eitaa logo
Bilingual verses
2 دنبال‌کننده
666 عکس
466 ویدیو
0 فایل
The great expectation
مشاهده در ایتا
دانلود
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #بچه_تهرانی #قسمت_دوم چند نفر دیگر هم که این صحنه را دیده بودند، تایید کردند که آدم خیلی شجاع
🎨🎲🎯 حالا که هنوز اتفاقی نیافتاده، جنگی نشده. گفت: نه، من میدانم که تا قبل از ظهر امروز میرم. اشک میریخت و حرف میزد. به من نگاه میکرد ولی انگار روی سخنش با من نبود. دیگر داشت با خدا نجوا میکرد. هر کدام از بچه ها که این حالت او را میدید، منقلب میشد....سرش را گرفته بود طرف آسمان و دستانش به حالت دعا بلند کرده بود و اشک همه ریش های سیاه بلند و زبرش را خیس کرده بود. انگار خود نصوح نشسته باشد جلوی خدا که توبه کند؛ یا حر جلوی امام حسین(ع). می گفت و اشک می ریخت «خدایا یعنی از کارایی که ما کردیم میگذری؟یعنی ما رو میخشی؟ یعنی اون دنیا آبروی ما رو جلو ابوالفضل نمیبری؟یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا (س) و بچه هاش می خری؟» توی گریه به من گفت: " یعنی خدا از ما می گذره؟" آب دهانم را قورت دادم که بغضم نترکد و گفتم:" حتما. بهت قول میدم که اگه خدا این عنایت را بهت بکنه که شهید بشی، حتما تو رو بخشیده." مکث کردم و گفتم: " حالا اگه واقعاً این احساس رو داری، خب حرفی چیزی دارید به من بگو. اصلاً نمیخوای وصیت کنی؟" گفت: نمیدونم چی بگم. فقط من یک مادر پیر دارم که نان آورش من هستم. هیچ کس دیگه ای هم نداره. اگه شهید شدم و رفتید پیش مادرم، بگید خیلی مخلصتیم مادر‌. آخرش هم شیر حلال تو بود که ما را آورد توی این راه. بهش بگید که ناراحت من نباش من خودم انتخاب کردم که اینجوری شرمندگی اون چند سال را جبران کنم. نیم ساعت بعد که آفتاب زد، من یک آن از کنار دوشکا آمدم کنار. داشتم با چند تا از بچه ها صحبت می کردم و توجیهشان می کردم که مثلا آرپی جی زن ها کجا بایستند یا تک تیراندازها کجا را هدف بگیرند واین ها. فقط یک تیر قناسه، از فاصله خیلی دور شلیک شد. نفهمیدم از کجا و از کدوم طرف. فقط یک تیر شلیک شد و درستا خورد تو پیشانی تهرانی. همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع بودیم و توی ۵۰ و ۶۰ متر مربع، این ور و اون ور میرفتیم. اطراف دوشکا حداقل هفت هشت نفر ایستاده بودند. اما این تیر فقط فقط قسمت تهرانی شد. اصلا نفهمیدیم با هدف گیری آمده یا همینجوری. اما تا خورد توی سرش، افتاد و تمام. تهرانی که افتاد، بچه ها از خود بیخود شدند. ولوله ای افتاد که نپرس. یا حسین یا حسینشان پیچید توی کوه ها و دره ها. می زدن توی سر و سینه شان و گریه می کردند. از این میسوختن که خدا توبه تهرانی را با آن گذشته بدش پذیرفت، ولی آنها هنوز مانده اند. از این میسوختن که چرا گول ظاهر تهرانی را خورده‌اند و به او محلی کردند، از این می گریستند که چرا این بنده خوب شده خدا را خوب نشناخته اند. می شنیدم که یکی میگفت دیدی خداوند چقدر رحمان رحیمه؟ دیدی هرکس واقعاً توبه کنه و خوب شود، چه بخواهد چه نخواهد خدا می بردش؟ می‌گفت دیدی که جنگ، یک لحظه به خود آمدن است؟ یعنی اگر یک لحظه به خودت بیایی که بروی، خدا هم می بردت؟ می گفتند و می گریستند. عملیات که تمام شد آوردیمش عقب. گفتیم خودمان ببریمش تهران. با بچه ها رفتیم در خانه شان. زنگ خانه را زدم. یکی از توی حیاط گفت کیه؟ گفتم حاج خانم مهمان نمیخوای؟ یک خانم که رویش را سفت گرفته بود، در را باز کرد معلوم بود که روزگار بیشتر از سن و سالش پیرش کرده. در را باز کرد و گفت: "بفرمایید کی بهتر از همرزمهای پسرم؟ کی بهتر از دوستهای پسرم قدمتون روی چشم..." سعی می کرد بخند و خودش را آرام نشان دهد. هنوز جرات نمی‌کردیم چیزی بگوییم. تا نشستیم خودش شروع کرد: "وقتی این پسر را به دنیا آوردم پدرش مرده بود. غریب و تنها توی این شهر شلوغ مانده بودم که چه کار کنم. از خدا کمک می‌خواستم و می‌گفتم خدایا کمک کن به این بچه شیر حلال بدهم و با نان حلال بزرگش کنم. هر کاری که می کردم فقط نیت و هدف همین بود با همه جور مشکل سختی کلنجار می رفتم. تا وقتی که جوان شد و رسید به جایی که دیگر خودش راهش را انتخاب کند. از من پنهان می‌کرد اما میفهمیدم که رفته توی راه خلاف. با آدم‌های بد می پلکید و کارهای بد می‌کرد. به من هم نمی گفت. ولی من می‌فهمیدم. شب و روزم شده بود گریه و دعا و استغاثه که خدایا چرا این بچه اینجوری شد؟ اما انگار همیشه بهم الهام می شد غصه نخور. این پسر باز می آید طرف خودمان. زمانی که خواست برود جبهه، پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده؟ وقتی توی کوچه می رفت قشنگ احساس می کردم که شهید می شه. تا وسط های کوچه که رفت صدایش کردم. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم من می‌دانم که مزد زحماتم را در آینده زود میگیرم." بعد هم رو کرد به ما و گفت: حالا بگو ای پسرم کجاست؟ از کجا باید تحویل بگیرم؟ گریهٔ بیصدا همه مان را لال کرده بود. بی هیچ حرفی بردیمش معراج شهدا. 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #حُرّ_انقلاب_شهید_شاهرخ_ضرغام #قسمت_دوم شاهرخ در ایام انقلاب همپای مردم در راهپیمایی ها شرکت م
🎨🎲🎯 شاهرخ خیلی خندید. بعد از آن اسم گروه چریکی خودش را که شامل چهل نفر مثل خودش بود گذاشت آدمخوارها! آدمهای عجیبی در گروه شاهرخ بودند. مصطفی ریش، مجیدگاوی و.... که همه مثل خود او روزگاری داشتند. اما همه مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند. آنها از هیچ چیزی نمی ترسیدند. هفده آذر ۱۳۵۹ برای انجام عملیات به سمت جاده ماهشهر رفتیم. شاهرخ مدتی بود که خیلی تغییر کرده بود. کم حرف میزد. در دعای کمیل و دعای توسل با صدای بلند گریه می کرد. از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که شهید شود! عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود. اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند. با پاتک نیروهای دشمن بچه ها مجبور به عقب نشینی شدند. شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند. با شلیک پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیش روی آن ها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. برای زدن آر پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت یک دفعه صدایی آمد. برگشتم و ناباورانه نگاه کردم.‌گلوله ای به سینه شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی ها نزدیک شده بودند.مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود. از کمی عقب تر نگاه کردم. عراقی ها بالای سر او رسیده بودند. از خوشحالی هلهله می کردند. همان شب تلویزیون عراق پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت: ما شاهرخ جلاد حکومت ایران را کشتیم. دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود. هر چه گشتیم بیفایده بود. او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند‌. می خواست چیزی از او نماند. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. پیکر سردار شهید شاهرخ ضرغام هرگز پیدا نشد. 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #محسن_آرتیست_جبهه_که_با_چند_شب_تفکر_در_تنهایی_راه_زندگی_صد_ساله_را_پیمود #قسمت_اول واقعا نمی
