🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
*شاهزاده ای در خدمت*
قسمت هشتاد 🎬:
کم کم هیاهوی داخل مسجد فرونشست انگار آنچه می باید رخ دهد ، رخ داده بود و بانیان مجلس خیالشان بابت بیعت پوشالیشان راحت شده بود .
فضه آرام لای درب را باز کرد و متوجه شد مردم دسته دسته از درب مسجد بیرون می آمدند آنها وارد کوچه های مدینه می شدند و به هرکس میرسیدند ، با شیطنت او را شناسایی می کردند و بالاجبار دست اورا در دست ابوبکر قرار می دادند و به اصطلاح برای ابوبکر بیعت میستاندند.
براء بن عازب که همراه جمعیت بیرون رفته بود، با دیدن این صحنه ،به سرعت از بین آن جمع بیرون آمد و شیون کنان خود را به مسجد رساند.
از آن طرف ، یاران با وفای پیامبر در منزل ایشان جمع بودند.
سلمان که از زمان ارتحال پیامبر(ص) در کنار علی(ع) بود و فضه شاهد این ماجرا بود که سلمان مدام حواسش پی ولیّ بلا فصل پیامبر و خدمت مولا علی(ع) بود، علی طبق وصیت پیامبر(ص) که فرموده بودند غیر از علی (ع) کسی غسلش را بر عهده نگیرد و علی به کمک جبرئیل ،پیکر مطهرپیامبر(ص) را غسل داد به این طریق که هر عضوی را می خواست غسل دهد، برایش توسط ملائکه برگردانده می شد.
وقتی غسل و حنوط و کفن او به پایان رسید، علی (ع) به سلمان امر کرد تا به همراه ابوذر و مقداد و فاطمه (س) و حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند داخل اتاق شوند و فضه هم با این جمع همراه بود.
علی(ع) جلو ایستاد ،آنها هم پشت سر او به صف ایستادند و بر جنازه ی پیغمبر نماز خواندند.
قبل از اینکه مهاجرین و انصار وارد اتاق شوند و ده نفر ده نفر بر پیکر پیامبر(ص) نماز بخوانند ، سلمان خود را نزدیک علی(ع) نمود و آرام گفت : این مهاجرین و انصار که الان پیدایشان شده ، من با چشم خود دیدم ،در مسجد با ابوبکر به عنوان خلیفه بیعت کردند ، هم اکنون در مسجد بلوایی به پاست یکی یکی جلو می آیند بیعت می کنند، آنهم نه با یک دست ، با دو دست بیعت می کنند!!
علی (ع) رو به سلمان گفت : ای سلمان، هیچ فهمیدی اولین کسی که روی منبر پیامبر(ص) با ابوبکر ،بیعت کرد ، چه کسی بود؟
سلمان عرض کرد: نشناختمش ، فقط همین قدر می دانم که او را در سقیفه ی بنی ساعده هم دیدم و هنگاهی که بحث بالا گرفت با انصار مخاصمه می کرد تا به نتیجه ی دلخواهی برسد و اولین کسی که با او بیعت کرد مغیره بود بعد از بشیربن سعید، سپس ابو عبیده، عمربن خطاب،سالم غلام ابی حذیفه و معاذبن جبل...
علی (ع) فرمودند:درباره ی اینان از تو سؤال نکردم، بگو آیا فهمیدی اولین کسی که از منبر بالا رفت و با او بیعت کرد که بود؟
سلمان گفت : عرض کردم که نفهمیدم چه کسی بود ،ولی پیرمردی سالخورده را دیدم که بر عصا تکیه کرده و گویا پیشانی اش در اثر سجده زیاد پینه بسته بود و نشان میداد در عبادت کوشاست او در حالی که گریه می کرد از منبر بالا رفت و گفت : شکر خدا قبل از مردن تو را در اینجا دیدم ،دستت را برای بیعت دراز کن ، ابوبکر دستش را جلو برد،او هم بیعت کرد و گفت :«روزی ست مانند روز آدم» و سپس از منبر پایین آمد و از مسجد خارج شد.
امیرالمؤمنین فرمودند : ای سلمان، آیا او را شناختی؟
سلمان گفت : نه ! ولی از گفتارش ناراحت شدم، مثل این که مرگ پیامبر(ص) را به مسخره گرفته بود....
علی(ع) فرمود :....
#ادامه دارد....
❣️مترجمی زبان قرآن
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*شاهزاده ای در خدمت*
قسمت هشتادو یک🎬:
امام علی (ع) رو به سلمان فرمود: او شیطان بود!! پیامبر(ص) به من خبر داد که ابلیس ،رؤسای یارانش در روز عید غدیرخم، شاهد منصوب شدن من به امرخداوند بودند و این که من صاحب اختیار آنان هستم و پیامبر هم به جمع دستور دادند تا حاضران به غائبان اطلاع دهند. در این هنگام شیاطین و بزرگان آنها به سوی شیطان روی آوردند و گفتند: این امت مورد رحمت خداوند قرار گرفته واز گناه دور خواهند بود، ما دیگر بر اینان راه نخواهیم یافت و نتوانیم که آنها را از مسیر رسیدن به خدا باز داریم ،آنها امام و پناهگاه امن خود را بعد از آخرین پیامبر شناختند ، و وای برما وای بر ما که کار از دستمان بیرون شده و در این زمان ابلیس بسیار محزون و درهم شده بود!!!!
امیرالمؤمنین(ع) فرمود : پیامبر (ص) به من خبر داده است که : ای علی(ع)،ای اولین ولی خدا پس از من ، بدان که بعد از من ، مردم در سقیفه بر سر حق ما، اختلاف پیدا می کنند و با دلیل ما استناد می کنند ،بعد به مسجد می آیند و اول کسی که بیعت می کند شیطان است که به صورت پیرسالخورده ای جدی در عبادت ،خواهد بود که این حرف ها را خواهد گفت و بعد خارج شده و شیاطین خود را جمع می کند، آنها در مقابلش سجده می کنند و می گویند: ای رئیس و بزرگ ما، تو همان کسی هستی که آدم را از بهشت راندی....
او هم می گوید : کدام امت بعد از پیامبرش گمراه نشد؟!خیال کرده اند من دیگر راهی بر آنان ندارم؟! هان ای شیاطین؛ نقشه ی مرا چگونه دیدید؟ وقتی که به حیله ی من ،آنان امر خداوند را مبنی بر اطاعت از علی و امر پیامبر را راجع به همین مطلب ترک کردند،چگونه است این فکر؟
واین بی شک همان گفته ی خداوند است «همانا شیطان حدسی که درباره آنان زده بود به مرحله ی عمل رسانید ، سپس او را پیروی کردند جز گروهی از مؤمنان» «سوره سبأ، آیه ۲۰»
آری ، فضه با چشم خود میدید که آنچه نباید اتفاق بیافتد، اتفاق افتاد و صحابه ی رسول الله به گفتار و کتابی که ایشان آورده بودند ،استناد کردند و به حقی که از آنِ آنان نبود تجاوز کردند و بعد از اتمام سر سپردگی و دنیا طلبیشان تازه یادشان افتاده بود که پیکر پیغمبر(ص) هنوز بر زمین است.
