پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش
از درد و از سختیهایش می نالید ،
دوستی از اوپرسید :
این همه درد چیست که از آن رنجوری ؟
پیرمرد گفت :
دو #باز_شکاری دارم که باید آنهارا رام کنم
دو تا #خرگوش هم دارم که باید مواظب
باشم ، بیرون نروند
دوتا #عقاب هم دارم که باید آنها را
هدایت و تربیت کنم
#ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام
#شیری نیز دارم که همیشه باید آنرا
در قفسی آهنین ، زندانی کنم
#بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت
کنم و در خدمتش باشم
مردگفت :
چه میگویی ، آیا با من شوخی
میکنی؟
مگر می شود انسانی این همه #حیوان را
با هم در یکجا جمع کند و مراقبت
کند!؟
پیرمرد گفت :
شوخی نمی کنم
اما حقیقت تلخ و دردناکیست
http://eitaa.com/qurankhan
آن دو باز #چشمان منند که باید باتلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم
✨🌹✨🌹✨🌹✨
آن دو خرگوش #پاهای منند که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند
✨🌸✨🌸✨🌸✨
آن دو عقاب نیز ، #دستان منند که باید آنها را به کارکردن آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم
✨❤️✨❤️✨❤️✨
آن مار ، #زبان من است که مدام باید آن را در بند کنم تا مبادا کلام ناشایستی ازاو سر بزند
✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨
شیر ، #قلب من است که با وی همیشه
در نبردم که مبادا کارهای شروری از وی سر زند
✨🌺✨🌺✨🌺✨
و آن بیمار ، #جسم_و_جان من است که محتاج هوشیاری ، مراقبت و آگاهی من دارد
این کار روزانه من است که این چنین
مرا #رنجور کرده و امانم را بریده اند
@qurankhan