🎨🎲🎯
#شکارچیان_تانک
#قسمت_اول
یکی از فرماندگانی که بیشتر شخصیتهای متفاوت جنگ در کنار او در گردان میثم بودند، سید ابوالفضل کاظمی است. او حکایت زیبایی از روزهای همراهی با دکتر چمران دارد:
من تقریبا هر روز دکتر چمران را می دیدم. یا ایشان به محورها و سنگرهای رزمندگان سر می زد؛ یا من به استانداری میرفتم و دیداری تازه می کردم. دکتر بیشتر وقتش را در محور کرخه و روستاهای اطراف می گذراند. عراق هم آنجا را حسابی می کوبید.
یک روز به استانداری رفتم دکتر مرا دید و گفت: الآن مشکل این تانکهای عراقی هستن. محورها و فاصله ها طوری است که نمیتونیم راحت شکارشان کنیم.
هر روز هم به تعدادشون اضافه میشه. امروز یه فکری به ذهنم رسید. اگر ماه چندتا موتور پرشی با موتور سوار خبره و تیز داشته باشیم، می تواند تانک ها را شکار کنند.
قاسم گفت:" آن موتورسوارها که گفتید، سید سراغ داره؛ ولی همشون از این بچه لات ها و تیغ کش ها هستن."
دکتر به من نگاه کرد و گفت: "اتفاقاً من آدم بی کله می خوام. امروز برو تهران، پی این کار. این کار فعلا از همه چیز مهمتره. ببینم چی می کنی. علی یارت.
همان روز با وانتی که محمد نجفی راننده اش بود. آمدم محل و یک راست رفتم سراغ جلیل نقاد.جلیل بچه محل ما بود. سن و سالش کم، اما در محله ما بود. ریز نقش و زبل بود.
برای همین معروف شده بود به جلیل پاکوتاه. برادر جز سازمان مجاهدین خلق و خودش پاک سیرت عشق موتور بود. به چشم به هم زدنی، دل و روده موتور را پایین می آورد و دوباره همه را سوار می کرد، خودش هم یک موتور پرشی و بزرگ داشت. همانقدر که من کفتر دوست داشتم و اسیر شان بودم، جلیل هم موتورش را دوست داشت.
آن روز، بعد از سلام و احوالپرسی، قضیه شکار تانک را برای توضیح دادم. جلیل راضی کردم بیاید منطقه. بعد ترک موتور نشستم و با هم سراغ چند نفر از دوستان جلیل و بچه های مولوی رفتیم. جمع شان کردم و گفتم که فردا ساعت هشت بیایند نخست وزیری. بعد به خانه رفتم تا دیداری تازه کنم.
فردا صبح زود به نخست وزیری رفتم پنجاه نفر آمده بودند که همه شان موتورپرشی داشتند.
مسئول ستاد اعزام به جنگ نخست وزیر وقتی قواره بچه ها را دید، نخ آمد که "این قواره ها به درد جنگ نمیخورند. این ها کی هستند جمع کردی آوردی؟ مگر جبهه جای کفش قیصری و سوسول بازیه؟"
#کتاب_تا_شهادت
#ادامه_دارد
💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #شکارچیان_تانک #قسمت_اول یکی از فرماندگانی که بیشتر شخصیتهای متفاوت جنگ در کنار او در گردان م
🎨🎲🎯
#شکارچیان_تانک
#قسمت_دوم
جوش آوردم.خواستم خفتش کنم؛ اما جلوی خودم رو گرفتم. وقت جنگ و جدل آن مدلی نبود.
زنگ زدم به استانداری اهواز و قضیه را سیر تا پیاز برای حاج قاسم گفتم. یک ساعت طول کشید تا حاجی زنگ زد و مشکل را در نخست وزیری حل کرد. راه آهن هم قبول کرد موتورها رو با همان قطار مسافربری بار بزندو به اهواز بفرستد.
فردا رسیدیم. موتورها را بار تویوتا کردیم و به استانداری بردیم.
دکتر چمران تا بچه ها را دید، تک تکشان را بغل کرد و با همه مدل مشتی ها، سلام علیک کرد. همان سلام علیک و خوش و بش باعث شد دکتر تو دل بچه ها نفوذ کند و بچه ها برای همیشه حرفش را بخرند.
دکتر رو به من گفت:" چه ورق هایی آوردی سید! بارک الله بابا جان"
بعد برای موتور سوار ها توضیح داد: "ما یکنفر آرپی جی زن می گذاریم ترک شماها. برید تو دل دشمن. تا جایی که امکان دارید، به تانکهاشون نزدیک بشید. یک جای مناسب، موتور رو بخوابونید تا آرپی جی زن ، تانک رو شکار کنه و دوباره بپره ترک موتور شما، و خیلی تیز و سریع برگردید عقب. این کار، سرعت عمل و دقت میخواد."
بعد از آن جلسه توجیهی، موتور سوارها را به قاسم سپردم، چون می خواستم به محور دیگری بروم. وقتی داشتم از در ساختمان بیرون می آمدم، دکتر صدایم کرد و گفت: اگه خدا کمک کنه، وضع دفاعی ما خیلی بهتر می شه. توی جنگ چریکی، امید ما بعد از خدا به مردمه.
گفتم : "آقا، شما نیگا به قیافه اینانکن.هرکدوم، ده تاعراقی روحریفه.دل پاک دارن وشجاعت،که شما دنبالش هستی." بعد ادامه دادم: می دونید آقا، یک چیزی هست که روم نمی شه به شما بگم.این بچه ها ، مال محله های خلاف نشین هستن. لات هستن و گردن کلفت محله شون؛ اما حرف ما را خریدن!
از آقا چمران خداحافظی کردم و به محور فرسیه برگشتم.بین نیروهای داوطلب، بیست سی لبنانی هم بود که هم رزم دکتر در لبنان بودند.
همه شان ورزیده و کار بلد جنگ بودند. هم با عراقی ها می جنگیدند و هم به نیروهای مردمی آموزش تاکتیک و شکار تانک با آرپی جی می دادند. آنها لباس پلنگی تنشان بود و بعضی هایشان چفیه داشتند. آن موقع هنوز چفیه رایج نشده بود. فقط لبنانی ها و رزمندگان بومی عرب چفیه میبستند.
علی عباس، یکی از آنها بود که بیشتر از همه به چمران نزدیک بود و فارسی خیلی خوب حرف می زد. با ما هم خیلی زود اُخت شد. قرار شد علی عباس به موتور سوارها آموزش شکار تاتک با موتور را بدهد.
یک هفته از جنگ گذشته بود. خط، شلوغ بود. هنوز نظم برقرار نشده بود. هرکس برای اولین بار اعزام شده بود، یکی دو روز در مقر نگهش می داشتند تا نفس بگیرد و با منطقه آشنا شود.
#ادامه_دارد
#کتاب_تا_شهادت
💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #شکارچیان_تانک #قسمت_دوم جوش آوردم.خواستم خفتش کنم؛ اما جلوی خودم رو گرفتم. وقت جنگ و جدل آن
🎨🎲🎯
#شکارچیان_تانک
#قسمت_سوم
در همان روزها مدارس را در اهواز خالی کردند تا نیروهای داوطلب و مردمی را در آنجا جا بدهند. بعد هم گفتند: مسئول محورها عقبه شان را خودشان تعیین کنند. یعنی هر مسئول محوری نیروهایش را به عقب به خودش ببرد. من بچه هایی را که از محل آمده و آشنایم بودند به مدرسه مهرآیین بردم.
اواسط آبان ماه وضع سوسنگرد وخیم شد. این شهر ، توی یک ماه اول جنگ، دوبار اشغال شده و بچه ها آزادش کرده بودند. من آنجا آن قدر آرپی جی زدم که از گوش هایم خون می آمد. خون ها خشک شده بود روی یقه لباسم و سرم منگ شده بود؛ اما تانک ها مثل علف هرز از هرجا می آمدند بالا. تمامی نداشتند. روز دوم درگیری، حلقه محاصره را تنگ تر کردند. هوا سرد و بارانی،و زمین خیس و گل آلود بود و پاها توی گل فرو می رفت. توی سرما و باران، جنگیدن صد برابر سخت تر است.
دکتر بیسیم زد به عقب و مهمات خواست. گفتند: مهمات هست؛ اما کسی نیست حلقه محاصره را بشکند و اینها را ببرد. دکتر صدایم کرد و گفت: "این کار عباس خرید بیسیم بزن عباس مهمات بیاره."
منظور دکتر، عباس ملا مهدی معروف به عباس زاغی بود.
گفتم: "آقا، دشمن ما رو دور زده. تانک ها دارن از پشت سر میان."
گفت: " عباس رو صدا کن، سید وقت نداریم."
عباس را با بیسیم صدا زدیم. خود دکتر هم با عباس حرف زد و توجیه اش کرد که چه کار باید بکند. عباس، بچه محلمان بود. چشمهای درشت و سبز داشت و بی نهایت بی کله و بی ترمز بود.
یک ساعت بعد، تویوتایی گرد و خاک کنان از وسط دود و آتش آمد. همین طور می گازید و بوق می زد. نگاه کردیم، دیدیم عباس است. یک تویوتا مهمات و غذا و آب آورده بود. بچه ها مهمات را خالی کردند و بیخ دیوار خرابه گذاشتند تا آتش بهشان نخورد. دکتر گفت: " بچه ها، هر جور می تونید،ضربه بزنید. فقط جلویشان را بگیرید."
سحر روز سوم وقتی با دکتر و ناصر فرج الله و سرگرد ایرج رستمی و حاج قاسم داشتیم می رفتیم محور طراح، اوایل راه، وسط خیابان، بغل ویرانه ای وانت عباس زاغی را دیدیم که گلوله مستقیم خورده و آتش گرفته بود.
جنازه عباس داخل وانت بود و از کمر به بالا از هم پاشیده بود و سر وتنش پیدا نبود.
نمی توانستیم عباس را عقب ببریم و مجبور شدیم جا بگذاریمش.
صبح اما تانک ها روستای دهلاویه و اطراف را زیر آتش گرفتند. این آخرین مقاومت بود. دکتر هم احتمال پاتک داده بود. برای همین، موتور سوارها را آماده کرده بود تا آرپی جی زن ها را ببرند و تانک ها را شکار کنند.
#کتاب_تا_شهادت
#ادامه_دارد
💌
🎨🎲🎯
#شکارچیان_تانک
#قسمت_چهارم
دوازده تا موتور سوار دستم من بود. ساعت حدود نه صبح، عراق یک آتش مفصل ریخت. بعد نفربرها و افراد پیاده که دسته دسته لابلای تانک ها حرکت می کردند، به طرف شهر سرازیر شدند. موتورسوارها، پشت کانال هایی بودند که عراق قبلاً بیرون شهر زده بود. من آنها را پخش کردم و به بچه ها گفتم که هوایشان را با تیربار داشته باشند. تیربارها آتش ریختند و راکت ها از جا کنده شدند.
زیر آتش مسلسل و رگبار رفتند تو دل دشمن. موتورها را خواباندند و آرپی جی زدند. چند دقیقه نگذشت که دشت پر شد از لاشه تانکهای عراقی که می سوختند و دود شان به هوا می رفت. بچه ها صلوات فرستادند و کف زدند. موقع برگشتن یکی از موتورسوارها گلوله مستقیم تانک خورد و تکه تکه شد. آن روز حدود یک چهارم تانکها را همین موتورسوارها زدند. موتورسوارها بلد بودند؛ موتور را دستکاری می کردند تا صدایش خفه باشد. زیر و بم موتور را میدانستند.
در آن عملیات جلیل نقاد، سردمدار شکارچیان تانک، ترکش خورد.
در حال حاضر، جلیل نقاد بدنش از نیمه لمس و فلج است و قدرت حرف زدن ندارد؛ اما جا نزده. در موتورسازی اش کار میکند و چرخ زندگی اش را می چرخاند. دور و بر ظهر، تانک ها عقب نشستند.
یکی از موتور سوارن شهید چمران از آنها روزها این گونه می گوید: قبل از انقلاب قهرمان موتورسواری بودم. به من زنگ زدند و گفتند: دکتر گفته موتورت رو سوار کامیون کن و بیا خوزستان که الان لازمت دارم.
با موتورم که تریل ۴۰۰ بود به ستاد جنگهای نامنظم در اهواز رفتم. وقتی به دکتر ملحق شدم، متوجه تعدادی موتورسوار شدم که آنجا بودند.
هفت هشت نفر بودند که سرشان را کاملا تیغ انداخته بودند. وقتی دقت کردم، دیدم چند نفری از آن ها را میشناختم ، تعجب کردم که اینها اینجا چیکار میکنند.بیشتر آنها خلافکار بودند. اسامی مستعار عجیبی هم داشتند، بچه هایی که بدن های همه شان ، از زخمهای بد جوش خورده و قدیمی چاقو، پاره پاره و با نقش نگارهای خالکوبی ، خاص و متفاوت شده بود.
از بین بچه ها، جلیل نقاد ملقب به جلیل پاکوتاه را یادم میاید که حسابی عشق موتور بود، یا اسی پلنگ و عمو یادگار و سهراب کفتر باز و عادل تُرکه و..
به دکتر گفتم: آقای دکتر این ها رو چرا به اینجا آوردین؟ دکتر چمران گفت: این جنگ مال همه است باید همه بیان و کمک کنن. نمیتونیم فقط به قشر خاص فکر کنیم یا بشینیم و این اونو گزینش کنیم. اینها از پس کارهایی بر میان که بقیه فکرشو هم نمیتونن بکنن.
گفتم: اما بعضی از این ها خلافکارن و من حتی خلافهاشونم میدونم.
گفت: خیلی خب، من دیشب این ها را طوری ساختم که همه رفتن حمام و کله ها رو تیغ انداختند، غسل و توبه کردن و...
راست می گفت. در اوج جنگ و آتش و محاصره، فقط آنها بودند که داوطلب می شدند، آذوقه و مهمات و سوخت به خط مقدم برسانند.
در واقع اگر آنها نبودند، هیچ کس جرأتش را نداشت که از اول جاده سوسنگرد تا انشعابهای مختلف رود کرخه و تا پایین دهلاویه و تپه های آن سوار موتور شود و آرپی جی زن ها را بردارد، ببرد جلو و بزنند به دل تانک هایی که داشتند جلو می آمدند.
#کتاب_تا_شهادت
#پایان
💌
🙂😉🙃💙🎭
مگه نمیگن:"هر آنکس که دندان دهد، نان دهد"؟
پس چرا بعد درست کردن دندونم وقتی برگشتم به دکتر گفتم
از این به بعد خرج خورد و خوراکم با شماست،
با دریل دندون پزشکیش افتاد دنبالم؟
#خنده_حلال
🙂😉🙃💙🎭
میگن این بستنی دوقلو ها رو بعد از جنگ جهانی دوم و افزایش افسردگی ابداع کردن که دو تا بچه شریک بشن و دوست بشن!
من اگر اون دوران بودم احتمالا به خاطر بستنی نفر دوم رو .....سر به نیست میکردم🐥
#خنده_حلال
🎨🎲🎯
#پاسدار_شیعهٔ_امیر_المومنین_امام_علی_چشماش_را_در_برابر_بدیها_کنترل_میکنه
یکی از نیروهای دفاع وطنی سوریه که جوان خوبی به نظر میرسید ازنیروهای آقا جواد بود. یک روز خیلی اصرار کرد که باید آقا جواد به محله یشان برود، آقاجواد هم گفت:"موردی نداره، زمانی که خواستیم با ماشین بیاییم توی شهر دنبالت برای رفتن به منطقه، یک سری هم به آنجا میزنیم. درجریان رفتن به منطقهٔ زندگی آن جوان سوری متوجه شدیم که دریکی ازمحله های خیلی بد نام (شهره به فساداخلاقی) زندگی می کنه، پیاده که شدیم در چند متر آنطرف تر جوان سوری را با یک خانم که از لحاظ پوشش، ظاهری نامناسب داشت، پیدا کردیم، جوان سوری شروع به معرفی آقا جواد به آن خانم (که می گفت نامزدش هست)کرد. در حالیکه جواد سرش را به زیر انداخته بود و اظهار میکرد که از آشنایی با ایشان خوشحال شده....
توی راه یکی ازبچه های ایرانی به شوخی گفت:"جواد تو که نمیخواستی این صحنه ها رو ببینی اصلا چرا رفتی جلو؟
آقا جواد گفت:"میخواستم با عملم به آن خانوم که مسلمون بود بفهمانم که پاسدار شیعهٔ امیر المومنین (ع) این شکلیه! وچشم هاشو در برابر بدی ها کنترل میکنه...
#شهید_مدافع_حرم_جواد_الله_کرم
#به_مناسب_هفته_حجاب_وعفاف
💌
🎨🎲🎯
#عبارت_چشم_روشنی_از_كجا_آمده؟
یوسف پیامبر پس از سالها دربدری و سرگردانی و در زندان به سربردن، سرانجام در سن سی سالگی عزیز مصر شد. سالی که در کنعان قحطی رخ داد؛ برادرانش نزد یوسف رفتند و بدون آنکه یوسف را بشناسند از او استمداد کرده و آذوقه خواستند. یوسف برادران را شناخت و به آنها گندم و آذوقه داد و به اضافه پیراهنی از خویش به این سفارش که حتما به پدر پیرشان برسانند و اینکه اگر دوباره آذوقه خواستند پدر را به همراه بیاورند. برادران پیراهن را به پدرشان یعقوب دادند و او چون جان شفا بخش پیراهن را در آغوش کشید و بینائی به وی بازگردانیده شد و چشم بی فروغ پدر را روشنی بخشید.
از آن پس به میمنت و مبارکی روشن شدن چشمان یعقوب که بر اثر بوی پیراهن یوسف که برای پدر نوید بخش زنده بودن یوسف بود؛ هرنوع هدیه ای را که از باب تهنیت و مبارک باد می فرستند به منظور شگون و تبرک به چشم روشنی تعبیر و تمثیل میکند تا چون پیراهن یوسف چشم و دل گیرندگان هدایا را روشن کند...
💌
«من اولین کسی بودم که در تلویزیون ایران مقابل دوربین رفتم و گفتم نام جعبهای که تصویر من را در آن میبینید تلویزیون است»
از جمله برنامههای محبوب این بازیگر در بین مردم میشه به برنامهی رادیویی "صبح جمعه باشما" و برنامهی تلویزیونی پرطرفدار "مسابقه هفته" اشاره کرد.
#زنده_یاد_منوچهر_نوذری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ما رو می رسونی؟
#شهید_مصطفی_چمران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حجتالاسلام دانشمند
🔰 #نَفَس_حق😂
#خنده_حلال
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢اگر ۳۱۳ یار امام زمان مشخص هستند پس چرا من اصرار کنم برای سربازی امام زمان؟!⁉️
#استاد_پناهیان