#نماز_آزادگان
🌳 نگهبانی برای نماز 🌳
🔶 هنگام غروب آفتاب بود. ناگهان در زندان باز شد. یک نگهبان بعثیِ بدقواره خودش را نشانمان داد. او لگدی به در زد و گفت: «خارج شوید و به توالت بروید».
🔸 پیش خودم گفتم: «بگذار سلامی بکنم شاید کمی دلش به رحم بیاید!» اما ای کاش سلام نکرده بودم! چشمتان روز بد نبیند! تا سلام کردم، چنان ضربه ی مشتی به سینه ام زد که روی زمین پرت شدم.
🔷 بعد هم سر و صورتم را خون آلود کرد.
آن شب نه آب داشتیم نه خاک. دست به دیوار زدیم و #تیمم کردیم و هر کس مشغول نماز شد.
🔹 نماز مغرب که تمام شد، می خواستیم نماز عشاء بخوانیم که سر و صدای زیادی به گوشمان خورد. ناگهان در باز شد و چهره ی زشت آن بعثی دوباره پیدا شد. تا می توانست فحش داد و آخرش هم گفت: «مگر نمی دانید که نماز خواندن ممنوع است؟»
◼️ ما را به بیرون به اتاقی بردند که برای کتک و شکنجه فراهم شده بود. چه کسی جرأت داشت حرف بزند! آن جا ما را له و لَوَرده کردند و دوباره به جای اولمان باز گرداندند.
▪️ از آن به بعد موقع نماز، نگهبان می گذاشتیم. گاهی دو رکعت نماز چه قدر طول می کشید که به خوبی تمام شود! از بس نگهبان می آمد که نکند #نماز بخوانیم!
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 227، خاطره ی تقی شامی زاده
🍋 به نقل از مرکزتخصصینماز 🕋
🆔 @qomirib