آنها دسته دسته وارد اتاق می شدند و درحالیکه روح ناپاکشان جای دیگر سیر می کرد ، ظاهرا بر پیکر پیامبر(ص) نماز خواندند.
علی (ع) پیکر پیامبر (ص) را در قبر نهاد ، انگار روح زهرا(س)در این لحظه به آسمان رفت ، زهرای مرضیه ، این تک دختر رسول ، این مادر پدر ، این سرور زنان دو عالم از دیده خون می بارید و خوب می دانست که رفتن پدر همان و ظلم های فراوان همان.... عروج پدر همان و غربت دختر همان ، پرواز محمد (ص) همان و تنهایی علی (ع) همان....و فشه که این غم بزرگ قلبش را سخت میفشرد باید مراقب خانمش بود تا مبادا این سوگ عظیم او را از پا بیاندازد.
آن روز غم انگیز به شبی غم انگیزتر گره خورد...
#ادامه دارد....
🖊به قلم : ط_حسینی
❣️مترجمی زبان قرآن
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
🔰🔰🔰
*شاهزاده ای در خدمت*
قسمت هشتاد و دوم🎬:
آسمان و زمین تیره و تار بود از ناله ای که سکوت شب را می شکست، هق هق دختری در فراق پدر و واگویه های زنی جوان که هنوز نفحات روح پدر را در کنارش داشت اما به یغما رفتن یادگار و راه او را با چشم خود می دید و خون جگر می خورد ، تمام دردها با هم شده بود و این ناله محزون تر از همیشه بر آسمان می رفت، صدای ناله از طرف مسجد می آمد....
نه از مسجد و نه از منزل پیامبر(ص) بلکه از منزل علی و زهرا ، همان خانه ای که زمانی پیامبر (ص) مسجد را بنا کرد ،دستور داد تمام درهایی که به مسجد باز می شوند ، به جز درب این خانه بسته شود.
آخر حرمت این خانه و اهلش با بقیه ی مردم ،توفیر داشت...
آخر ساکنان این خانه ، ذریه ی رسول الله بودند و حکم رسول خدا، بنا بر حکم پروردگار بود که خوابیدن کسی جز علی و فرزندانش در مسجد نهی شود .
تنها منزل علی و محمد بود که در مسجد خدا قرار گرفت تا فرزندان این بزرگواران ، فرزندان مسجد باشند و خداوند اینگونه برتری این خاندان را بر همگان فریاد زد .
یعنی بدانید که حرمتِ منِ پروردگار، حرمت این خاندان است ،همانطور که خانه ی من ،خانه ی این خاندان است.
فضه بارها و بارها این حکایت را از زبان اطرافیان شنیده بود ، حکایت واقعی که ریشه در عشق خداوند به علی اعلی داشت.
همگان به این امر خداوند واقف شدند و حتی وقتی عُمر نزد پیامبر(ص) آمد و گفت : اجازه دهید درب خانه ی من شکافی به اندازه ی یک چشم به مسجد باز باشد...
پیامبر (ص) مانع شد و فرمود : خداوند به موسی دستور داد تا مسجد طاهر و پاکیزه ای بنا کند که غیر از او و هارون و دو فرزندش، کسی در آن سکونت نداشته باشد، به من هم امر کرده که مسجد طاهری بنا کنم که جز خودم و برادرم علی(ع) و فرزندانش کسی در آن سکنی نگزیند....
و این یک اشاره از سوی پروردگار بود ، اشاره ای که آشکارا همگان را به وجوب احترام این خاندان مطهر امر می کرد...
حالا در این لحظات پر از التهاب و غم ناله ی زهرای مرضیه در رسای پدرش و در مظلومیت دینی که پدرش آورد و در غربت ولیِّ بلافصل بعد از پدرش ، بلند بود و فضه در التهاب این غم عظیم ، مانند پروانه به دور بانویش می گشت تا اندکی او را آرام کند ، اما چه آرام کردنی ؟!چرا که خود عمق این درد را می فهمید و غم دل پنهان می کرد..
علیِ مظلوم ، مأمور بود برای عمل به وصیت پیامبرش ، وصیت اول را که همان غسل وتدفین وخواندن نماز برپیکر او ،توسط امیرالمؤمنین علی (ع)، عمل نمود و حالا نوبت اجرای دومین سفارش بود.
پیش بینی پیامبر(ص) از اقدامات قریش پس از ارتحالش ،مانند تمامی سخنان ایشان، درست از کار درآمد و حالا نوبت دومین سفارش بود و صدای محمد(ص) در گوش او می پیچید : اگر یارانی پیدا کردی ،برای احقاق حق خود و اجرای حکمی که خداوند به عنوان ولایت برمسلمین، به تو عطا کرده ،قیام کن ....
و چه سخت بود برای این مردترین مرد دوران ، چه طاقت فرسا بود برای این ولیِّ تنها....چه نفس گیر بود برای این نَفسِ عالمِ خلقت....
فضه از ورای پرده شاهد بود که
علی ، نزد زهرایش زانو زد ، اشک از دیدگان یارش پاک نمود، او با مهربانی نگاهش ،با شرم در حرکات و مظلومیت سیمایش ، با زبان بی زبانی حرفش را زد و زهرا(س) ،این همسر و همزبان علی(ع)، ناگفته های مردش را شنید ، به خاطرسنگینی باری که در شکم و غمی که در دل داشت ، دست علی (ع) را تکیه گاه نمود و از جا برخاست .
فضه که حالا میدید عمق مظلومیت این خانواده را...با اشک چشم کودکان را آماده کرد...
حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند،پشت سر مادر برخاستند و علیِ مظلوم هم در پی آنان روان شد.
اینان می بایست، می رفتند تا تصویری از غربت و مظلومیت را خلق کنند ، می رفتند تا بهانه ای به دست بهانه جویان ندهند...میرفتند تا حجت را تمام کنند....تا در روز رستاخیز برای کسانی که ادعای دوستی شان را داشتند روزنه ای نباشد که بگویند....نیامدی...نگفتی....روشن نکردی....سکوت کردی و ما سکوتت را علامت رضایت دانستیم....علی و زهرا و حسنین باید حجت تمام می کردند...هر چند که دلشان داغدار بود....هرچند که هنوز عروج پدر را باور نکرده بودند....هر چند که هنوز کسی برای عرض تسلیت نزدشان نیامده بود...هرچند....
#ادامه دارد....
