😳 #ماجرا | اینگونه قرآن به دست آوردم!
⛓ دستگیری من در اوایل ماه شعبان بود. روزها گذشت و ماه مبارک رمضان نزدیک شد. من شنیدم که رئیس بازجوها در راهرو رفتوآمد میکند. وقتی صدای گامهایش به سلّولم نزدیک شد، صدایش زدم. در را باز کرد و حالم را پرسید. او مرا «شیخ» خطاب میکرد ـ حتّی از پستی و بدجنسی، «شین» شیخ را هم کسره میداد! ـ حال آنکه امثال مرا سیّد خطاب میکنند.
👈 به او گفتم ماه رمضان نزدیک است و من نمیتوانم اعمال این ماه مبارک، اعم از نماز و روزه و دعا را در این سلّول انجام دهم؛ پس مرا در این ماه آزاد کنید.
🤔 گفت: عجب! ماه رمضان در پیش است؟! اینجا مناسبترین جا برای روزهداری است. هذا مسجد (اشاره کرد به سلّول) و هذا حمّام (اشاره کرد به حمّامهای زندان). همین جا بمان، نماز بخوان و روزه بگیر!
😏 من میدانستم که او مرا آزاد نمیکند، امّا من خواستهی بزرگی از او طلب کردم تا خواستهی کوچک را بپذیرد. فوراً به او گفتم: بسیار خوب. اجازه بده من یک قرآن داشته باشم.
گفت: اشکالی ندارد.
اجازه داد یک قرآن از منزل برایم آوردند.
🌙 خواندن قرآن در تاریکی شدید ناممکن بود. به نگهبان گفتم: میخواهم قرآن بخوانم؛ در را برایم کمی باز کنید. رفت اجازه گرفت. اجازه دادند که در به اندازهی ده سانتیمتر باز گذاشته شود. و همین برای خواندن کافی بود. لذا در این ماه خیلی قرآن خواندم و خیلی هم حفظ کردم. البتّه توأم شدن شکنجه با تلاوت و روزه، چشم مرا ضعیفتر کرد.
🔰 🔰 بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»
از دل قرآن🌻🥀🌻🥀
#رهبرقرآنی
#دلبریهای_قرآن
😳 #ماجرا | اینگونه قرآن به دست آوردم!
⛓ دستگیری من در اوایل ماه شعبان بود. روزها گذشت و ماه مبارک رمضان نزدیک شد. من شنیدم که رئیس بازجوها در راهرو رفتوآمد میکند. وقتی صدای گامهایش به سلّولم نزدیک شد، صدایش زدم. در را باز کرد و حالم را پرسید. او مرا «شیخ» خطاب میکرد ـ حتّی از پستی و بدجنسی، «شین» شیخ را هم کسره میداد! ـ حال آنکه امثال مرا سیّد خطاب میکنند.
👈 به او گفتم ماه رمضان نزدیک است و من نمیتوانم اعمال این ماه مبارک، اعم از نماز و روزه و دعا را در این سلّول انجام دهم؛ پس مرا در این ماه آزاد کنید.
🤔 گفت: عجب! ماه رمضان در پیش است؟! اینجا مناسبترین جا برای روزهداری است. هذا مسجد (اشاره کرد به سلّول) و هذا حمّام (اشاره کرد به حمّامهای زندان). همین جا بمان، نماز بخوان و روزه بگیر!
😏 من میدانستم که او مرا آزاد نمیکند، امّا من خواستهی بزرگی از او طلب کردم تا خواستهی کوچک را بپذیرد. فوراً به او گفتم: بسیار خوب. اجازه بده من یک قرآن داشته باشم.
گفت: اشکالی ندارد.
اجازه داد یک قرآن از منزل برایم آوردند.
🌙 خواندن قرآن در تاریکی شدید ناممکن بود. به نگهبان گفتم: میخواهم قرآن بخوانم؛ در را برایم کمی باز کنید. رفت اجازه گرفت. اجازه دادند که در به اندازهی ده سانتیمتر باز گذاشته شود. و همین برای خواندن کافی بود. لذا در این ماه خیلی قرآن خواندم و خیلی هم حفظ کردم. البتّه توأم شدن شکنجه با تلاوت و روزه، چشم مرا ضعیفتر کرد.
📖بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»
#رهبرقرآنی #دلبریهای_قرآن
🌐 @Qoranni