eitaa logo
قرارگاه فرهنگی مسجد قرآن و عترت(ع)
71 دنبال‌کننده
49 عکس
32 ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✅حضور اساتید و روحانیت معزز مسجد قرآن و عترت(ع) و حوزه علمیه امام جعفر صادق (ع) در مراسم امشب🇮🇷 چهارشنبه ۶ آذر🌹🌹 @quran_etrat_1384
📸گزارش تصویری 👈امشب ۶ آذر ✨نشست بصیرتی سیاسی و تجلیل از بسیجیان نمونه حوزه مالک اشتر🌷 با موضوع: ✅تبیین بیانیه گام دوم انقلاب 🔹قرارگاه فرهنگی مسجد قرآن و عترت(ع) 🔹پایگاه مقاومت بسیج امام جعفر صادق(ع) 🔹حوزه سه شهری مالک اشتر 🔹سپاه ناحیه اندیمشک @quran_etrat_1384
Panahian-TahlilVaghayeAkhirVaMasaleBenzin.mp3
11.8M
🎙صوت کامل تحلیل و نگاه متفاوت علیرضا پناهیان از وقایع اخیر و مسئله #بنزین در برنامه "پرونده ویژۀ شبکه سه" در شب گذشته 📹 فیلم گفتگو: aparat.com/v/ONkEB استاد پناهیان 🚩 @IslamLifeStyles
🔸وارد نماز شد! آیت الله حائری شیرازی: 🔹️ من با رهبر انقلاب، در زمان ریاست جمهوری، نماز مغرب و عشاء می خواندم. توی دفترشان دو نفر بودیم. ایشان امام جماعت بود. من هم تنها بودم. دیدم همین که گفت «الله اکبر»، رفت توی نماز! واقعاً . من وقتی می گویم واقعاً وارد نماز شد، می فهمم دارم چه می گویم! وارد نماز شدن به این نیست که آدم عبارات و معنا را بفهمد. اینها وارد نماز شدن نیست. 🔹️ انسان چقدر باید در طول روز دقت کرده باشد که در معاشرتش یک هم پیش نیاید [تا بتواند اینطور وارد نماز شود]! آنوقت اینهمه مسؤولیت ها را هم داشته باشد. @quran_etrat_1384
در دومین دیدار از جام فوتسال که بمناسبت هفته بسیج در سالن سپاه برگزار شده، دیدار بین پایگاه بسیج قرآن و عترت(ع) و پایگاه مصطفی خمینی الف برگزار شد و پایگاه بسیج قرآن وعترت(ع) با نتیجه ۸ بر ۲ به پیروزی رسید. #اخلاق #بسیج #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم 🔹قرارگاه فرهنگی مسجد قرآن و عترت(ع) 🔹پایگاه مقاومت بسیج امام جعفر صادق(ع) 🔹حوزه سه شهری مالک اشتر
بسم الله الرّحمن‌الرّحیم جناب حجت الاسلام والمسلمین سید علی حسینی  امام جمعه محترم شهرستان ملکشاهی با سلام و تحیّات؛ انتصاب شایسته حضرتعالی به عنوان امام جمعه شهرستان ملکشاهی از سوی شورای سیاستگذاری ائمه جمعه کشور که بیانگر تعهد، علم و تقوا و روحیه مردمی و خدمتگزاری حضرتعالی در صحنه های مختلف خدمت صادقانه به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران است، صمیمانه تبریک عرض می نماییم. بی تردید حسن سابقه حضرتعالی وروحیه انقلابی و عدم وابستگی به جناح های سیاسی و اخلاص و تقوای شما بر دوستان و شاگردان شما واضح و مبرهن است. امید است در سایه توجهات حضرت ولی عصر (عج) موفق باشید و از خداوند متعال پیشبرد و تمشیت امور دینی ، فرهنگی ، اجتماعی و سیاسی آن دیار اسلامی را در پرتو رهنمود های حضرت امام خامنه ای(مدظله العالی) مسئلت مینماییم. روحانیت، طلاب و جوانان قرارگاه فرهنگی مسجد قرآن و عترت(ع)
*بسم رب الشهداء والصدیقین* *بمناسبت دهم دیماه، سی و هشتمین سالروز شهادت شهید اسحاق روشنی* 🌹 *زندگینامه شهید اسحاق روشنی*🌹   🔹اسحاق در تاریخ سوم خرداد ۱۳۳۷ در روستای ده ایجی از توابع اندیمشک متولد شد. پدرش در زمین های کشاورزی کار میکرد و در بین اهالی منطقه ده ایجی،خان آباد و روستاهای اطراف به پاکدستی و تقوا مشهور بود. مادر اسحاق که بانوی مومنه ای بود، خانه دار و اهل تربیت اسلامی فرزندانش بود. پدر اسحاق به همراه ۵ نفر از دوستانشان، مخالفین سرسخت خوانین ظالم منطقه بودند. علیرغم اینکه بیسواد بود، اما ضمیر روشن