🖊به قلم ط_حسینی
❣️مترجمی زبان قرآن
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
*شاهزاده ای در خدمت*
قسمت هشتاد و سوم🎬:
فضه تا جلوی درب بانو و مولا و فرزندانش را همراهی کرد و چون مقدر خداوند بود تا با آنها در این صحنهٔ مظلومیت همراه نباشد،بیش از این جلو نرفت اما با چشم خود دید که :علیِ مظلوم ، همسرش فاطمه را با حالی نزار بر مرکب نشانید و دست دو کودکش حسن و حسین را در دست گرفت و غریبانه در کوچه های تاریک و غریب کش مدینه روان شد .
حال که فضه تنها شده بود ، بغض فروخورده اش را شکست ، چرا که نمی خواست جلوی این خانواده عزادار گریه کند و با گریه اش ، آتش به جگر پاره پارهٔ آنها بزند، اما حال که او بود و آسمان خدا ، روی حیاط خاکی خانه نشست و اشک از دیدگان روان کرد وخون دلش به غلیان افتاد و گویی مهتاب هم از آن بالا بر این غربت و بی کسی، خون گریه می کرد و علی همراه ستون های عالم خلقت ،میرفت تا حقی را که از آنِ او بود و خداوند به نام او و اولادش زده بود را گوشزد کند، میرفت تا تلنگری بر غافلان دنیا زند، میرفت تا شاید کسانی را که خود را به خواب زده اند، بیدار نماید...
می رفت تا دیگر بهانه ای به دست بهانه جویان نباشد....تا فردا نگویند ...علی تو نگفتی....تو مارا به جهاد نخواندی...تو مارا برای احقاق حقت و اجرای حکم خدا دعوت نکردی....
علی(ع) به همراه یادگار پیامبر(ص) می رفت تا دین پیامبر را نجات دهد ....تا شاید آتش انحرافی که بوجود آمده است را با یاری یاران در نطفه خاموش کند ...
علی، درب خانه ی تمام مهاجرین و انصار و اصحاب بدر و خیبر را یکی یکی میزد....
اگر صاحب خانه از شیار درب نگاه میکرد و زننده ی درب را می شناخت، دری باز نمی شد ، اهل خانه صدای خود را خفه می کردند و خود را به خواب میزدند تا مبادا چشم در چشم علی شوند ....آنها به خوبی سفارش پیامبر را در خاطر داشتند ، درب را نمی گشودند تا مبادا مجبور به تسلیم در برابر علی(ع) شوند ، آنها دنیایشان را دو دستی چسپیده بودند و آخرت را به فراموشی سپرده بودند.
درب بعضی از خانه ها که زده می شد ، صاحب خانه بی خبر از زننده ی درب ، می گفت : کیستی؟
و علیِ تنها ، نمی گفت من علی ام، داماد پیامبرتان ، پدر نوه هایش، ولیِّ بلافصل محمد(ص)، بلکه آرام می فرمود : باز کنید دختر پیامبر(ص) پشت در است و وای بر مدینه ....وای بر این یاران بی وفا....به جای اینکه برای عرض تسلیت نزد ذریه ی رسول خدا بروند، آنچنان وقیحانه عمل کرده بودند که زهرا و علی، مظلوم ومظلومه ی عالم را به کوچه ها کشانیدند و کاش این ظلم همین جا پایان می گرفت و غصه های دیگر که آتش به دل عرشیان آسمان زد ،پیش نمی آمد....
علی(ع) درب تمام خانه ها را زد تا برای همگان حجت تمام کند و وای بر تو ای آسمان که شاهد ماجرا بودی و از غم این غربت آتش نگرفتی!!! وای بر تو که دیدی و صد پاره نشدی از این غم عظمی!!!
و خاک بر سرت زمین که شاهد این مظلومیت علیِ و آل طه بودی و از خجالت آب نشدی....مگر علی ابوتراب نیست؟؟ مگر او را پدرِ خاک نمی خوانند؟ چرا در دفاع از پدرت، از صاحبت ،از ابو تراب ،حرکتی نکردی و با زلزله ای این شهر مظلوم کُش را کن فیکون نکردی؟
بالاخره درب آخرین خانه را هم زدند، آنطور که بر می آمد ، همگان سخنان علی (ع) را تأیید کردند و حق را به او می دادند اما با بهانه های واهی از همراهی او سرباز زدند، از این میان فقط تعداد چهل و چهار نفر به علی(ع) جواب مثبت و قول یاری دادند.
پس علی(ع) روی حرف و قول آنها حساب کرد ، گرچه تاریخ نشان داد که این مردم فراموشکارند...
اما علی (ع) به آنان فرمان داد تا هنگام صبح با سر تراشیده و اسلحه در دست برای هم پیمانی و شهادت آماده شوند و خود را به مکانی که تعیین نمود ، برسانند تا با کمک هم قیام کنند ،تا دین محمد(ص) و آیین اسلام را از بیراهه به راه کشانند ، اما...
#ادامه دارد...
🖊به قلم : ط_حسینی
❣️مترجمی زبان قرآن
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
*شاهزاده ای در خدمت*
قسمت هشتاد و پنجم🎬:
فضه با چشم خود میدید که علیِ مظلوم، چون بی وفایی مسلمان نماها و حیله گری اهل مدینه را دید و یاری نیافت برای جهاد و احقاق حق خدا، به توصیه ی پیامبر ،«خانه نشینی» را برگزید و مشغول جمع آوری و ترتیب قرآن شد و از خانه خارج نشد تا قرآن را به آنگونه که مامور شده بود ، جمع کند.
همه ی آنچه که بر پیامبر(صلی الله علیه و آله) نازل شده بود، آنچه قابل تأویل بود و ناسخ و منسوخ را جمع آوری نمود و با دست مبارک خود ،آن را نگاشت.
در یکی از همین روزهای خانه نشینی درب خانهٔ علی را زدند، فضه چادر به سر کرد و خود را پشت درب رسانید و از زننده درب سوال کرد و وقتی متوجه شد چه کسی پشت در است ، خود را هراسان به مولایش رساند وگفت :
یا مولا، یا امیرالمؤمنین؛
ابوبکر که خود را خلیفه خوانده ،قاصدی به درب فرستاده و پیغام داده : ای علی، از خانه بیرون آی و با ما بیعت کن!
و علی ، این مردترین مرد دنیا و تنهاترین ولیِّ زمان، به درب خانه رفت و جواب فرستاد: من مشغولم و با خود قسم یاد کرده ام که عبا به دوش نیاندازم جز برای نماز ، تا قرآن را جمع آوری و مرتب کنم.
وقتی این خبر به ابوبکر و عمر رسید، آن دو عبیده و مغیره را فراخواندند و از آنها نظریه ای خواستند، تا دوباره برخورد با علی را به شورا کشانند.
همه نظرشان بر این بود که علی به پشت گرمی همسرش زهرا و عباس بن عبدالمطلب ،عموی پیامبر است که با آنها بیعت نمی کند ، پس باید نقشه ای می کشیدند تا این دوحامی را از سر راه برمیداشتند...
