✾❀🌸🍃🌻🌺🌻🍃🌸❀✾
*❁﷽❁*
*✍ داستان.واقعی.tt*
*❤شاگرد بزاز*
🔹جوانک شاگرد بزاز، بي خبر بود که چه دامي در راهش گسترده شده. او نميدانست اين زن زيبا و متشخص که به بهانه خريد پارچه به مغازه آنها رفت و آمد ميکند، عاشق دلباخته اوست و در قلبش طوفاني از عشق و هوس و تمنا برپاست.
🔹يک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زيادي جنس بزازي جدا کردند. آنگاه به عذر اينکه قادر به حمل اينها نيستم، به علاوه پول همراه ندارم، گفت: «پارچه ها را بدهيد اين جوان بياورد و در خانه به من تحويل دهد و پول بگيرد.».
🔹مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود. خانه
از اغيار خالي بود. جز چند کنيز رازدار، کسي در خانه نبود.
🔹محمدابن سيرين (که عنفوان جواني را طي ميکرد و از زيبايي بي بهره نبود) پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد، در از پشت بسته شد. ابن سيرين به داخل اطاقي مجلل راهنمايي گشت. او منتظر بود که خانم هرچه زودتر بيايد، جنس را تحويل بگيرد و پول را بپردازد.
🔹 انتظار به طول انجاميد. پس از مدتي پرده بالا رفت.😱خانم در حالي که خود را هفت قلم آرايش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت...
🔹ابن سيرين در يک لحظه کوتاه فهميد که دامي برايش گسترده شده است. فکر کرد با موعظه و نصيحت يا با خواهش و التماس خانم را منصرف کند، ديد خشت بر دريا زدن و بي حاصل است.
🔹خانم عشق سوزان خود را براي او شرح داد، به او گفت: «من خريدار اجناس شما نبودم، خريدار تو بودم.» ابن سيرين زبان به نصيحت و موعظه گشود و از خدا و قيامت سخن گفت، در دل زن اثر نکرد. التماس و خواهش کرد، فايده نبخشيد.
🔹گفت چارهاي نيست؟ بايد کام مرا برآوري. و همينکه ديد اين سيرين در عقيده خود پافشاري ميکند، او را تهديد کرد، گفت: «اگر به عشق من احترام نگذاري و مرا کامياب نسازي، الآن فرياد ميکشم و ميگويم اين جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد.».
🔹موي بر بدن ابن سيرين راست شد. از طرفي ايمان و عقيده و تقوا به او فرمان ميداد که پاکدامني خود را حفظ کن. از طرف ديگر سر باز زدن از تمناي آن زن به قيمت جان و آبرو و همه چيزش تمام ميشد.
🔹چاره اي جز اظهار تسليم نديد. اما فکري مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد يک راه باقي است؛ کاري کنم که عشق اين زن تبديل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد.
*👈اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگي حفظ کنم، بايد يک لحظه آلودگي ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضاي حاجت از اطاق بيرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او
افتاد، روي درهم کشيد و فورا او را از منزل خارج کرد.*
📚 الکني والالقاب، ج 1/ ص 313
📚 داستان راستان، ج2، د 88
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#من_محمد_را_دوست_دارم
#گروگانگیران_معیشت
#ابلیس_پاریس
🍃🌺منتظران حضرت مهدی