💌💌💌
🎀 شما هم دعوتید 🎀
لطفا این دعوتنامه قشنگ با دقت بخونید
خدای مهربون شما رو دعوت کرده تا پیامش بخونید و آرامش بگیرید😍
چه خوبه وقت بگذاریم و حرفهای زیبای خالقمون بفهمیم تا روشنی چراغ عمرمون باشه
مترجمی زبان قرآن کار برات راحت کرده👌
لطفا همراه ما باشید تا در این راه سبز پشتیبان شما باشیم🌹
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
🔔🔔فرصتی ناب برای فهم کلام معشوق
🌹🌹طرح مترجمی زبان قرآن 🌹🌹
🔔🔔اگر به خاطر سختی زبان عربی،قرآن را کنار گذاشته اید!؟بسم الله.
🔔🔔می خواهید در زمره زمینه ساز ان ظهور منجی عالم(عج)قدم بر دارید!؟بسم الله.
🔔🔔به دنبال نوش دارویی برای آرامش قلبتان هستید!؟بسم الله.
💎💎ما شما را با طرحی آشنا می کنیم که با ۲۴ سال سابقه آموزش در داخل و خارج کشور، به صورت مجموعه کاملاً مستقل و خودگردان (دارای مجوز تائیدیه از معاونت قرآن و عترت وزارت ارشاد به شماره (2005)، قرآن پژوهان بسیاری را با کلام وحی آشتی داد..
🌹🌹از سطح مقدماتی تا عالی 🌹🌹
🌹🌹حضوری،غیر حضوری،اینترنتی🌹🌹
جهت شرکت در ترم زمستان با شروع:
📕دوره مقدماتی📕
🧕لطفا با ادمیـــــــن در ارتباط باشیــــــــد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ یعنی در مسیر رسیدن به هدفت تلاش کن، حرکت کن ، سریع منصرف نشو تا معجزه های زیادی رو در زندگیت ببینی
❌️۹۷ درصد آدم ها وقتی یه بار دو بار به طرف اهدافشون حرکت می کنن و نمیشه ، ناامید میشن، قید رسیدن به هدفشون رو می زنن و دیگه ادامه نمی دن
🔥اما می دونی اگه ادامه بدی چی میشه؟
این ویدئو می تونه بهترین درس در مورد تلاش صبورانه باشه
موفق باشید
https://eitaa.com/qorantazohur
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیستم
#عاشورای_متفاوت
قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمیخواست با آنها بروم.
🔸 به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...»
🔹بابا گفت «اگر بیاید خودم قول میدهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم»
🔸گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول میدهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران میرسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا میرسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم.
✳مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم.
داشتم اخبار را تماشا میکردم که با پدرم تماس گرفتند. نمیدانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم.
پدرم بدون اینکه چهرهاش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همینقدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً دلم نمیخواستم فکرهایی که به ذهنم میرسد را قبول کنم اما قلب و دلم میگفت که امین شهید شده.
🍃بابا گفت «هیچکس نبود.»
نمیدانم به بابا نگفته بودند یا میخواست از من پنهان کند که عادی صحبت میکرد تا من شک نکنم. واقعاً هم اگر میفهمیدم شرایط خیلی بدتر میشد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم.
🌟در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد.
با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرفها را زدم.
🔹بابا میگفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمیرود؟ امین مسئول است شهید نمیشود.»
🔸به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟»
🔹گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...»
شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم.
🔹بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.
چرا فکر میکنی در مورد شوهر تو است؟» حرفها را باور نمیکردم...
✔به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود.
او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد....
👈با ما همراه باشید..
https://eitaa.com/qorantazohur