بحث شان به دراز کشید ، فاطمه (سلام الله علیها)را نمی شد به هیچوجه از علی(علیه السلام) جدا کرد ،چون همگان واقف بودند که فاطمه، جانِ علی ست و علیِ نَفَس فاطمه..... کجا می شود بین جان و نفس جدایی انداخت؟؟؟
همه می دانستند که اگر پایش بیافتد ،علی در راه فاطمه جان می دهد و فاطمه خود را فدایی علی می کند.
همگان اقرار می کردند که زهرا همان حیدر است و حیدر همان فاطمه است. پس این روح در دوجسم را به هیچ وجه نمی توان از هم جدا نمود .....
پس باید اول فکری به حال عباس می کردند ، در این هنگام مغیره بن شعبه گفت: به نظر من اول باید با عباس بن عبدالمطلب ملاقات کنید و او را به طمع بیاندازید که برای تو و نسل هایت هم نصیبی از خلافت خواهد بود ، با این سیاست او را از علی بن ابی طالب جدا سازید، زیرا اگر عباس بن عبدالمطلب باشما باشد ، این خود دلیلی برای مردم ظاهر بین است و مقابله ی ما با علی بن ابی طالب کار آسانی ست...
ابوبکر و عمر و ابو عبیده این نظریه را پذیرفتند و هر سه با هم به سراغ عباس رفتند و این در حالی بود که چند روز بیشتر از رحلت پیامبر(صلی الله علیه واله) نمی گذشت.
وقتی ابوبکر پیش روی عباس قرار گرفت گفت :....
#ادامه دارد
🖊به قلم :ط_حسینی
❣️مترجمی زبان قرآن
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
*شاهزاده ای در خدمت*
قسمت هشتاد و ششم🎬:
فضه شاهد بود که ابوبکر به همراه عده ای از صحابه به نزد عباس آمد و چون روبه روی ایشان رسید:
ابوبکر بادی به غبغب انداخت ، گلویی صاف کرد و گفت : خداوند محمد(صلی الله علیه و آله) را به عنوان پیامبر شما و صاحب اختیار مؤمنان فرستاده است.
خدا بر مردم منت نهاد و او را از میان همین مردم قرار داد تا اینکه پیامبر را به پیش خود فراخواند و «ریاست مردم را به خود آنها واگذار کرد تا خودشان، مصلحت خویش را به اتفاق ،اختیار کنند» مردم هم مرا به عنوان والی خود و مسؤل کارهایشان انتخاب کردند و من به یاری خدا هیچ سستی و حیرت و ترسی به خود راه نمی دهم و فقط به یاری خدا توفیق خواهم یافت ، لکن مخالفی دارم که بر خلاف مردم سخن می گوید و تو را پناه خویش قرار داده و تو هم قلعه ای محکم و خواستگاه و پناهی امن برای او شده ای!
ای عباس؛ تو هم باید یا بر آنچه که همگان اتفاق دارند و هم رأی شده اند ، داخل شوی یا مردم را از عقیده شان برگردانی، حال ما پیش تو آمده ایم و پیشنهادی برایت داریم ، ما می خواهیم سهمی از خلافت برای تو قرار دهیم تا برای تو و نسل بعد از تو این نصیب و سهم باشد، زیرا تو عموی پیامبری، اگر چه مردم با اینکه مقام تو و رفیقت علی را می دانند ، اما در خلافت از شما رویگردانی کردند.
در این هنگام عمر هم به سخن در آمد تا آتش حرفهای ابوبکر را تند تر کند و عباس بن عبدالمطلب را به هر طریق شده با خود همراه کند تا دست از حمایت علی(علیه السلام) بردارد، پس ادامه ی سخنان ابوبکر را گرفت و گفت: به والله ، از طرف دیگر ای بنی هاشم،بر پیامبرتان افتخار دارید،پیامبر از خانواده ی شماست...
ای عباس؛ برای حاجتی نزد تو نیامدیم اما خوش نداریم که ایراد و فتنه ای بر سر آنچه که مسلمانان بر آن توافق کرده اند پیش آید و شما در مقابل ما قرار بگیرید، به صلاح خود و مردم نظر دهید!!
عباس بن عبدالمطلب ،سخنان این دو را که نه مطابق با عقل و منطق و نه مطابق با حکم خداوند بود شنید و در پاسخ گفت : خداوند محمد(صلی الله علیه و آله) را همانطور که گفتی به عنوان پیامبر و صاحب اختیار مردم مبعوث کرد ، اگر تو خلافت را بنا به حکم و امر پیامبر گرفته ای که همگان میدانند این حق ماست که غصب کرده ای و اگر به درخواست مؤمنین است، ما هم از آن مؤمنین بودیم و لیکن از خلافت تو اطلاع نداشتیم و مشاوره و سؤالی هم دراین مورد از ما نکردی و بدان ما هم به خلافت تو رضایت نمی دهیم ،زیرا ما هم از مؤمنان هستیم ،اما تو را دوست نداریم و خلافت تو را قبول نداریم.
اما اینکه گفتی برای من هم سهم و نصیبی در خلافت باشد : اگر خلافت اختصاص به تو دارد برای خودت نگهدار که ما احتیاج به حق تو نداریم و اگر حق مؤمنین است پس تو حق نداری راجع به حقوق آنان دستور بدهی و یا اظهار نظر بکنی و اگر حق ماست (که طبق امر پیامبر و حکم خدا از ماست) ما به قسمتی از آن راضی نمی شویم(یعنی خلافت را غصب کردی ، باید آن را بگردانی).
اما آنچه تو گفتی ای عمر، که پیامبر از ما و شما است. بدان که پیامبر درختی است که ما شاخه های آن و شما همسایگان آن هستید، پس ما از شما سزاوارتریم.
واما آنچه گفتی که از خواسته های پراکنده می ترسیم، بدان کاری را که شما آغاز کرده اید ،ابتدای پراکندگی و اختلاف است.....
و خداوند یاری کننده است.
و اینچنین بود که توطئه عمر و ابوبکر برای جلب حمایت عباس از خلافت غصبی شان ، نافرجام ماند.
و پس از این مناظره ، عباس بن عبدالمطلب شعری سرود به این مضمون و در هر کجا و هر زمان آن را می خواند تا به گوش همگان برسد:
گمان نمی کردم خلافت از بنی هاشم و از میان آنها از ابی الحسن علی، انحراف پیدا کند.
آیا علی(علیه السلام) اولین کسی نیست که به طرف قبله نماز خواند؟ آیا او عالم ترین مردم به آثار و سنت های پیامبر نیست؟ آیا او نزدیک ترین مردم در دوران زندگی نسبت به پیامبر نبود؟ آیا او همان کسی نبود که جبرئیل در غسل و کفن پیامبر یار او بود؟ همان کسی که آنچه همه ی خوبان دارند او به تنهایی دارد و خوبی های او در این مردم نیست...
