حمید اسماعیل زاده:
حمید اسماعیل زاده:
:
*دمی به یاد اقامون*🥰🥰🌹
نذر سلامتی نازنین گل هستی و تعجیل در ظهورش🥰🌹 *و سلامتی رهبر مقتدر شیعیان امام خامنه ای*
هدیه به ساحت مقدس، مطهر ،منور ،
دوازده گل وجود هستی و چهارده نور علی النور کائنات 🌹 و مادر همه ائمه اطهار 🌹
و سلامتی وجود رهبرمون 🌹
و سلامتی پدر ها و مادرهامون🌹
و شادی روح پدر ها و مادرها🌹
هدیه به روح مطهر همه شهدا🌹
*هدیه به روح پاک ۷۲تن از یاران باوفای آقا آمام حسین علیه السلام*🌹 *و شادی روح پاک ومطهر در دانه آقا ابا عبدالله حضرت رقیه سلام الله علیها*
# *اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت رقیه 💔علیه السلام*🤲
@Quran_v_Entezar
#حدیث_روز
#حدیث_قدسی
✨امام رضا (عليه السلام):
به خداوند خوش گمان باش، زيرا خداى عزوجل میفرمايد:
من نزد گمان بنده مؤمن خويش هستم، اگر به من خوش گمان باشد، به خوبى با او رفتار میكنم
و اگر به من بدگمان باشد، به بدى با او رفتار میكنم.
📚كافى، ج ۲، ص ۷۲، ح ۳
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت: چهارم
▪️ آن شب قرار بود که همراه عدهای از بچهها برای شناسایی محوری در گیلانغرب برویم. فرماندهٔ اطلاعات عملیات گفته بود که حسین یوسف الهی دیگر لازم نیست به شناسایی برود و بهتر است در رده بالاتری فقط به عنوان مسئول عمل کند. به همین خاطر قرار بود شهید حمید مظفری صفات به عنوان مسئول محور و من به عنوان معاونش در این محور کار کنیم و دیگر حسین همراه ما نیاید، امّا او قبول نمی کرد.
- نمیتوانست بچهها را به حال خود رها کند. همیشه قبل از اینکه نیروها داخل منطقه شوند باید حتماً خودش می رفت و محور را یک بار می دید راه کارها را چک می کرد. شب قبل از حرکت ما نیز همین کار را کرده بود ولی با این حال آن شب هم میخواست با ما بیاید. اصرار فایده ای نداشت. بالاخره کار خودش را می کرد، باحسین تیم ما پنج نفره می شد.
-من، حسین، حمید مظفری صفات، یک تخریب چی و یک بلدچی.
- وظیفه تخریب چی شناسایی راه کار ها در میادین مین بود. اینکه کدام منطقه مین گذاری شده و کدام نشده است.
- بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود، کوه و تپه و شیار ها را میشناخت.
- همه بچه ها آماده شده بودند. تجهیزاتی که همراه داشتیم بسیار سبک بود. ما یک کلاش و یک خشاب اضافی داشتیم، بقیه هم فقط چند نارنجک، بعلاوهٔ دو دوربین که یکی از آن ها دید در شب بود و یک قطبنما.
- گفته بودند که حق درگیری نداریم و حتی المقدور می بایست از برخورد رزمی با دشمن اجتناب کنیم و در صورتی که اتفاق افتاد عقب نشینیم.
- فاصله مقر تا خط مقدم با ماشین، یک ساعت راه بود و از آنجا هم باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تا به منطقه مورد نظر برسیم.
- حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر بود. همگی سوار یک لندکروز شدیم و حرکت کردیم.
- نزدیکیهای غروب به خط رسیدیم که در آن موقع تحویل ارتش بود. کارها و هماهنگیهای لازم انجام گرفت. نماز مغرب و عشا را خواندیم و با تاریک شدن کامل هوا به طرف محور به راه افتادیم.
- حسین جلو بود بعد تخریب چی و بقیه هم پشت سر این دو نفر. ستون پنج نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش میرفت. طبق معمول همیشه بچه ها زیر لب ذکر می گفتند در آیه وجعلنا را زمزمه میکردند.
- تاریکی محض بود، طوری که حتی فاصله یک متری خودمان را هم نمیدیدیم. منطقه تقریباً کوهستانی بود سنگلاخ. حرکت در این شرایط کار سادهای نبود. خصوصاً اینکه با نزدیک شدن به دشمن شرایط حساس تر هم شده بود.
- من یک کفش ورزشی پایم کرده بودم که کمی گشاد بود. موقع راه رفتن سنگریزه ها از کنارهای پا به داخل کفش می ریخت. اذّیتم میکرد و نمیگذاشت تا با دقت قدم بردارم. تقریباً به اوّلین کمین دشمن نزدیک شده بودیم. ستون در تاریکی و در نهایت سکوت پیش می رفت. حرکت، حساس تر و آهسته تر شد. چند سنگریزه زیر پایم تکان خورد سر و صدایی ایجاد کرد.
- یک مرتبه حسین ستون را نگه داشت. می دانست که این سروصدا به خاطر کفش های من است. سرش را برگرداند و گفت: عباس مواظب باش سنگریزه ها زیر پایت صدا نکنند، عراقی ها همین حالا بالای سرمان هستند.
- گفتم: چشم بیشتر مراقبت می کنم.
- حرکت آهسته تر شده بود، تجهیزات را محکم گرفته بودیم که یک وقت تکان نخوردند و سر و صدا بلند کنند.
- آهسته از پایین اولین کمین عراقی گذشتیم و وارد شیاری شدیم. دیگر در دل دشمن بودیم. کوچکترین اشتباه میتوانست غیر قابل جبران باشد.
- دو کمین عراقی در دو طرف شیار بالای سرمان بود. همچنان با احتیاط تمام جلو میرفتیم. کنار بوتهٔ بزرگی که ۲ متر قد و ۲ متر پهنا داشت حسین توقف کرد و پشت سرش ستون ایستاد. سرش را به طرف ما بر گرداند و خیلی آهسته گفت: مواظب باشید. عراقیها وسط این بوته یک مین منور کار گذاشتهاند.
- حسین آن مین را در شبهای قبل شناسایی کرده بود. به آرامی و با دقت زیاد از بوته گذشتیم. دیگر نزدیک میدان مین رسیده بودیم. سمت راست و به فاصله بیست متر، سرپیچ شیار دیگری، چند عراقی مشغول گفتگو بودند ما فقط صدای خنده و قهقهه شان را میشنیدیم.
- ستون همانجا نشست. حسین تخریب چی را بلند کرد و به داخل میدان مین فرستاد و گفت: برو ببین وضع از چه قرار است و تا کجا می توانیم پیش برویم.
- هر چهار طرفمان یک کمین عراقی بود. یعنی کاملاً تو دل دشمن بودیم.
- تخریب چی جلو رفت و وارد میدان مین شد. من دوربین دید در شب را برداشتم و او را نگاه کردم. داخل میدان فقط چند رشته سیم خاردار وجود داشت.
- هیچ مینی به چشم نمیخورد. بعد از چند دقیقه تخریب چی برگشت.
- حسین گفت: چه خبر؟
- تخریب چی جواب داد. توی میدان هیچ مینی نیست فقط سیم خاردار کشیده اند.
- حسین گفت: خودم هم باید ببینم.
- و بلند شد به همراه تخریب چی جلو رفت.
- هنوز یکی دو دقیقه از رفتن آن ها نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار خیلی شدیدی به همراه شعله بزرگی به هوا بلند شد.
این داستان ادامه دارد
@Quran_v_Entezar
🍂❤️دوشنبه های امام حسنی_امام حسینی❤️ 🍂
🎤میثم_مطیعی
سید و مولا حسین، آرام دل ها حسین
زمزمه عاشقان، یاحسین و یاحسین
ندارم غیر تو فکر و خیالی
بنفسی انت و اهلی و مالی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
@Quran_v_Entezar