eitaa logo
C᭄‌زنـدگی بـا آیـه‌هاC᭄‌
144 دنبال‌کننده
190 عکس
644 ویدیو
23 فایل
Ŧ 🔷ختم قرآن مجازے☀ فَاقْرَءُوا مَا تَيسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ مزمل/ 20 پس هرآنچه براے شما امڪان داردقرآن بخوانید. قال النبی(ص):«نوروا بیوتڪم بتلاوة القرآن » «نورانی ڪنیدخانه‌هاے خودرابا تلاوت قرآن ڪریم ». https://eitaa.com/joinchat/3671326949Cf91e492d6f
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قُوت قَلب اونجا ڪه خدا گفت: «لاتَخافاً إنَّني مَعکُما أسمَعُ وَأری» :: نتَرسید بندگانِ من.. حواسم بهِتون هَست،می‌بینمتون، می‌شنومتون..! 🇪 🇳 🇪 🇷 🇬 🇾 _🇵 🇱 🇺 🇦 🇸  ‎‎ ❅❅❅❅❅❅❅❅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
C᭄‌زنـدگی بـا آیـه‌هاC᭄‌
📝 متن کتاب سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 📝 قسمت دوازدهم 👇 🍀حتی به من گ
📝 متن کتاب سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 📝 قسمت سیزدهم👇 📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم. 🔆 یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. ✅سوال کردم: عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ 🔰گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند... ⛔️ چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من داده‌اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. 🌴بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود... 🌲 باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود. به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود. ☘همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! 🍁 بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می‌کرد... شگفت‌زده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟ 🎋 گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد... ✨پرسیدم: حالا چه می‌شود؟ چه کار باید بکنید؟! گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند. 💥 من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم. ✨آنجا می توانستیم به هر کجا که می‌خواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد می‌رسیدیم. 💫 پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. 🌕 مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است... 🌏 یعنی نمی دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل‌ها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند. ❄️حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونه‌ای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. 🌴 وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد. 🌳درختان آنجا همه نوع میوه‌ای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان... بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود . 🌾صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش می‌رسید. اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد. 🍀 به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم . ✅با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه‌ای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. 🔆 دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. ♻️ نمی‌توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی می‌شود. اما نمی‌دانید آن خرما چقدر خوشمزه بود. 💠 از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانه‌ها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. 💠اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب. ✅ اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه. آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمی‌دانم چطور توصیف کنم. ♻️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم 🔆با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت:ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم.میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت‌های بزرگ بهشت برزخی است... ادامه دارد.. 🇪 🇳 🇪 🇷 🇬 🇾 _🇵 🇱 🇺 🇦 🇸  ‎‎ ❅❅❅❅❅❅❅❅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
C᭄‌زنـدگی بـا آیـه‌هاC᭄‌
📝 متن کتاب سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 📝 قسمت سیزدهم👇 📘از دیگر اتفاق
📝 متن ڪتاب سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 تجربه نزدیڪ به مرگ جانباز مدافع حرم 📝 قسمت چهاردهم👇 🍃اوایل ماه شعبان بود ڪه راهی مدینه شدیم. یڪ روز صبح در حالی ڪه مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم ڪه مأمور وهابی دوربین یڪ پسر بچه را ڪه می خواست از بقیع عڪس بگیرد را گرفته. ♦️جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم. 🍀بعد به انتهاے قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم ڪه به مقابل قبر عثمان رسیدم. 💥همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می‌ڪرد. یڪباره دستم را گرفت و به فارسی و با صداے بلند گفت: چی میگی؟دارے لعنت می‌ڪنی؟ گفتم:نخیر دستم را ول ڪن! 💠 اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع ڪرد. یڪدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد. 🔴من دیگر سکوت را جایز ندانستم، یڪ‌باره ڪشیده محڪمی به صورت او زدم . چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن ڪردند. 🔆 یڪی از مامورین ضربه محڪمی به ڪتف من زد ڪه درد آن تا ماه ها مرا اذیت می‌ڪرد. چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج ڪردند و فرار ڪردم. ♻️اما در لحظات بررسی اعمال ماجراے درگیرے در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدے و ڪتف شما آسیب دید و براے همین در نامه عمل شما ثبت شده است. 🔰 در این سفر ڪوتاه به قیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر ڪرد، علت آن هم چند ماجرا بود: 🔷یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العاده‌ای داشت که بچه‌ها را جذب می‌ڪرد. ♦️خالصانه فعالیت می‌ڪرد و در مسجدے شدن ما هم خیلی اثر داشت. ▪️ این مرد خدا یڪ بار ڪه با ماشین در حرڪت بود از چراغ قرمز عبور ڪرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد 🔶من این بنده خدا را دیدم ڪه در میان شهدا و هم درجه آنها بود.ایشان به خاطر اعمال خوبی ڪه در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود. 🔵 اما سوالی ڪه در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود! ☘ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سڪته ڪردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد ڪردم. هیچ چیزے از صحنه تصادف دست من نبود... 🌾 در جایی دیگر یڪی از دوستان پدرم ڪه اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهداے شهرمان به خاڪ سپرده شده بود را دیدم. 🍁 اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت. تعجب ڪردم تشییع او را به یاد داشتم ڪه در تابوت شهدا بود! ⚡️خودش گفت: من براے جهاد به جبهه نرفتم به دنبال ڪاسبی و خرید و فروش بودم ڪه براے خرید جنس به مناطق مرزے رفتم ڪه آنجا بمباران شد. 💥بدن ما با شهداے رزمنده به شهر منتقل شد و فڪر ڪردند من رزمنده ام و... 🌸 اما مهم ترین مطلبی ڪه از شهدا یادم‌ ماند مربوط به یڪی از همسایگان ما بود. 🌒 خوب به یاد داشتم ڪه در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یڪ ڪوچه باریڪ و تاریڪ عبور ڪردیم. 💥از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم را می‌زدیم و سریع فرار می‌ڪردیم. 💥یڪ شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. همان ڪوچه بودم ڪه دیدم رفقاے من ڪه زودتر از ڪوچه رد شدن یڪ چسب را به زنگ یڪ خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمی‌شد. ✨ پسر صاحبخانه یڪی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روے زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد. ❄️شنیده بود ڪه من قبلا از این ڪارها کرده ام، براے همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه ڪار می ڪنی! 🌿 هرچه اصرار ڪردم ڪه من نبودم بی فایده بود.مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد.پدرم خیلی عصبانی شد و جلوے چشم همه حسابی مرا ڪتڪ زد. 🥀 این جوان بسیجی ڪه در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهاے پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. 🌿 این ماجرا و ڪتڪ خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود ڪه به جوان پشت میز گفتم: ❓ چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت ڪرد! ♻️جوان گفت: لازم نیست ڪه آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوے. 🔆خیلی خوشحال شدم و قبول ڪردم.حدود یڪی دو سال از گناهان اعمال من پاڪ شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدے؟گفتم بله عالیه. 🔆لبته بعدا پشیمان شدم ڪه چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاڪ ڪند.. اما باز بد نبود. ✅ همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدم.گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر ڪارهاے گذشته در آن ماجرا بی‌تقصیر نبودے... ادامه دارد.. 🇪 🇳 🇪 🇷 🇬 🇾 _🇵 🇱 🇺 🇦 🇸  ‎‎ ❅❅❅❅❅❅❅❅