌توانست در زمان خودش به بهترین شکل ممکن برای ما اتفاق بیفتد، متلاطم و نا آرام کرده است. 🍃 🌺🍃 ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال قم زیبا📚✍🏻 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 http://eitaa.com/joinchat/1056899072C2528af41ae
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 دو روباه وسط روستایی با هم دعوا می‌کردند و مردم هم جمع شده‌بودند به تماشا، همه تعجب می‌کردند و جویای علت می‌گشتند. جغدی از بالای درخت تماشا می‌کرد و می‌خندید، یکی پرسید:" تو چرا می‌خندی ؟"جغد گفت: "پشت این دعوا جریانی هست این‌ها همگی در یک منطقه هستند و هرگز با هم دعوا نمی‌کنند این دعوا ساختگی هست و آن‌ها شما را مشغول کرده‌اند تا بقیه روباه‌ها بتوانند راحت مرغ و خروس‌هایتان را ببرند." وقتی مردم به خانه‌هایشان برمی‌گردند داد و بیداد بلند می‌شود یکی می‌گوید خروسم نیست،دیگری فریاد می‌زند مرغم کو؟ از هر گوشه‌ای صدای آی داد بلند می‌شود. جغد هم سرش را تکان می‌دهد و به باورشان افسوس می‌خورد، چون اینکار چند بار تکرار شده بود! : مراقب دعوای روباه‌ها باشیم... 🍃 🌺🍃 ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال قم زیبا📚✍🏻 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 http://eitaa.com/joinchat/1056899072C2528af41ae
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت.از شدت درد فریادی زد!! وسوزن را چند متر دورتر پرت کرد.!!مردی حکیم که از آن مسیر عبور می‌کرد ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد: درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن انگه که خارش خوری حکیم به کفاش گفت: "این سوزن منبع درآمد توست. این همه از آن فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور می‌اندازی! " پس اگر از کسی رنجیدیم خوبی‌هایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم، آن وقت ضمن اینکه نمک نشناس نبوده‌ایم تحمل آن رنج نیز آسان‌تر می‌شود. 🍃 🌺🍃 ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال قم زیبا📚✍🏻 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 http://eitaa.com/joinchat/1056899072C2528af41ae
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد، لطفاً اجازه بده من بر طبیعت حکمرانی کنم، برای این که محصولاتم بتواند پربارتر باشد. خداوند موافقت کرد. وقتی کشاورز باران خواست، باران بارید.وقتی تقاضای خورشید درخشان زیبا داشت، مستقیم می‌تابید. هر آب و هوایی درخواست کرد، اجابت شد. جز این که موقع برداشت محصول وقتی دید تلاش‌هایش طبق انتظارش ثروت زیادی به بار نیاورده است، غافلگیر شد. از خدا پرسید چرا برنامه‌ریزی‌اش شکست خورد. خداوند پاسخ داد، تو چیزهایی را خواستی که خود می‌خواستی، نه چیزی که به آن نیاز بود. هرگز درخواست طوفان نکردی که برای تمیز کردن محصول واجب است، که پرنده‌ها و حیواناتی که آن‌ها نابود می‌کنند، دور نگه می‌دارد و از آلودگی‌هایی که آن‌ها را از بین می‌برد، پاک کند. : ما هیچ وقت نمی‌دانیم حادثه‌ای نعمت است یا بدبیاری. پس بهتر است به این یکی یا آن یکی نچسبیم و نه برای یکی خوشحال و نه برای دیگری افسوس بخوریم. بدانید برنامه‌های جهان همیشه کامل هستند و چیزی به نام خوشبختی یا بدبختی وجود ندارد. 🍃 🌺🍃 ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال قم زیبا📚✍🏻 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 http://eitaa.com/joinchat/1056899072C2528af41ae
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس می‌داد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم می‌خواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟» پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!» معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.» او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟» پسر ناامیدی را در چشمان معلم می‌دید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.» یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث می‌شود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟» پسر که خوشحالی را بر صورت معلم می‌دید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟» معلم لبخند پیروزمندانه‌ای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟» پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟» پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.» وقتی کسی جوابی به شما می‌دهد که متفاوت از آنچه می‌باشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجه‌گیری نکنید که او اشتباه می‌کند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکرده‌اید یا شناخت ندارید. 🍃 🌺🍃 ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال قم زیبا📚✍🏻 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 http://eitaa.com/joinchat/1056899072C2528af41ae
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: "این اشاره‌های تو برای چه بود؟" درویش گفت:" نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟" کریم خان که در حال کشیدن قلیان بود،گفت:" چه می‌خواهی؟" درویش گفت:"همین قلیان، مرا بس است!" چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد! روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت:" نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست." : البته داستان به شیوه‌ای دیگر نیز روایت شده است. به این صورت که هنگام بنای مسجد وکیل، کریم خان روی قطعه سنگی نشسته بود و در حالی که قلیان می‌کشید، کارگری و... ادامه ماجرا... 🍃 🌺🍃 ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال قم زیبا📚✍🏻 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 http://eitaa.com/joinchat/1056899072C2528af41ae
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 می‌گویند کشاورزی آفریقایی در مزرعه‌اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت.یک روز شنید که در بخشی از آفریقا، معادن الماسی کشف شده‌اند و مردمی که به آنجا رفته‌اند با کشف الماس به ثروتی افسانه‌ای دست یافته‌اند. او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابراین زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه‌اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می‌گذارد و عاقبت به دنبال بی‌پولی، تنهایی و یأس و ناامیدی، خود را در دریا غرق می‌کند. اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه می‌گذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت. او سنگ را برداشت و به نزد جواهرسازی برد. مرد جواهرساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی‌توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگ‌های الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند. مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می‌کرد! :همیشه برای یافتن فرصت‌ها و موفقیت درزندگی ابتدا به داشته‌های خود نگاهی بیندازیم. 🍃 🌺🍃 ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال قم زیبا📚✍🏻 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 http://eitaa.com/joinchat/1056899072C2528af41ae