#قصه_کودکانه
🌼قصه پسر بی مسئولیت و تنبل
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار در میرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. خبردار شده بود که در شهر کناری مدرسه شبانهروزی هست که معلمی دانا و فهمیده دارد.
مرد که خسته شده بود، روزی پسرش را نزد معلم آورد و گفت: «از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بچههای این مدرسه مسئولیتپذیر باشد.»
معلم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: «پسرم اگر تو همین طوری باشی که پدرت میگوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟»
پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت:مهم نیست!»
معلم با لبخند گفت: «آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی را که میگویی، درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی مهمان ما باش.»
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند، معلم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد معلم آمد و به اعتراض گفت: «این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت.»
معلم بدون آنکه حرفی بزند به نوشتهای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: «این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشتهای.»
روی تخته نوشته شده بود: «مهم نیست.» و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد.
ظهر که شد دوباره موقع ناهار دوباره غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد معلم آمد و گفت: «من اگر همین طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.»
معلم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: «جواب تو همین است که خودت همیشه میگویی؛ مهم نیست.»
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد معلم آمد و گفت: «لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟»
معلم پسر را به آشپزخانه برد و گفت: «هرچه را آشپز میگوید تا ظهر انجام بده.»
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد معلم آمد و گفت: «چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم.» و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به معلم نگاه کرد و از او پرسید: «راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟»
معلم با خنده گفت: «او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلیاش و اینکه همیشه شما بار کار او را بر دوش میگرفتید، دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا میکرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و اینجا دیگر جای بازی نیست.»
🍃فرامز کوثری (با تصرف و تلخیص)
🌸نتیجهگیری و صحبت با کودک: به نظرت نویسنده داستان چه پایان دیگری میتوانست برای داستان بنویسد؟ مثلاً اگر کودک مسئولیت قبول نمیکرد و به آشپز کمک نمیداد چه میشد؟