eitaa logo
مترجمی قرآن تا ظهور
115 دنبال‌کننده
6هزار عکس
4هزار ویدیو
46 فایل
ادمین ثبت نام طرح مترجمی زبان قرآن @M_kish
مشاهده در ایتا
دانلود
❤ بسم رب الشهدا ❤ 🍃سریعاً‌ مرا بیمارستان شهید چمران رساندند.  فشارم به شدت بالا رفته بود. 🔹صداها را می‌شنیدم که دکتر به برادرم می‌گفت «چرا فشارش بالا رفته؟ برای خانمی با این سن چنین فشاری بعید است!» 🔸رضا گفت «شوهرش شهید شده!» حالم بدتر شد با گریه و فریاد 🔹می‌گفتم «نگو شوهرم شهید شده رضا، امین شهید نشده. فقط اسمش مشابه شوهر من است. چرا حرف بی‌خود می‌زنی؟» 🔸 رضا کنارم آمد و آرام گفت «زهرا من عکس امین را دیده‌ام!» ✳ با این حرف دلم به هم ریخت. منتظر بودم شوهرم برگردد اما ... خیلی خیلی سخت است که منتظر مسافر باشی و او بر نگردد... ✔قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد، به من این‌طور گفته بود. روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت. 🔸گفتم «امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم!» 💕هر روز یادداشت می‌کردم که "امروز گذشت..."  واقعاً روز و شب‌ها به سختی می‌گذشت. دلم نمی‌خواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب می‌گفتم «خدا را شکر امروز هم گذشت.» ⭐باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب می‌کردم. گاهی روزهای باقی‌مانده بیشتر عذابم می‌داد. هر روز فکر می‌کردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... ان‌شاءالله دیگر می‌آید. دیگر دارد تمام می‌شود...  دیگر راحت می‌شوم از این بلای دوری!» 🌟امین خبر داد «فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمی‌گردم.»  با صدایی شبیه فریاد گفتم: «امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمی‌توانم تحمل کنم...» 😢دقیقاً هجدهمین روز شهید شد. ❌حدود 6 روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا. این فاصله زمانی هیچ‌چیز را به خاطر ندارم، هیچ‌چیز را...  وقتی به معراج رفتیم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم. می‌ترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذراند کنارش بمانم. 🔸قبل از رفتن به برادر شوهرم گفته بودم «حسین؛ پیکر را دیده‌ای؟ مطمئنی که امین بود؟» 🔹‌گفت «آره زن‌داداش.» 💔قلبم شکست. گفتم «حالا بدون امین چه کنم؟ ما هزار امید و آرزو با هم داشتیم. قرار بود کارهای زیادی باهم انجام دهیم. با خودم می‌گفتم حالا باید بدون او چه کنم؟» ✴پیکر را که آوردند دنبال امین می‌دویدم. نگذاشتم مادرم متوجه شود، فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم. ❤مکانی در معراج شهدا با هم تنها ماندیم. گفتم «امینم؛ این رسمش نبود! تو راضی نبودی حتی دست‌هایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود. یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمی‌داشت روی سینه‌ات می‌‌زدیی و می‌گفتی شوهرت بمیرد زهرا جان! 💟تو که تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟» خیلی گریه کردم. انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه می‌کردم و می‌گفتم این رسمش نبود بی‌معرفت! خدا شاهد است دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد.... 👈با ما همراه باشید.... مترجمی زبان قرآن 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 https://eitaa.com/qorantazohur جهت کسب اطلاعات بیشتر @M_kish
💢 🌹 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت و خونریزی خودش از هوش رفت. 💠 دختربچه‌ای در حمله ، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. 💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :« واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» 💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا می‌کنه!» 💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم. 💠 به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. 💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. 💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. 💠 انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. 💠 انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. 💠 لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. 💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. 💠 از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ادامه دارد ... نویسنده فاطمه ولی نژاد مترجمی زبان قرآن https://eitaa.com/qorantazohur