طحال زهرا را درآوردند. حالش اصلا خوب نبود. بیقراری میکرد و با هیچ دکتر و پرستاری راه نمیآمد. اجازه دادند تمام مدت توی آی سیو کنارش بمانم. روی یک تخت دخترم بود و روی تخت دیگر همسرم. حال آن روزهای من را فقط خدا میفهمید. تمامِ تب و تابم برای فاطمه بود که دکترها امیدی نداشتند به زنده بودنش. روی صندلی سرد آیسیو مینشستم و یک چشمم به زهرا بود و یک چشمم به فاطمه و هی خاطرهها را مرور میکردم و هی زجرکش میشدم و منتظر معجزه میماندم. هنوز مادرزنم را پیدا نکرده بودند. مادر و خواهرم هم بستری بودند و نمیدانستم توی این شرایط به کدام غمم برسم و کجا را سرسامان بدم. خودم را جمع و جور کنم؟ یا به داد بقیه برسم؟ گوشواره خونی فاطمه را هم همان جا گذاشتند کف دستم. خیلی تلخ بود که روز ولادت حضرت زهرا گوشواره را برای زنت هدیه بخری و چهار سال بعد، درست در همان روز آن را توی سالن بیمارستان تحویلت دهند که این هم گوشوارهی زخمیاش. نمیدانستم به روضهی گوشواره سه سالهِ کنجِ خرابه گریه کنم یا به روضهی مادر پهلو شکسته.
فاطمه هر نفسی که میکشید، هر تکانی که میخورد، هر تپش قلبش روی مانیتور برایم امید بود، با تمام اینها نماند. رفت. اما نه همینطور معمولی، مثل بقیه!
دکتر با ناراحتی توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «همسرت دچار مرگ مغزی شده. مدت زیادی زنده نمیمونه. بهتره قبل مرگش اعضای بدنشو اهدا کنید.»
قبلترها با هم درباره این موضوع حرف زده بودیم که اگر روزی چنین اتفاقی افتاد چه تصمیمی بگیریم. من که خودم کارت اهدای عضو داشتم فاطمه هم گفته بود: «اعضای بدنمو ببخش.»
با پدرش صحبت کردم. بندهی خدا حرفی نداشت. نمیدانست غصه دخترش را بخورد یا همسرش را که اربا اربا شد. شنبه بود. شنبه صبح. هفدهمین روز از دی ماه ۱۴۰۲ که فاطمهام را بردند اتاق عمل. نشستم پشت در و به ساعت نگاه کردم و به بچههایم فکر کردم و به آیندهام بدون او و به حال خوشی که الان داشت.
فاطمه رفت و گوشوارهاش ماند برای همچین روزی که رهبرم امر کند به "فرضِ بودن" که باز هم فاطمه چیزی از خودش ببخشد. گوشواره را میدهم به هیئتِ آیینِ حسینیِ میثم مطیعی برای مزایده. این روزها مثل دی ماه سال قبل تب و تاب دارم. من و بچهها زخم خوردهی عملیات تروریستیایم. زخم خوردهی انفجار و بمب و ترکش و آتش. چیزی که این روزها عین نقل و نبات بر سر مردمان غزه و لبنان میبارد. فاطمه رفت اما شاید یک زنِ دیگر، یک مادرِ دیگر، یک فاطمهی دیگر گوشهی این دنیا زجری که ما کشیدیم را نکشد. شاید بمبی دیگر منفجر نشود. شاید پهلویی، صورتی، گوشت و پوستی دیگر نسوزد. شاید که بچهای دیگر شبها از دلتنگی و دوری مادرش بیخواب نشود. گوشواره توی کانالها میچرخد و هی قیمتش بالا و بالاتر میرود مثل ارج و قربی که فاطمه برایم دارد. هر روز که بدون او میگذرد برایم عزیزتر میشود و تازه میفهمم چه دسته گلی را از دست دادهام. تازه قدرش را میدانم. شهیدهی من رفت و گوشوارهاش رسید به زنان مجروح لبنانی. تا شاید بشود اسلحهای دست سربازان حزبالله.
بریدهای از کتاب #جان_و_دل روایتگر بانوان اهدا کننده طلا به #جبهه_مقاومت به قلم #سیده_خدیجه_حسینی
#روایت_فتح
#در_دست_چاپ
#حاج_قاسم
#شهید_القدس
#مکتب_سلیمانی
#سرباز_وظیفه