خانم محدثه سلحشور
#پویش_مجازی_نسل_سلیمانی_ها
#شرکت_کننده_بیست_و_پنجم
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa
🔵 شک و تردید؛ آفت پنهان خانوادهها!
🔸فضای مجازی و شبکههای اجتماعی، گاهی به اختلافات و حتی طلاق در خانوادهها دامن میزنند.
📌راهکارهایی برای پیشگیری از این آفت:
1️⃣ شفاف باشید: همسران فعالیتهای مجازی خود را با هم در میان بگذارند.
2️⃣ گفتوگو کنید: زمان بیشتری را به صحبت و شنیدن نظرات همدیگر اختصاص دهید.
3️⃣ رعایت حریمها: از پیام دادن به افراد نامحرم خودداری کنید.
4️⃣ مدیریت زمان: مصرف شبکههای اجتماعی را به حداقل برسانید.
5️⃣ بیاعتمادی آنلاین: به افراد ناشناس در فضای مجازی اعتماد نکنید.
🚨 آرامش خانواده، مهمتر از هر چیز است!
#سواد_رسانه_ای
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa
فاطمه رزبانی از ارومیه.
#پویش_مجازی_نسل_سلیمانی_ها
#شرکت_کننده_بیست_و_ششم
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa
شهید فاطمه دهقانی از شهدای حادثه تروریستی کرمان
متولد ۱۳۶۶ از مشهد
مزایده یک جفت گوشواره
تنها چیزی که از او برایم مانده همین یک جفت گوشواره خونیست. بیانصافیست. مگر نه؟ که آن همه جوانی و مهربانی و پاکی برود زیر خاک و من بمانم و بچهها و همین یک جفت گوشواره. دلم میخواهد گوشوارهای که کج شده را یادگاری نگه دارم برای بچههایم، اما یاد بچههایی میافتم که مثل زینب و زهرا و امیرعباسم بیمادر شدهاند. با خودم و دلم کنار میآیم. فاطمهام از این خانه رفت، گوشوارهاش شاید بشود خانهای برای یک نفر. شاید هم پتویی سبک روی تن لرزان کودکی. یا کفشی برای پای برهنهی مردی.
اصلاً اگر خودش بود هم همین تصمیم را میگرفت. اما و اگر نمیآورد و بیشک و تردید هرچه داشت و نداشت را میبخشید.
میخواهم گوشواره را ببرم و اهدا کنم اما یکی از دوستانم پیشنهاد میدهد که: «نه! این کارو نکن. این گوشواره خیلی ارزشش بیشتره. به نظرم بهتره بذاریش به مزایده.»
فکر خوبیست. گوشواره را میگیرم کف دستم و با بچهها دور هم مینشینیم تا برای آخرین بار یادگارِ مادرشان را سیر نگاه کنند. چیزی گلویم را میخراشد. یاد آن روز میافتم. یاد آخرین دیدارمان. هر دویمان ساک بستیم. من به مقصد کربلا! فاطمه و بچهها و مادرش هم به قصد زیارت مزار حاج قاسم. خداحافظیمان سوز و گداز نداشت چون فکرش را هم نمیکردم این آخرین باری باشد که او را میبینم. که میتوانم در چشمهایش نگاه کنم و به رویش لبخند بزنم. فکر میکردم بعدِ یک هفته هر دویمان برمیگردیم خانه و دوباره روال عادی زندگی. فکر میکردم سالهای سال پای هم میمانیم. دوتایی بچههایمان را بزرگ میکنیم و خودمان هم پیر میشویم. نمیدانستم فاطمه رفیق نیمه راه بود.
من رفتم فرودگاه و فاطمه و بقیه هم راهآهن. دلم خوش بود که تربت کربلا برای فاطمه میآورم و او هم کمی از خاک مزار سردارمان را.
رفتم نجف، زیارت قبر مولایمان حضرت علی(ع). با فاطمه در تماس بودم. حتی عکس تکیاش را هم برایم فرستاد. با هم حرف زدیم و کلی التماس دعا داشتیم اما...
ساعت چهار و پنج به وقت ایران بود که برادرم زنگ زد. کلی آسمان و ریسمان و مقدمه چینی و تهش گفت که چه بلایی سرم آمده. که خانه خراب شده بودم.
- توی کرمان بمبگذاری شده. زینب و امیرعباس سالمن اما...
- اما چی؟ حرف بزن. بقیهشون چی؟
- انشالله بقیهشونم پیدا میشن.
به دلم بد راه ندادم. با خودم گفتم میان شلوغی تا همدیگر را پیدا کنند، طول میکشد. ده بار زنگ زدم به فاطمه. خاموش بود. به مادرش. او هم! به مادر خودم. خواهرم. هیچکس جوابم را نداد. طاقت نیاوردم عراق بمانم. رفتم فرودگاه نجف تا با اولین پرواز برگردم ایران. توی فرودگاه اینترنت گوشیام را روشن کردم تا اخبار را دنبال کنم که دنیا خراب شد روی سرم. عکس دختر کوچکم زهرا بود که به عنوان گمشدهی حادثه تروریستی توی گروهها و کانالها دست به دست میچرخید. یک زنِ مشهدی هم به شدت مجروح شده و در آیسییو بستری بود.
با چه حالی رفتم تهران. گیج و منگ بودم. دلشوره و اضطراب داشت خفهام میکرد. در وحشت عجیبی دست و پا میزدم. نمیخواستم حتی یک درصد فکر کنم که آن زنِ مجروح، فاطمه بود. همسرِ من! مدام زیر لب تکرار میکردم: « نه! نه! امکان نداره اون فاطمه باشه. بیخود نگرانی.»
نمیخواستم هیچکس زنگ بزند و با من صحبت کند. نمیخواستم هیچکس، هیچ خبری به من بدهد. میخواستم اگر چیزی هست خودم بروم بیمارستان و از نزدیک ببینم. حرفِ کسی را باور نداشتم یا شاید هم نمیخواستم که باور کنم.
با پرواز به تهران رفتم و از آنجا هم به کرمان. توی این مدت برادرم همهی اعضای خانواده را پیدا کرده بود. مادرم! خواهرم! بچههایم! و تن مجروح زهرا که سرتاپا ترکش بود. زنی هم با صورت باندپیچی توی آیسییو بود که باید میرفتم و شناساییاش میکردم.
یعنی سختترین کار دنیا!
پاهایم کشیده نمیشد. باید میرفتم برای شناسایی عزیزترین کسم؟ مادرِ بچههایم؟ پا به اتاق مراقبتهای ویژه که گذاشتم با یک نگاه شناختمش. خودش بود. فاطمه!
فاطمه! فاطمه! روز ولادت حضرت زهرا بود. روز زن! و همسرم با چه حالی افتاده بود روی تخت بیمارستان؟
از صورت، کمر و دست و پایش چیزی باقی نمانده بود. اطرافیان میگفتند: «زهرا تو بغل خانومت خوابیده بود. آغوش همسرت مثل سپر بود براش. برو خدا رو شکر کن که دخترت زنده است.»
طحال زهرا را درآوردند. حالش اصلا خوب نبود. بیقراری میکرد و با هیچ دکتر و پرستاری راه نمیآمد. اجازه دادند تمام مدت توی آی سیو کنارش بمانم. روی یک تخت دخترم بود و روی تخت دیگر همسرم. حال آن روزهای من را فقط خدا میفهمید. تمامِ تب و تابم برای فاطمه بود که دکترها امیدی نداشتند به زنده بودنش. روی صندلی سرد آیسیو مینشستم و یک چشمم به زهرا بود و یک چشمم به فاطمه و هی خاطرهها را مرور میکردم و هی زجرکش میشدم و منتظر معجزه میماندم. هنوز مادرزنم را پیدا نکرده بودند. مادر و خواهرم هم بستری بودند و نمیدانستم توی این شرایط به کدام غمم برسم و کجا را سرسامان بدم. خودم را جمع و جور کنم؟ یا به داد بقیه برسم؟ گوشواره خونی فاطمه را هم همان جا گذاشتند کف دستم. خیلی تلخ بود که روز ولادت حضرت زهرا گوشواره را برای زنت هدیه بخری و چهار سال بعد، درست در همان روز آن را توی سالن بیمارستان تحویلت دهند که این هم گوشوارهی زخمیاش. نمیدانستم به روضهی گوشواره سه سالهِ کنجِ خرابه گریه کنم یا به روضهی مادر پهلو شکسته.