🎨🎲🎯 ا_پیمود گفت: وقتی از پیش شما رفتم، فکر میکردم دوباره با همون رفیقا میتونم خوش باشم، اما نشد! یکی دو روز با رفیقام رفتیم گردش و تفریح، اما دلم یه جایی دیگه بود. با رفیقام حال نمیکردم. بعد رفتم توی خونه و خیلی با خودم فکر‌ کردم. گفتم: اگه رفیق با مرام میخوام، باید برگردم اینجا. هر چی هست تو همینجاست. برای همین گفتم: باید دور گذشته خودم رو خط بکشم و برگردم جبهه. با تعجب گفتم: مگه تو گذشته چیکار میکردی؟تو که هنوز بیست سالت تمام نشده. محسن سرش رو تکون داد و گفت: نپرس حاجی، نپرس! من با این سن کم ۱۰ تا پرونده تو کلانتری و بسیج دارم. روز اول به من گفتند سابقه بسیج داری؟ گفتم: آره، هفت بار. مسئول ثبت نام گفت: یعنی چی؟ جواب دادم: یعنی هفت بار تا حالا بچه های بسیجی من رو گرفتند. وی ادامه داد: هر خلافی بگیر تو کارنامه من هست. پدرم نظامیه. خیلی از دست کارای من عذاب می کشید. تا اینکه یک بار خودش من رو لو داد و دستگیر کردند. باور کن بابام به مرگ من راضی شده بود. می‌گفت برای من آبرو نذاشتی، خبر مرگت بیاد از دست کارای تو راحت بشم. من اولش برای خاطر آرتیست بازی اومدم جبهه، اما دیدم بچه های اینجا خیلی بامرام تر از رفیقام هستن. اینجا کسی به خاطر پول کار نمیکنه. همه همدیگر را دوست دارن برای همین فردا روزی که رفتم تهران دوباره برگشتم. من اومدم اردوگاه کوزران و دیدم همه شما رفتید مرخصی. سه روز تنها بودم. میدونی یعنی چی؟ سه روز فقط فکر کردم. به گذشته خودم. به آینده. به قبر. به قیامت و... گفتم: یه روزی این دنیا برای من تموم میشه، چیکار کردم؟ اگه بگیم قبر و قیامت دروغه، که هزارتا دلیل است که راسته. فکری باید بکنم. بعد هم شروع کردم به نماز خواندن. به خودم قول دادم دیگه دور خلاف نچرخم. دیگه حرف بد نزنم. لااقل توجبهه این طور باشم. او میگفت و من ناباورانه گوش میکردم. بعد هم گوشه ای از کارهای خلاف خودش را گفت که من از بیانشان شرم دارم. باور کنید شبیه آن را نشنیده اید. کارهایی که باعث شد پدرش او را لو بدهد. محسن چند روز در میان رزمندگان گردان مسلم بود. خرداد ماه سال ۱۳۶۷ رو به پایان بود. زمزمه پذیرش قطعنامه و پایان جنگ می آمد. یک روز اعلام کردند که گردان ما یعنی مسلم بن عقیل به خط پدافندی اعزام می‌شود. در طی مسیر من کنار محسن بودم. حال و هوای عجیبی داشت. به من می‌گفت: حاجی میترسم! از این میترسم که یه روزی این جنگ تموم بشه و من برگردم سراغ همون رفیقام. گفتم: "نه محسن جون، تو دیگه اگه خدا بخواد آدم درستی شدی." اما او همچنان نگران بود. توی خط در زمان بیکاری برای من حرفهایی میزد که حکم وصیت داشت. بعد هم گفت: از بابا وخانواده من حلالیت بطلب. خلاصه کنم، در طی دو روز حضور ما در خط پدافندی، فقط یک شهید دادیم. آن هم محسن بود. محسنی که مصداق یکی از روایات ما گردید: همه شنیدیم که ساعتی تفکر کردن از هفتاد سال عبادت بالاتر است. این تفکر صحیح را محسن انجام داد. در روزهای تنهایی فقط فکر کرد و راه درست را تشخیص داد. خدا هم او را به بهترین حالات به نزد خود دعوت کرد. برای تشییع پیکرمحسن، به محله اتابک تهران آمدیم. هیچکس حتی نزدیکان او فکر نمی کردند که محسن شهید شده باشد. همه از من جزئیات شهادت او را می‌پرسیدند. می‌گفتند: شما مطمئن هستی محسن اعدام نشده؟ خودت دیدی شهید شده؟ و من به کار خدا فکر میکردم. چطور یک بنده خدا با فکر و تفکر صحیح، از مسیر جهنم به سوی بهشت برمیگردد. 💌