هان ای مردم؛ چه کسی شما را از او جدا کرد؟ باید او را بشناسیم! بدانید که بیعت شما آغاز فتنه هاست!!
و عالم و آدم شهادت می دهند ، که سخنان عباس بن عبدالمطلب که خدا او را رحمت کند ، عین حقیقت است ، براستی علی نیست مگر ولیّ بلافصل بعد از پیامبر(صلی الله علیه واله)، علی اولین مظلوم عالم ،همو که عالم به بهانه ی وجودش ،موجودیت گرفت ....و ولایت علی نیست مگر آزمایشی از جانب خدا ،تا ما را محک بزند در عشق خودش...و خدا را بی نهایت شکر که ما ندای من کنت مولاه فهذا علی مولاه پیامبر را از ورای قرن ها شنیدیم و دل دادیم به دلدادگان الهی و جان می دهیم در راه این دلدادگی....
الهی مرحبا بر درگهت باد
که مادر هم مرا با یا علی زاد
#ادامه دارد.
🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀
*شاهزاده ای در خدمت*
قسمت هشتاد و هفتم🎬:
چند روز از قضیه ی دست رد زدن عباس بن عبدالمطلب به سینه ی خلیفه ی غاصب می گذشت ، آنها مدتی قضیه را ساکت گذاشتند و فقط به فرستادن قاصدی به درب خانه ی مولا علی، بسنده کردند.
آنها می خواستند تا مردم از یاد ببرند که عباس چه گفت و علی چه کرد ، آنها می خواستند با گذشت زمان و جا افتادن بیعت تازه ی مردم ، بیعت گذشته را که پیامبر(صلی الله علیه واله) برای علی(علیه السلام) گرفته بود از خاطره ها محو کنند ....
اما علی(علیه السلام) باید ،یک بار دیگر حقی را که از آنِ او بود و حکم پروردگار در آن بود را دوباره برملا کند، او می خواست برای آخرین بار حجت را بر اهل مدینه تمام کند و در تاریخ ثبت نماید که علی(علیه السلام) حقش را جار زد اما یاری نیافت تا به کمکشان خلافتی را که غصب شده بود به صاحب اصلی اش برگرداند...
فضه که چندین روز شاهد ماجرا بود و میدید که مولایش سخت به جمع آوری قرآن مشغول است حالا مشاهده کرد که :
بعد از چند روز که قضیه ساکت مانده بود ، علی مظلوم ، از خانه اش بیرون آمد ، درحالیکه قرآن را در یک پارچه جمع آوری و مُهر کرده بود ،داخل مسجد شد .
فضه هم بلافاصله در پی مولایش روان شد ، می خواست ببیند چه می شود و مولایش چه کاری می خواهد بکند، او وارد مسجد شد و دید که ،ابوبکر و جمع زیادی از مردم در مسجد پیامبر(صلی الله علیه واله) نشسته بودند.
علی(علیه السلام) نزدیک محراب مسجد شد و با صدای بلند به طوریکه به گوش همگان برسد چنین ندا برآورد:
«ای مردم، من از زمانی که پیامبر(صلی الله علیه واله) رحلت نموده مشغول غسل او و سپس جمع آوری قرآن بودم تا این که همه ی آن را در یک پارچه جمع آوری کردم، بدانید که خداوند هر آیه ای بر پیامبر(صلی الله علیه واله) نازل کرده در این مجموعه است، تمام آیات را پیامبر برای من خوانده و تأویل آن را به من آموخته است».
علی با این سخنش فهماند که اگر اسلام محمدی را خواهانید ،اگر دین خدا را برمی تابید، پس بدانید کتاب خدا با تمام تفاسیرش که هر حرف آن حکمت و رازی دارد ، پیش من است، اگر می خواهید؛ این گوی و این میدان...ولیّ خدا را دریابید و غاصبان خلافت را رها کنید.
علی گفت، اما صدا از جمع بلند نشد...
مولایمان نگاهی به جمع غافل و پیمان شکن روبرویش کرد و ادامه داد «این کار را کردم تا فردا نگویید، ما از قرآن بی خبر بودیم»و بعد نگاهیمعنا دار به جمع کرد و فرمود:« روز قیامت نگویید که من شما را به یاری خویش نطلبیدم و حقم را برای شما بیان نکردم و شما را به اول تا آخر قرآن دعوت نکردم»
علی گفت و گفت و گفت ،اما هیچ یک از دنیا پرستان پیش رویش نفهمیدند که علی همان قرآن است و قرآن همان علیست و بارها و بارها این سخن در کلام پیامبر آمده بود که علی با قرآن و قرآن با علیست ، این دو از هم جدا نمی شوند تا در حوض کوثر در بهشت به من برسند و چه بی سعادت بودند این دنیا پرستان بی دین، چه بی لیاقت بودند این مسلمان نماهای مدعی و قرآن را در غربت خود تنها گذاشتند.
در این هنگام که علی(علیه السلام) این سخنان را فرمودند، عمر که در جمع حضور داشت پاسخ داد : ای ابوتراب، آنچه که از قرآن پیش روی ماست ،ما را کفایت می کند و احتیاجی به آنچه ما را دعوت می کنی نداریم!
و علیِ مظلوم ، با شنیدن این سخن ، تنها تر از همیشه وارد خانه شد....و فضه با خود فکر می کرد براستی که :
علی(علیه السلام) تلنگری به جمع زد تا اگر فطرت پاکجویی در آنجا باشد به خود آید....
اما تاریخ شهادت می دهد که آنها به خود که نیامدند هیچ، کینه های درون سینه شان از حقد و حسد که سالیانی دور در آن انبار کرده بودند، به جوش آمد و واقعه ای را رقم زدند که تا قیام قیامت لکه ی ننگش بر دامان بشریت مانده است و غربت و مظلومیت این واقعه، مُهری شد که بر جبین شیعه خورد تا واقعه ها پس از این واقعه پیش آید...تا خوردن سیلی زهراپویان تکرار و تکرار شود.......و گذشتگان چه ظلم عظیمی کردند و چه ظلم عظیمی می کنیم ما، اگر واقعیت این مطلب را به همگان نرسانیم و نگوییم که حق با مادرمان زهراست و حقیقت در ولایت مولایمان علی ع بود و بس...
#ادامه دارد....
❣️مترجمی زبان قرآن
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
*شاهزاده ای در خدمت*
قسمت هشتادو هشتم🎬:
فضه خود را به صف اول مردم رسانید و با دوچشم غمبار،مشاهده کرد که علی(علیه السلام)، این قرآن ناطق ، وارد مسجد شد و قرآن را بر جماعت داخل مسجد عرضه داشت ، سخنان علی ،به ثمر می رسید اگر نبودند کسانی که به میان حرفش میدویدند و ذهن مردم را از حقایق دور می کردند.
علی(علیه السلام) از مسجد بیرون شد و فضه خود را هراسان به او رسانید و پشت سر مولایش وارد خانه شد و درب خانه را بست.
