🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
*شاهزاده ای در خدمت*
قسمت بیست و یکم🎬:
بالاخره کاروان بزرگ حبشی وارد یثرب شدند ، میمونه پرده محمل را بالا داده بود و می خواست از همین ابتدای ورود همه چیز را از نظر بگذراند .
میمونه با تعجب به اطراف نگاه می کرد ، پیرامون کاروان دکان هایی از گل با سقفی پوشیده از شاخ و برگ نخلها وجود داشت و مشخص بود که هر کدام در پی کسب و کاری بنا شده ، یک جا خرما فروشی بود ، جای دیگر پارچه های رنگارنگ آویزان بود و کمی آن طرف تر ، شیر فروشی و در کنارش آهنگری و...
اما چیزی که به نظر میمونه عجیب بود ، این بود که دکان ها با دربی باز و بدون اینکه صاحب دکان حضور داشته باشد به حال خود رهاشده بود ، انگار که صاحبان اینان ، خبری بس مسرت بخش شنیده بودند که اینچنین از مال و اموالشان دل کندن و معلوم نیست به کجا سرازیر شده اند...
آن مرد جوان هم در کنار محمل نبود که میمونه ، باران سؤالاتش را بر سر او فرود آورد ، می خواست پرده محمل را فرو افکند که از دور صدایی بس زیبا که کلماتی زیباتر ادا می کرد به گوش او خورد «اشهد ان محمداً رسول الله» ...
کسی که آن آواز را می خواند ، مشخص بود صاحب صدای زیبایی ست و انگار این شیرین ترین نغمه و شعری بود که تا به حال به گوش میمونه می رسید ، زیباترین آهنگی که انگار از ملکوت نشأت می گرفت.
کاروانیان اندک اندک از کاروان جدا می شدند تا اینکه به جایی رسیدند که فقط بخش هدایا و اسرا باقی مانده بود.
کنار دیوار بلندی در سایهٔ نخل های بارور ، دستور فرود دادند.
سرباز جوان که صورتش از شوق برافروخته بود ، نزدیک میمونه که الان از شتر به زیر آمده بود شد و گفت : مژده بده که به مقصد رسیده ایم...
میمونه که بوی خوشی از جانب سرباز می شنید ، نفسی عمیق کشید وگفت : به به چه عطر دل انگیزی...
سرباز لبخندی زد و گفت : الان از محضر پیامبر می آیم ، به محض رسیدن کاروان به مدینه ، من زودتر راندم و خودم را به مسجدالنبی که الان کنارش هستید ، رساندم و این عطر ، عطر محمدی ست که بر جانم نشسته...
میمونه با حالتی ناباورانه به دیوار بلند کنارش اشاره کرد و گفت : براستی این مسجدالنبی ست و اینک پیامبر در ورای این دیوار است؟!
مرد جوان حبشی چندبار سرش را تکان داد و سعی می کرد اشک شوقی را که از چشمانش سرازیر شده ، از دخترک اسیر مخفی کند...
در همین زمان بود که از دور سواری با سرعت باد خود را به مسجد رساند و در طول آمدن باهیجانی زیاد فریاد میزد: خیبر را فتح کردیم....بگوش باشید حیدر کرار ، این اسدالله غالب ، این قهرمان عرب با یک ضرب دست ، درب قلعهٔ مستحکم خیبر را از جاکند...یهودیان تسلیم شدند....
میمونه که از هیجان آن مرد ،سراسر وجودش میلرزید ،گفت : می شود این سوار را به اینجا فراخوانی ، تا ببینیم چه می گوید؟!
مرد جوان که انگار منتظر بود میمونه امر کند و او فی الفور اجرا کند ،دستی به روی چشم گذاشت و به طرف سوار که اینک به درب مسجد رسیده بود رفت...
ادامه دارد...
🖍به قلم :طه_حسینی
📚مترجمی زبان قرآن
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🛎🛎🛎
فقط دو ماه مانده به شروع ترم زمستان
برای ثبت نام موقت و رزرو اقدام نمائید...
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸چرا قرآن نمی خوانی؟؟
مترجمی زبان قرآن و نهج البلاغه برای ترم زمستان قرآن پژوه می پذیرد،با رزرو نام و شماره همراه
🔸فقط دو ماه مانده به شروع ترم زمستان
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
❤️ أهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ ۚ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُم مَّعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۚ وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِّيَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضًا سُخْرِيًّا
🔹هر دعایی شایستۀ اجابت نیست مثلا این دعا که «خدایا! مرا به خلق محتاج نکن»، خواستهای بر خلاف حکمت الهی است. چون ما اعضای پیوستۀ یک پیکریم و نیازهایمان به هم وابسته است. خداوند هر کس را با استعدادها و تواناییهای خاصی آفریده تا در خدمت دیگران باشد و به این وسیله نیازهای جامعه را برطرف کند.
📖 زخرف، آیه ۳۲
#قرآن_کتاب_زندگی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠 مترجمی زبان قرآن و نهج البلاغه
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
❤️ وَرَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ
🔹پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله از صدر اسلام تا امروز جهانیترین چهرۀ تاریخ است. امروز و در هزارۀ سوم نیز نام نامیرای او همچنان پرآوازه است و در همۀ قارهها در کنار نام خدا شنیده میشود. نامی را که خدا بلند کند، دیگران نمیتوانند زمین بزنند.
📖 شرح آیه ۴
#قرآن_کتاب_زندگی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠 مترجمی زبان قرآن و نهج البلاغه
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish