مصباح قرآنیان ۳
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمتهفتادوپنج
یكي از آنها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوست داشتني سپاه بود. آرام بود و بااخلاص. در فرودگاه جايي نشست كه هيچ كسي در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود.
در جريان شهادت رفقاي ما، علي هم مجروح شد، اما همراه با ما
به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علي به زودي شهيد
خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!
يكي ديگر از رفقاي ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل
كرمي بود. او در ايران بود و حتي در جمع مدافعان حرم حضور
نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهي بهشت ميشدند مشاهده كردم!
من و اسماعيل، خيلي با هم دوست بوديم. يكي از روزهاي سال 1397 به ديدنم آمد. ساعتي با هم صحبت كرديم. او خداحافظي كرد و گفت: قراراست براي مأموريت به مناطق مرزي اعزام شود.
رفقاي ما عازم سيستان و بلوچستان شدند. مسائل امنيتي در آن منطقه به گونه اي است كه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام ميشدند. فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟
سريع با فرماندهي مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضاي حضور در
مرزهاي شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد.
مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهي کنم. در يکي از روزهاي بهمن 97 خبري پخش شد. خبر خيلي كوتاه بود. اما شوك بزرگي به من و تمام رفقا وارد كرد.
يك انتحاري وهابي، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها
رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند.
سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمي هر دو در ميان شهدا بودند.
ادامه دارد ....