عمر از ترس اینکه ،فطرت خداجوی ملت با تلنگر علی(علیه السلام) گُر گیرد ، رو به ابوبکر نمود و گفت : هم اینک به سراغ علی(ع) بفرست، او باید بیعت کند ،تا او بیعت نکند ما بر پایه ای استوار نیستیم، اگر چه امنای او بیعت کنند.
ابوبکر با این اشاره ی عمر ، قاصدی نزد علی(علیه السلام) فرستاد و گفت :«دعوت خلیفهٔ پیامبر را پاسخ بگو»
قاصد ابوبکر پیام را به امیرالمؤمنین رسانید و علی(علیه السلام) فرمودند:«سبحان الله ! چه زود بر پیامبر دروغ می بندید ،او و یارانش می دانند که خداوند و پیامبرش ،غیر مرا خلیفه قرار نداده اند»
قاصد بازگشت و جواب مولای متقیان را به ابوبکر رساند.
ابوبکر که در جمع یارانش احساس بزرگی می کرد دوباره قاصد را روانه نمود و گفت :بگو ،جواب امیرالمؤمنین ابابکر را بده!
قاصد دوباره درب خانه را زد و گفته های ابوبکر را به علی(علیه السلام) رساند.
امیرالمؤمنین ،علی بن ابی طالب فرمودند:«سبحان الله! دیر زمانی از پیمانتان نگذشته است که آن را فراموش کرده باشید ،او(ابوبکر) خوب می داند که این مقام(مقام امیر مومنان بودن) جز برای من صلاحیت ندارد، پیامبر به او میان هفت نفر امرکرد و همه ی آنها بر امیرمؤمنان بودن من تسلیم شدند ، در آن هنگام ،او و رفیقش عمر از میان آن هفت نفر از پیامبر پرسیدند:ایا این امر خداوند و پیامبر اوست؟ و پیامبر هم پاسخ داد: آری، حقی از خدا و پیامبر اوست، علی امیرالمومنین و رئیس مسلمانان و صاحب پرچم سفید نشاندار است ، روز قیامت خداوند او را بر پل صراط می نشاند تا دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم بفرستند....»
چون این پیغام از جانب مولا علی (علیه السلام) به خلیفه ی غاصب و رفیقش رسید و همگان بر صحت گفتار علی(علیه السلام) شهادت می دادند، آن دو به ناچارجوابی ندادند و آن روز هم قضیه را به طور مصلحتی ساکت گذاردند.
و زهرای مرضیه ، این دختر داغدیده،شاهد تمام این پیغام و پسغام ها و این ظلم و غصب و پیمان شکنی ها بود .... فضه تمام این داستان ها را میدید و بر مظلومیت این خانواده اشک میریخت ، او میدید که مادرمان زهرا ،اشک از چهار گوشه ی چشمان مبارکش روان بود و نمی دانست بر کدامین داغ بگرید.بر عروج پدری که از جان عزیزترش می دانست؟ بر مظلومیت همسری که نفسش به نفس او بند بود ؟ بر غصب حق خلافت ،ولیّ زمانش بگرید یا بر پیکر اسلام که ناکسانی آن را به بیراهه می کشاندند...بر دینی که داشت از مسیر خدایی اش خارج می شد.... آری او میبایست بر تمام این دردها بگرید ، بگرید و بگرید تا جایی که به او بگویند : یا شب گریه کن و یا روز...
آن روز هم چون به شب رسید باز علی(علیه السلام) ،فاطمه (سلام الله علیها) را بر مرکبی سوار کرد و دست حسن و حسین ع را در دست گرفت و دوباره صحنه ای دیگر از غربت و مظلومیت به رخ مردم پیمان شکن کشیده شد.....
علیِ مظلوم درب خانه ی همه ی اصحاب پیامبر را زد و در اثبات حق خود آنها را به خدا قسم داد و از آنها خواست تا او را یاری کنند....اما باز هم فقط چهار نفر با او هم صدا شدند...
#ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
❣️مترجمی زبان قرآن
https://eitaa.com/qorantazohur
@M_kish
💚💚💚
*شاهزاده ای در خدمت*
قسمت هشتاد و نهم🎬:
چند روزی از ارتحال آخرین پیامبر خدا می گذشت ، چند روزی که به اندازه ی قرن ها دین خدا را به بیراهه کشانید ،چند روزی که علی خانه نشین شده بود که گریه ی دختر پیامبر(صلی الله علیه واله) هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد...
چند روزی که دنیا به کام دنیا پرستان شده بود و مؤمنان این دیار در غربت و مظلومیت خود بودند .
دوباره وسوسه های اطرافیان ابوبکر شروع شد که : چرا ساکت نشسته ای و کسی را به سراغ علی نمی فرستی؟ مگر نمی دانی تا علی ، بیعت نکند پایه های خلافت تو همچنان میلرزد...
وقتی عمر این سخنان را درگوش ابوبکر زمزمه کرد ، ابوبکر که به نسبت مردی نرم تر و عاقل تر و دور اندیش تر از عمر بود و برعکس عمر خشن تر و سخت تر از او بود ،رو به عمر گفت : چه کسی را بفرستیم؟
عمر گفت : هر کس را که بفرستی کاری از پیش نخواهد برد مگر قنفذ، آخر او فردی خشن و سخت و سنگدل است ، او از آزاد شدگان و یکی از افراد قبیله ی«بنی عدی بن کعب» است.
ابوبکر ، نظر رفیقش را پسندید و قنفذ را به همراهی عده ای به سوی خانه ی امیرالمؤمنین روان کرد.
پشت درب رسیدند و درب را به شدت کوفتند.
فضه شتابان خود را به درب رسانید و از زننده آن سؤال کرد و تمام حرفهای قنفذ را به گوش مولایش رسانید و به ایشان فرمود که می خواهند وارد خانه شوند ، ولی علی (علیه السلام) اجازه ورود نداد!
قنفذ و همراهانش نزد ابوبکر و عمر بازگشتند و گفتند: به ما اجازه داده نشد.
در این هنگام عمر و ابوبکر در مسجد نشسته بودند و مردم هم اطرافشان را گرفته بودند.
عمر رو به قنفذ گفت : برگردید! اگر اجازه داد داخل شوید وگرنه بدون اجازه داخل شوید!
و قنفذ ملعون براه افتاد تا واقعه ای را رقم بزند که سرآغاز وقایع بسیار دیگری بود....
قنفذ رفت تا به آیندگان اجازه ی هتک حرمت آل طه را صادر کند....
این ملعون رفت تا مقدمه ی سیلی خوردن سه ساله های کربلا، صورت گیرد
او رفت تا آتشی به پا کند و شعله های این آتش در نینوا بر خیمه ی پسرفاطمه ،افتد و کمر زینب(س) را خم نماید..
و کاش آن لحظه آسمان به زمین می آمد و این واقعه ی ننگین که آتش به دل عرشیان زد ، به وقوع نمی پیوست...