فاطمه هر نفسی که میکشید، هر تکانی که میخورد، هر تپش قلبش روی مانیتور برایم امید بود، با تمام اینها نماند. رفت. اما نه همینطور معمولی، مثل بقیه!
دکتر با ناراحتی توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «همسرت دچار مرگ مغزی شده. مدت زیادی زنده نمیمونه. بهتره قبل مرگش اعضای بدنشو اهدا کنید.»
قبلترها با هم درباره این موضوع حرف زده بودیم که اگر روزی چنین اتفاقی افتاد چه تصمیمی بگیریم. من که خودم کارت اهدای عضو داشتم فاطمه هم گفته بود: «اعضای بدنمو ببخش.»
با پدرش صحبت کردم. بندهی خدا حرفی نداشت. نمیدانست غصه دخترش را بخورد یا همسرش را که اربا اربا شد. شنبه بود. شنبه صبح. هفدهمین روز از دی ماه ۱۴۰۲ که فاطمهام را بردند اتاق عمل. نشستم پشت در و به ساعت نگاه کردم و به بچههایم فکر کردم و به آیندهام بدون او و به حال خوشی که الان داشت.
فاطمه رفت و گوشوارهاش ماند برای همچین روزی که رهبرم امر کند به "فرضِ بودن" که باز هم فاطمه چیزی از خودش ببخشد. گوشواره را میدهم به هیئتِ آیینِ حسینیِ میثم مطیعی برای مزایده. این روزها مثل دی ماه سال قبل تب و تاب دارم. من و بچهها زخم خوردهی عملیات تروریستیایم. زخم خوردهی انفجار و بمب و ترکش و آتش. چیزی که این روزها عین نقل و نبات بر سر مردمان غزه و لبنان میبارد. فاطمه رفت اما شاید یک زنِ دیگر، یک مادرِ دیگر، یک فاطمهی دیگر گوشهی این دنیا زجری که ما کشیدیم را نکشد. شاید بمبی دیگر منفجر نشود. شاید پهلویی، صورتی، گوشت و پوستی دیگر نسوزد. شاید که بچهای دیگر شبها از دلتنگی و دوری مادرش بیخواب نشود. گوشواره توی کانالها میچرخد و هی قیمتش بالا و بالاتر میرود مثل ارج و قربی که فاطمه برایم دارد. هر روز که بدون او میگذرد برایم عزیزتر میشود و تازه میفهمم چه دسته گلی را از دست دادهام. تازه قدرش را میدانم. شهیدهی من رفت و گوشوارهاش رسید به زنان مجروح لبنانی. تا شاید بشود اسلحهای دست سربازان حزبالله.
بریدهای از کتاب #جان_و_دل روایتگر بانوان اهدا کننده طلا به #جبهه_مقاومت به قلم #سیده_خدیجه_حسینی
#روایت_فتح
#در_دست_چاپ
#حاج_قاسم
#شهید_القدس
#مکتب_سلیمانی
#سرباز_وظیفه
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یارت ای یار خراسانی چه شد؟
ای صبا دست سلیمانی چه شد؟💔
#حاج_قاسم
#شهید_القدس
#مکتب_سلیمانی
#سرباز_وظیفه
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa
اعمال لیله الرغائب
#شب_آرزوها
#شهید_القدس
#مکتب_سلیمانی
#سرباز_وظیفه
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍 وقتی حاج قاسم نمیدانست دارد دربارهٔ خودش صحبت میکند
#حاج_قاسم
#شهید_القدس
#مکتب_سلیمانی
#سرباز_وظیفه
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa