🔺#مطالعه_کوتاه
3️⃣
...یکی از آنها گفت: کاری داری ای برادر...؟
پیرمرد گفت «نه، فقط میخواهم بدانم
این مرد که اینقدر با مهربانی با من سخن
گفت، کیست...؟
رهگذر آرام پرسید: مگر ایشان را نشناختی؟
پیرمرد با ناراحتی گفت: نه! مردم شهر مرا
زیاد دوست ندارند و من هم کمتر به کوچه
میآیم. اینجا کسی را نمیشناسم
رهگذر دست روی شانهی پیرمرد گذاشت
و با لبخند گفت: ایشان امام ما، موسی بن
جعفر(ع) هستند.
مرد، نام موسی بن جعفر(ع) را شنیده بود.
میدانست ایشان امام هفتم شیعیان هستند
و همهی مردم دوستشان دارند. آهی کشید و
گفت: کاش ایشان را زودتر شناخته بودم...
چقدر با من مهربان بودند...
رهگذر ناراحتی پیرمرد را که دید برایش از
قلب پاک امام(ع) گفت. او تعریف کرد که :
وقتی امام(ع) با تو صحبت کردند، به ایشان
گفتم این پیرمرد، باید خودش به شما سلام
میکرد و نیازهایش را میگفت
امّا امام (ع) فرمودند: این پیرمرد، دوست
و برادر ماست؛ پس ما باید اگر نیازی دارد
او را کمک کنیم...
پیرمرد، حرفهای رهگذر را که شنید، خیلی
خوشحال شد. اشک شوق در چشمهانش
جمع شد و دلش آرام گرفت. از آن روز به
بعد، او هروقت از کسی نامهربانی میدید،
یاد امام کاظم(ع) میافتاد و لبخند میزد.
💢پایان
📚 برگرفته از «حکایتهایی از زندگی امام موسی کاظم (ع)». حسین حاجیلو. ۱۳۸۶
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
کانال جامع قرآن کریم
@quran_farna
🌼🌼🌼🌼🌼🌼