کاش صاعقه ای بر سرشان فرود می آمد تا این لکه های ننگ، از دامان بشریت پاک می شدند...
قنفذ رفت تا رسمی دیگر در بین عرب بنا کند....همه می دانستند که فاطمه (سلام الله علیها) عزادار است، همه می دانستند که حالفاطمه بعد از پدر بزرگوارش آنچنان است که افلاکیان بر او اشک میریزند...
قنفذ رفت تا برای عرض تسلیت ،ارادت عرب را به خانواده ی پیامبرشان به رُخ تاریخ و آیندگان بکشد...
وکاش نمی رفت، کاش این واقعه ی جگر سوز شکل نمی گرفت و من و مایی که فقط از آن واقعه اندکی شنیدیم قلبمان مالامال غم است، خدا به داد دل علی (ع) برسد....خدا به فریاد زینب و حسنین کوچک برسد...خدا به فریاد دل منتقم آل محمد(ص) برسد که سالها در پرده ی غیبت بسر میبرد و هنوز به خاطر اعمال چون منی اجازه ی خروج و انتقام این زخم سربسته را ندارد....
قنفذ ملعون میرفت تا آن واقعه به تصویر کشیده شود...
#ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
❣️مترجمی زبان قرآن
https://eitaa.com/qorantazohur
💕💕💕
*❣️شاهزاده ای در خدمت*
قسمت نود 🎬:
قنفذ ملعون بار دیگر به درب خانه ی امیرالمؤمنین رفت و اجازه ی ورود خواست.
ابتدا فضه با شنیدن صدای درب خود را هراسان به پشت درب رسانید و با لحنی اندوهناک بانگ برآورد : شما را چه می شود ؟! براستی شما به چه دین و چه آیینی هستید؟
مگر نام خود را مسلمان نگذاشته اید ، مگر کمتر از سه ماه پیش ،خودتان پیش قراول بیعت با مولایم علی در غدیر خم نبودید؟!
من عرب نیستم اما مگر رسم عرب اینچنین شده که برای عرض تسلیت به سمت خانوادهٔ ماتم زده قشون کشی و عربده کشی می کنند ...فضه گفت وگفت و گفت اما گویی پشت درب نه انسان بلکه سنگدلانی شیطان صفت اجتماع کرده بودند.
در این هنگام مادرمان زهرای مرضیه در حالیکه سرمبارکشان را بسته بود و بعد از وفات پدر بزرگوارشان از این داغ هم روحش غصه دار وهم جسمش لاغر شده بود به پشت درب آمد و فرمود: نمی گذارم بدون اجازه وارد خانه ی من شوید....
وشاید فاطمه(سلام الله علیها) با این حرکتش می خواست بگوید ،اگر حرمت علیِ مظلوم را نگه نمی دارید ، حرمت دختر پیامبرتان را حفظ کنید، حرمت پاره ی تن رسولتان را نگه دارید ،مگر شما نشنیده اید که بارها و بارها ،پیامبر(صلی الله علیه واله) فرمودند: فاطمه(سلام الله علیها) پاره تن من است ، هرکس او را بیازارد مرا آزرده و هرکس مرا بیازارد خدا را آزرده....
و وای بر این قوم پیمان شکن و فراموش کار ، هنوز اندکی از عروج پیامبرشان نگذشته که امانت های او را با دستان کریه شان پرپر کردند....
قنفذ ملعون چون این کلام دختر پیامبر را شنید ، خود پشت درب خانه ماند و قاصدی روان کرد تا سخن مادرمان زهرا را به عمر و ابوبکر برسانند.
عمر زمانی که جواب فاطمه(سلام الله علیها) را شنید با خشم از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم می فشرد گفت : ما را با زنان کاری نیست و سپس خالد بن ولید را صدا زد و به سمت خانه ی امیرالمؤمنین حرکت کردند.
پشت درب خانه که رسید دستور داد تا هیزم و آتشی فراهم کنند در این هنگام باز فضه با دیده ای خونبار خود را به پشت درب رسانید و دوباره واقعیت هایی انکار ناپذیر را گوشزد کرد ...اما همگی خود را بخواب زده بودند و گویی حب دنیا کرو کورشان کرده بود.
بی شک هیزمی که در پشت این درب جمع شد ، آتشی از آن فراهم شد که در صحرای نینوا خیمه های حسین زهرا(سلام الله علیها) را در خود بلعید ، آری یزیدیان بی شک نواده های همین اهلسقیفه بودند و حسین(علیه السلام) هم باید رنگ و بویی از مادر داشته باشد....
و وای از دل زینب(سلام الله علیها)،کودکیِ زینب(سلام الله علیها)با دیدن این آتش ،غصه دار شد ، او می بایست آتش ها ببیند تا در جایی دیگر این واقعه تکرار شود و آنجا کودکانی دور زینب از ترس آتش به او پناه آورند....
ای آسمان اُف بر تو که دیدی ،درب خانه ی خلیفه الله را بر روی زمین ، آتش زدند و آتش نگرفتی....چرا نباریدی که این شعله آتش نکشد؟
مگر از آن بالا ندیدی که مادرِ عالم خلقت به پشت در است؟
مگر ندیدی که درب شعله ور ،میخی سخت و آهنین دارد و نمی دانستی که این میخ گداخته چه بر سر سینه ی مادرِ ما می آورد ؟
چرا چون لشکر ابابیل ،سنگ بر سر این ظالمان، نباریدی؟
چرا نشستی به تماشا تا این واقعه صورت گیرد و تا دوباره واقعه ها شکل بگیرد و سوزِ واقعه ها جگرمان را آتش زند....
#ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
❣️مترجمی زبان قرآن
https://eitaa.com/qorantazohur
✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
*شاهزاده ای در خدمت*
قسمت نود و یک🎬:
فضه هیاهوی پشت درب را میشنید و در حالیکه که از چهار گوشه چشمانش اشک میریخت و کنار خانم خانه ایستاده بود ،به رذالت این مردم فکر می کرد
هیزم ها را پشت درب انباشتند و عمر با صدای بلند طوری که علی علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها بشنوند ،فریاد زد : ای پسر ابیطالب به خدا قسم ،یا باید از خانه خارج شوی و با خلیفهٔ رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم بیعت کنی یا اینکه این خانه را به همراه اهلش آتش می زنم.
در این هنگام فاطمه سلام الله علیها با بدنی تکیده به پشت درب آمد، فضه بازوی او را رها نمی کرد ، گویی می دانست چه اتفاقی در راه است اما از طرفی بچه های فاطمه سلام الله علیها مانندگنجشککانی ترسان اطراف او پر پر میزدند ، فضه هم نگران بانویش بود و هم نگران بچه های مظلومش، فاطمه با صدایی محزون ، فرمود: ای عمر ، تو را با ما چکار است، چرا ما را با مصیبت خودمان وا نمی گذاری؟!