و دل آگاهی داشت. با وجود فقر شدید، همواره از مردم حمایت و به آنها کمک میکرد. خان ظالم منطقه که از بستگان محمدرضا پهلوی و مورد حمایت شدید پایتخت بود، همواره به مردم ظلم میکرد و از برداشت محصولات کشاورزی به آنها مقدار اندک و ناچیزی میداد و بقیه را برای خودش و دوستانش میدزدید. خان ظالم، دیگر تحمل مخالفت های پدر اسحاق و دوستانش را نداشت. به گفته اهالی آن منطقه سرانجام آنها را به مهمانی و مذاکره دعوت و احتمالا از طریق مسموم نمودن آنها ، ظلم خود را در حد اعلی به مردم مظلوم روستاهای حدفاصل اندیمشک و شوش روا داشت و آن ۵ نفر یکی پس از دیگری در مدت زمانی اندک به شهادت رسیدند. *مجاهد شهید صفر روشنی؛ پدر شهید اسحاق روشنی*🌹 🔹حالا اسحاق مانده بود و دو برادر کوچکش که یکی شش ماهه بود و دیگری ۸ ساله، و یک مادر جوان داغدیده... خیلی زود مجبور به ترک تحصیل و کارگری شد... عموی اسحاق، که از داغ برادرش نمیدانست به کجا شکایت کند، خانواده برادرش را در منزل خودش ساکن کرد. عمو مصطفی که خیلی مهربان و دلسوز و مردی زحمتکش و دوست داشتنی بود، به خانواده برادرش حتی بیشتر از خانواده خودش رسیدگی میکرد و به اسحاق علاقه زیادی داشت. عمو مصطفی راه برادرش در مبارزه با طاغوت را با قوت بیشتری پیش گرفت و همچون گذشته در بین مردم میرفت و علیه خوانین و شاه با مردم سخن میگفت. تواضع و مهربانی در برابر مردم و مقاومت و شدت و ایستادگی در برابر طاغوت، اکسیر وجودی این دو برادر بود. آنها حوالی سال ۵۴ ، تصمیم گرفتند به اندیمشک مهاجرت کنند. اندک وسایلی که داشتند را بار وانت کردند و به سمت اندیمشک راه افتادند. در راه، راننده که سیگار میکشید، ته سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و میان رختخواب ها افتاد... کسی متوجه آتش سوزی نشد. آتش به جان تنها دارایی آنها افتاد و اندک وسایلشان هم بطور کامل در آتش سوختند...🔥 🔹🔹و باز هم امتحان بزرگ اسحاق که پسر بزرگ خانواده بود شروع شد... آنها مدتی در منزل یکی از اقوام در ۴۵ متری ساکن شدند و پسرها از صبح تا شب کار میکردند و پولهایشان را جمع و سرانجام موفق به خرید زمین و ساخت خانه شدند. جلوی سینما و بازار، پاتوق کاسبی آنها بود. از باقله و بامیه گرفته تا آلاسکا و... . اسحاق هم بهمراه پسرعمویش که از بقیه بزرگتر بودند کارگری میکردند. کم کم بوی انقلاب در شهرها پیچید.✌ رایحه خوش بیداری ملت، آزادی و رها شدن از بند طاغوت. 📌 اسحاق هم مانند بسیاری از جوانان رنج دیده و مظلوم ایران، بهمراه جمعی از دوستانش گروهی تشکیل دادند و به تبلیغ سخنرانی ها، اعلامیه ها و زدن کلیشه تصویر امام خمینی(ره) پرداختند. جسارت اسحاق و شجاعت وی زبانزد بود. 🔴🔴حالا این گروه مسلّح هم شده بود. از آقای فلانیِ پاسبان که نیروی ساواک بود و هم محله ای آنها، تا مشروب فروشی... لوانتور و حتی مدیران مدارس که غالباً طرفدار شاه بودند، دیگر در امان نبودند‌... شبی نبود که اسحاق و دوستانش زهر چشمی از آنها نگیرند.☄ یک روز آقای پاسبان که در خانه اش تنها و در حال دادن آمار جوانان انقلابی منطقه کشتارگاه به ساواک بود، از سوی اسحاق و دوستانش مورد حمله قرار گرفت و درب و دیوارهای خانه اش آبکش شد و از منزل فرار کرد. ✨اما این پایان ماجرای اسحاق نبود‌.‌.