✍شهید #حاج_قاسم_سلیمانی :
مهدی؛ من مثال میزنم خدمت شما، مهدی عادی نبود! این فرماندهی شما بود توی صحنهی جنگ! وقتی شهید شد توی یک گودال بود، در نوک. اون روز برادر مهدی شهید شده بود، حمید جا مونده بود. من هیچ حس نکردم، یه جوان رعنایی... هیچ حس نکردم؛ هیچ آثاری را از غم در چهرهی او ندیدم. وقتی میخواستند جنازهی برادر او را بیاورند نگذاشت...! گفت: اگر توانستید دیگران را بیاورید، جنازهی برادر من را بیاورید...
📆 تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۵
🌹سـالروز شـهادت فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا شـهید مهدی باکری گرامـی بـاد🌹
شادی روحشون صلوات بفرستید
#سالروز_شهادتش_گرامی_باد
#شهید_مهدی_باکری
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅@quranvdoaa
🔴 کمپوت خنک!
✍ بچهها یک کمپوت گیلاس از یخچال در آوردند و جلوی آقا مهدی گذاشتند. من حواسم بود. آقا مهدی یک لحظه دستش را به بدنهٔ کمپوت چسباند و بلافاصله کشید. لحظاتی گذشت و بچهها وقتی دیدند آقا مهدی کاری به کمپوت گیلاس ندارد خواستند خودشان کمپوت را باز کنند. آقا مهدی مانع شد. من متوجه شدم که آنها بگی نگی ناراحت شدهاند. من آهسته در گوش آقا مهدی گفتم: «به نظرم این بچهها ناراحت شدنا!» گفت: «چرا؟ چطور؟» گفتم: «بهخاطر همین نخوردن شما! اجازه بده این کمپوت رو باز کنن یه کم بخورین.» آقا مهدی چند بار زیر لب استغفار گفت و بعد ادامه داد: «خدا شاهده من نمیخواستم این حرف رو بزنم. من اهل این نیستم که خودم رو نشون بدم، ولی بهخاطر دل شما و این که از دست من ناراحت نباشین میگم؛ اگر توی این هوای گرم من این کمپوت رو بخورم، دلم خنک میشه و جیگرم حال میاد؛ ولی بعدش وقتی که میرم توی خط، پیش رزمندههایی که توی این گرما دارن کار میکنن و زحمت میکشن، ممکنه یا اونا حرف من رو قبول نكنن، يا من حرف اونا رو نفهمم. من باید همرنگ و همدل اونا باشم تا حرف همدیگه رو خوب متوجه بشیم و بفهمیم.»
📣 راوی: عبدالرزاق میراب
📚 از کتاب «ف.ل.31» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا
📖 ص 158
✍ علی اکبری مزدآبادی
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅@quranvdoaa