عمر با خشمی در صدایش فریاد زد : در را باز کن وگرنه آن را بر سر شما آتش میزنم
فاطمه سلام الله علیها با بغضی درگلو فرمودند: ای عمر آیا از خداوند عزوجل نمی ترسی و برخانه ی من ، خانه ی دختر پیامبرتان هجوم می آوری؟!
عمر که فقط در پی به سرانجام رسیدن هدف و مقصدش بود با شنیدن سخنان مادرمان زهرا سلام الله علیها ، حتی اندکی هم از کارش منصرف نشد و می خواست نشان دهد که مثلاً مرررد است ، فوری آتش خواست و آن واقعه به وقوع پیوست....
هیزم ها که آتش گرفت ، حِقد و حسد به جوشش آمد، کینه های بدر و حنین سرباز کرد و شد آنچه که نباید می شد.
فاطمه که هرم و دود آتش را دید و فهمید این جماعت نه حرمت سرشان می شود و نه دل داغدیده می فهمند و حتی نمی دانند که پشت درب زنی آبستن است و برای این زنان ،حتی شنیدن فریاد خطرآفرین است ، چه برسد به آتش و تازیانه... فاطمه سلام الله علیها خود را به گوشه ی درب و دیوار کشانید تا از گزند آتش در امان باشد و بچه ها به سمت مادر آمدن و فضه هراسان خود را به انها رسانید و در آغوش گرفت تا به درب مملو از آتش نرسند و صدمه ای نبینند ، در همین حین ،آتش زبانه کشید و عمر با فشار دادن درب نیم سوخته ،درب را شکست و داخل شد و غنچه ی نشکفته ی حیدر، در پشت درب پرپر شد...
زینب سلام الله علیها با دو چشم اشک بار تمام حواسش پی مادر داغدیده اش بود و وقتی متوجه شد میخ گداخته ی درب به سینه ی مادرفرو رفته ،بر سر زنان به سمت درب خانه روان شد و اما تمام حواس فاطمه سلام الله علیها، پی ولیِّ مظلوم زمانش بود...
فاطمه سلام الله علیها سراسیمه ،بدون توجه به پهلویی که شکسته بود و میخی که در بدنش فرو رفته بود ،در حالیکه فریاد میزد :یا ابتاه ،یا رسول الله.....به سمت عمر رفت تا خود را بین او و مردش حائل کند .
در این هنگام عمر ، شمشیری را که در غلاف بود بلند کرد به پهلوی مبارک مادرمان زهرای مظلومه فرود آورد با ضربه ی غلاف شمشیر ،دردی در وجود مبارک دختر پیامبر پیچید و ناله اش را بلند نمود...
عمر ترس از این داشت با بلند شدن این ناله ،دلهایی به راه آید و می خواست به هر طریقی صدای فاطمه سلام الله علیها را ببرد، شلاق را بلند کرد و بر بازوی نازنین سرور زنان عالم کوبید و خاک بر سرت ای دنیا که دیدی چه شد و از این داغ آتش نگرفتی....
ناله ی زهرا سلام الله علیها به آسمان بلند شد و بار دیگر این دختر داغدیده صدا زد: یا ابتاه یا رسول الله بیا و ببین امتت بعد از تو با تو چه کردند.
با بلند شدن صدای زهرا و شلاقی که هوا را میشکافت تا بر بدن نازنین او فرو افتد ، غیرت حیدری شیر خدا به جوش آمد و....
#ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
❣️مترجمی زبان قرآن
https://eitaa.com/qorantazohur
جهت کسب اطلاعات بیشتر
@M_kish
✨🌼✨🌼✨🌼✨🌼✨🌼
*شاهزاده ای در خدمت*
قسمت نود و دوم🎬:
فضه با چشم خویش دید تا علی علیه السلام ،این شیر مرد عرب که اسدالله بود آن هیبت الهی اش ، احوال همسرش ، جان و نفسش را چنین دید ، خون حیدری در رگهایش به جوش آمد.
حیدر کرار ، این از پا درآورنده ی درب خیبر ،چون شیرمردی خشمگین از جا برخاست و در چشم بهم زدنی خود را به عمر رسانید و یقه ی عمر را گرفت و او را محکم به سمت خود کشید و در یک لحظه، مانند پهلوانی بی همتا ،عمر را بر خاک کوبید و بر زمین انداخت ، روی سینه اش نشست و بر بینی و گردنش کوبید و خواست او را بکشد ....
که ناگهان تعللی نمود ، آخر علی علیه السلام امام مسلمین است؛ او مانند یاران پیامبر صلی الله و علیه و آله وسلم ،پیمان شکن نبود و عهد خود را فراموش نکرده بود ، گویا وصیت پیامبر را به خاطر آورد و در همان حال که عمر مغلوب او بود ، فرمودند: قسم به خدایی که محمدصلی الله علیه و آله، را به پیامبری ارج نهاده است، ای عمر اگر نبود تصمیمی از طرف خدا و نیز عهدی که با رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم، می فهمیدی که نمی توانی داخل خانهٔ من شوی!
در این هنگام عمر از ترس فریاد زد و مردم را به کمک خواست و علی علیه السلام ، او را رها کرد و مردم رو به خانهٔ علی علیه السلام ،آوردند و داخل خانه شدند.
امیرالمؤمنین دست به شمشیر برد و قنفذ که در پیشاپیش مردم مهاجم قرار گرفته بود با دیدن این صحنه لرزه بر اندامش افتاد ، او خوب می دانست که حیدر کرار این شیر بیشه ی حق ، اگر دست به شمشیر شد دیگر کسی جلودارش نیست...
قنفذ از دیدن این صحنه ،ترسید و فی الفور از معرکه ای که میرفت مهلکه اش باشد، گریخت و از زیر دست مولایمان فرار کرد و به مسجد نزد ابوبکر رفت و ماجرا را گزارش داد...
ابوبکر چون واقعه را شنید به قنفذ دستور داد برگردد و و گفت : اگر علی علیه السلام بار دیگر حمله کرد، کاری انجام ندهید(چون او هم خوب میدانست که اگر علی برخیزد ،کسی یارای مقابله با او را ندارد )اما چون شنید که علی از وصیت پیامبر سخن گفته، بار دیگر گفت: اگر باز هم علی علیه السلام ، سرسختی کرد ، با زور وارد خانه شوید و اگر باز هم مانع شد ،درب را آتش زنید و به زور او را به اینجا بیاورید....
تاریخ گواهی داده، این بود بیعتی که صحابه به آن استناد می کردند و خلافتشان را بر پایه ی آن استوار کردند...بیعتی که با آتش و شمشیر و ریسمان بود....
و بار دیگر قنفذملعون راهی خانه ی علی علیه السلام شد تا حکم خلیفه اش را اجرا کند.....
#ادامه دارد....
🖊به قلم : طه_حسینی
❣️مترجمی زبان قرآن و نهجالبلاغه
https://eitaa.com/qorantazohur