‌. فعالیت آنها تا پیروزی انقلاب و پاکسازی خانه های تیمی کشتارگاه ادامه داشت... برادران و عموزاده های اسحاق هم از او الگو گرفته و وارد کارزار انقلاب شدند. آنروزها کمتر کسی جرات ایستادگی در مقابل ارتش شاهنشاهی را داشت. برادر اسحاق در حالی که تانک های ارتش وارد خیابان ها شده بودند، با دوچرخه کوچکش روبروی تانک های آنها ایستاد و چشم در چشم افسران ارتش فریاد زد: -بگو -گفتند: چی بگیم بچه؟!؟! -چند بار این حرف را تکرار و سرانجام گفت *بگو مرگ بر شاه* !!! به فعالیت های انقلابی اسحاق، مشارکت در ساخت مسجد امام حسن مجتبی(ع) را اضافه کنید. او در طول زندگی اش اهل ریا و خودنمایی نبود. همواره به نیازمندان کمک میکرد. شغلش بنایی بود و با وجود درآمد کمی که داشت، به همسایه هایی که کم بضاعت بودند و در منزلشان کاربنایی داشتند کمک میکرد. هیچکس لبخند همیشگی که اسحاق بر چهره اش داشت را فراموش نخواهد کرد. قامت رعنا و موهای زیبایش او را به ی
ک جوان آنروزی مبدل کرده بود. او همواره به آراسته بودن موها و لباسهایش اهمیت میداد و یک جوان انقلابی جذاب و دوست داشتنی بود.🌹 *اسحاق به پاکی و صداقت و مردم داری مشهور بود.* زیبایی ظاهرش مغلوب زیبایی باطنش شده بود و هیچگاه تن به گناه و ناپاکی نداد و مردم محله به او اعتماد فوق العاده ای داشتند... سرانجام نور الهی بر ایران تابیدن گرفت و نفس قدسی حضرت امام(ره) دلهای مشتاق را به سمت باری تعالی جلب نمود و انقلاب اسلامی به پیروزی رسید... اسحاق و دوستانش در محله جشن مفصلی براه انداختند و به مردم و نیروهای نظامی گل و شیرینی میدادند. *اسحاق در سال ۵۸ به خدمت سربازی رفت و در پادگان آموزشی ارتش در شاهرود مشغول خدمت شد و این سرآغاز فصلی نو در زندگی اش بود‌.* سرانجام روزهای سخت دوری از خانواده به جنگ تحمیلی گره خورد و *با شروع جنگ تحمیلی، در سال ۵۹ به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام شد.* او هرگاه از جبهه به مرخصی می آمد، مردم محله که معمولا درب منازل می نشستند و همه مانند خواهر و برادر بودند به استقبال او میرفتند. 📎آخرین باری که به مرخصی آمد، تعدادی از اهالی محل به او انار تعارف کردند، با لبخند گفت نوش جان، *شما انار دنیایی بخورید و ان شاالله بزودی من انار بهشتی میخورم* پس از چند ماه، در حالیکه مشمول *طرح معافیت* میشد و دیگران به او اصرار میکردند که معاف شود و در کنار خانواده اش باشد، با وجود اینکه خانواده خیلی به اون نیاز داشتند، به تکلیفش عمل کرد و سر به فرمان ولایت سپرد و به ندای هل من ناصر نائب امام زمان(عج)، حضرت امام خمینی(ره)، را لبیک گفت و دل از دنیا برید و در جبهه ماند و سرانجام در دهم دیماه ۱۳۶۰ به دیدار معبود شتافت. *اسحاق در عملیات طریق القدس(آزادسازی بستان)* *همچون مادرمان حضرت زهرا(س)، از ناحیه پهلو* مجروح و بدلیل حجم سنگین آتش دشمن بعثی، همرزمان او قادر به عقب کشیدن اسحاق نشدند و در اثر خونریزی شدید، مهمان سفره حضرت اباعبدالله (ع) شد و با رفتنش داغ سنگینی بر دل اهالی منطقه کشتارگاه گذاشت... مردم انقلابی این منطقه، امروز با گذشت حدود ۳۸ سال از شهادت اسحاق با شنیدن نامش اشک در چشمانشان حلقه میزند و آه حسرت میکشند... 🌷 *قسمتی از وصیتنامه شهید اسحاق روشنی:* *وصیت من به جوانان اینست که پشتیبان روحانیت باشید و تنها در راه اسلام خدمت کنید.*🌷 *یادمان باشد اسحاق ها رفتند تا مسیر کربلا برایمان باز شود و مهمتر از آن مسیر کربلایی شدن و عاشورایی زیستن.* جاودانه باد نام و یاد شهیدان مظلوم ایران اسلامی. *دهم دیماه ۱۳۹۸* *سی و هشتمین سالروز شهادت شهید اسحاق روشنی*🌹 *روحش شاد و راهش پر رهرو باد‌*🇮🇷 *صلوات*🌷 *التماس دعا*
ولادت حضرت زینب(س) مبارک باد🌹🌷✨
🔴میلاد با سعادت #حضرت_زینب کبری سلام الله علیها مبارک باد... روز پرستار رو به همه پرستاران تبریک عرض می کنیم.
🎊 *گروه جهادی مسجد قرآن و عترت(ع) جهت انجام پروژه های جهادی خود به کمکهای نقدی و غیر نقدی شما خیرین بزرگوار نیازمند است.*💓 👈 ✅کمک های نقدی خود را به کارت *۰۹۹۳* *۴۸۰۹* *۸۱۱۱* *۶۲۷۳* بانک انصار بنام رضا روشنی واریز فرمایید. 🎊🎊🎊 🎁🎈کمکهای غیر نقدی(شامل وسایل منزل،اقلام خوراکی و...) را به نشانی *کوی قائم(عج)، روبروی ورزشگاه کارگران، مسجد قرآن و عترت(ع)* تحویل فرمایید. 🎈🎈🎈 🔹 *شماره تماس جهت هماهنگی: ۰۹۱۰۱۷۸۳۴۰۴*🔹 *التماس دعا*🌹
هدایت شده از یازهرا س
🎊 *ضدعفونی منازل و معابر کوی قائم(عج) توسط طلاب جهادی مسجد قرآن و عترت(ع)*🌹 👈 *۶ فروردین ۹۹*🍃 🔹مجمع طلاب قرارگاه فرهنگی مسجد قرآن و عترت(ع) 🔹گروه جهادی پایگاه مقاومت بسیج مسجد قرآن و عترت(ع) **
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهت تولید ماسک و روپوش بیمارستانی و... به کمکهای نقدی شما خیرین بزرگوار نیازمندیم.*💓 👈 ✅کمک های نقدی خود را به کارت *۰۹۹۳* *۴۸۰۹* *۸۱۱۱* *۶۲۷۳* بانک انصار بنام رضا روشنی واریز فرمایید. 🎊🎊🎊 🔹 *شماره تماس جهت هماهنگی: ۰۹۱۰۱۷۸۳۴۰۴*🔹 *التماس دعا*🌹 🌷🍃قرارگاه فرهنگی مسجد قرآن و عترت(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹قرارگاه جهادی شهدای روحانی شهرستان اندیمشک، استان خوزستان🔹 این قرارگاه متشکل از اساتید و طلاب حوزه علمیه امام جعفرصادق(ع)، هیئت فاطمیون، هیئت حزب الله ، مسجد امام حسین(ع) ومسجد قرآن و عترت(ع) میباشد. حدود ۳۰ هزار ماسک، ۱۵۰ روپوش بیمارستانی، ۱۰ هزار دستکش، هزار بسته غذایی، پرداخت اقساط و اجاره منزل نیازمندان، خرید کولر و ضد عفونی داخل منازل و معابر شهرستان اندیمشک از جمله فعالیتهای این قرارگاه است. 🌹قرارگاه جهادی شهدای روحانی اندیمشک🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدافع حرم شهید احمد حاجیوند الیاسی ولادت: ۱۳۶۹/۱۰/۲۶ شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ محل شهادت: سوریه-حلب قرارگاه فرهنگی مسجد قرآن و عترت (علیهم السلام)
✨﷽✨ 🌼پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. ✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی قرارگاه فرهنگی مسجد قرآن و عترت (علیهم السلام)