🎨🎲🎯 دوازده تا موتور سوار دستم من بود. ساعت حدود نه صبح، عراق یک آتش مفصل ریخت. بعد نفربرها و افراد پیاده که دسته دسته لابلای تانک ها حرکت می کردند، به طرف شهر سرازیر شدند. موتورسوارها، پشت کانال هایی بودند که عراق قبلاً بیرون شهر زده بود. من آنها را پخش کردم و به بچه ها گفتم که هوایشان را با تیربار داشته باشند. تیربارها آتش ریختند و راکت ها از جا کنده شدند. زیر آتش مسلسل و رگبار رفتند تو دل دشمن. موتورها را خواباندند و آرپی جی زدند. چند دقیقه نگذشت که دشت پر شد از لاشه تانک‌های عراقی که می سوختند و دود شان به هوا می رفت. بچه ها صلوات فرستادند و کف زدند. موقع برگشتن یکی از موتورسوارها گلوله مستقیم تانک خورد و تکه تکه شد. آن روز حدود یک چهارم تانک‌ها را همین موتورسوارها زدند. موتورسوارها بلد بودند؛ موتور را دستکاری می کردند تا صدایش خفه باشد. زیر و بم موتور را می‌دانستند. در آن عملیات جلیل نقاد، سردمدار شکارچیان تانک، ترکش خورد. در حال حاضر، جلیل نقاد بدنش از نیمه لمس و فلج است و قدرت حرف زدن ندارد؛ اما جا نزده. در موتورسازی اش کار میکند و چرخ زندگی اش را می چرخاند. دور و بر ظهر، تانک ها عقب نشستند. یکی از موتور سوارن شهید چمران از آنها روزها این گونه می گوید: قبل از انقلاب قهرمان موتورسواری بودم. به من زنگ زدند و گفتند: دکتر گفته موتورت رو سوار کامیون کن و بیا خوزستان که الان لازمت دارم. با موتورم که تریل ۴۰۰ بود به ستاد جنگهای نامنظم در اهواز رفتم. وقتی به دکتر ملحق شدم، متوجه تعدادی موتورسوار شدم که آنجا بودند. هفت هشت نفر بودند که سرشان را کاملا تیغ انداخته بودند. وقتی دقت کردم، دیدم چند نفری از آن ها را میشناختم ، تعجب کردم که اینها اینجا چیکار میکنند.بیشتر آنها خلافکار بودند. اسامی مستعار عجیبی هم داشتند، بچه هایی که بدن های همه شان ، از زخمهای بد جوش خورده و قدیمی چاقو، پاره پاره و با نقش نگارهای خالکوبی ، خاص و متفاوت شده بود. از بین بچه ها، جلیل نقاد ملقب به جلیل پاکوتاه را یادم‌ میاید که حسابی عشق موتور بود، یا اسی پلنگ و عمو یادگار و سهراب کفتر باز و عادل تُرکه و.. به دکتر گفتم: آقای دکتر این ها رو چرا به اینجا آوردین؟ دکتر چمران گفت: این جنگ مال همه است باید همه بیان و کمک کنن. نمیتونیم فقط به قشر خاص فکر کنیم یا بشینیم و این اونو گزینش کنیم. اینها از پس کارهایی بر میان که بقیه فکرشو هم نمیتونن بکنن. گفتم: اما بعضی از این ها خلافکارن و من حتی خلافهاشونم میدونم. گفت: خیلی خب، من دیشب این ها را طوری ساختم که همه رفتن حمام و کله ها رو تیغ انداختند، غسل و توبه کردن و... راست می گفت. در اوج جنگ و آتش و محاصره، فقط آنها بودند که داوطلب می شدند، آذوقه و مهمات و سوخت به خط مقدم برسانند. در واقع اگر آنها نبودند، هیچ کس جرأتش را نداشت که از اول جاده سوسنگرد تا انشعابهای مختلف رود کرخه و تا پایین دهلاویه و تپه های آن سوار موتور شود و آرپی جی زن ها را بردارد، ببرد جلو و بزنند به دل تانک هایی که داشتند جلو می آمدند. 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #شهید_حمید_افضلی_مشهور_به_سید_پا_برهنه #قسمت_دوم سید تربت کربلا هم با خودش آورده بود . وصیت
🎯🎨🎲 او از درک حال مردم بی خبر بود. یک روز وقتی به خانه برگشت. جسد غرق خون برادرش سیدرضا را در حیاط منزل دید. آنچه در مقابل چشمانش بود باور نمی کرد. به یک کابوس بیشتر شباهت داشت تا حقیقت. طاقت نیاورد، نعره کشید و بر سر و صورت خود کوبید. هیچ کس نتوانست او را آرام کند، جز مادر. مادر خود آرام بود و راضی. حمید از رفتارش تعجب کرد. برادرش رضا شهید شده بود و شهادت رضا و رفتار بی بی در قبال شهادت فرزند، حمید را به شدت تکان داد. سیدحمید که فکر می‌کرد بزن بهادرمحله است، دنیا را در همین محله می دید؛ حالا درمانده و حیران شاهد شجاعت کسانی بود که همواره آنها را بزدل و ترسو می‌دانست. کسانی که از نزدیک شدن به او تردید داشتند و حمید تردید آنها را از ترس آنها می‌دانست. قبل از اینکه حمید فرصت یابد که خود را از حیرت اتفاقات دوران انقلاب و شهادت برادر برهاند، عراق به کشورش حمله کرد. و خیلی زود جوان های هم سن سال و حتی کوچکتر از حمید دسته دسته راهی جبهه ها شدند. در دورانی که جوانان سر به راه رفسنجان راهی جبهه بودند تنها پناه او، دوستان سابقش بودند که سید حمید در کنار آنها هم احساس غربت می کرد. خلاء درونی سید، هر روز بیشتر می‌شد‌. می خواست به جبهه برود اما آیا سید حمید را با سابقه و ذهنیتی که از او دارند خواهند پذیرفت؟؟ یکی از کامیون دارها که کاروان کمک های مردمی به جبهه را بار زده بود. سید حمید را با اکراه با خود به جبهه‌های جنوب برد. اولین سفر حمید به جنوب، سفر از نقطه ای جغرافیایی به نقطه‌ای دیگر نبود. هجرتی بود دائمی و مستمر از عالم اوهام و عالم معنا. به راهی رفت که تقدیر الهی و دعاهای مادر پیرش برای او رقم زد. رفتار حمید در روزهای نخست، همانند کسانی بود که سال‌ها در تاریکی زیسته و از نور گریزانند. اما سید توانست چشمان خود را باز کند و با حیرت ای آمیخته به شوق، نظاره گر دنیایی باشد که از کودکی به دنبال آن بوده است. حمید خیلی زود دریافت آنچه که سال‌ها در دنیای پیرامون به دنبال آن بود، در وجود خودش نهفته است. دانست در همه این سال‌ها بیهوده خدا را با حواس ظاهری اش می جسته. او خیلی زود شیدا شد. نفس خودش را به حساب کشید. ؛ بمیرید قبل از اینکه شما را بمیرانند و حساب کنید قبل از اینکه از شما حساب بکشند. حالا دیگر سیدحمید همیشه و همه جا با پای برهنه راه میرفت. می‌گفتیم چرا پابرهنه میری؟ میگفت راحت ترم، اما واقعا چیز دیگری را می دید که ما نمی دیدیم. چه دیده بود که ما نمی دیدیم؟ افسوس سالهای از دست رفته را می‌خورد و همیشه خود را سرزنش می‌کرد. شب‌ها با پای برهنه در بیابان پر از خار پرسه می‌زد. زمزمه‌ها و فریادهای شبانه او آشنا ترین صدا برای نزدیکانش بود. اندک اندک برهنگی پا برای عادت شد تا جایی که به سید پابرهنه شهرت یافت. 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #ترک_مواد_مخدر_در_فضای_معنوی_جبهه_توسط_شهید_مهیار_مهرام_مهندس_هوا_و_فضا #قسمت_سوم مهیار را به
🎨🎲🎯 _و_فضا یک روز بچه ها به من خبر دادند که ظاهراً مهیار شهید شده و پیکرش را برده‌اند سنندج. باورم نمی‌شد. رفتم ستاد شهدای سنندج. گفتم شهید به نام مهیار مهرام دارید گفت: نه. خوشحال می خواستم برگردم. همان شخص گفت: اما چند تا شهید گمنام داریم، که قرار است منتقل شوند تهران و به عنوان گمنام دفن شوند. برگشتم تا آن ها را نگاه کنم. هفت شهید که همه بدن آنها گلوله‌باران شده و با ماشین از روی سر آنها عبور کرده بودند به عنوان شهید گمنام کنار هم آرامیده بودند. به سختی مهیار را شناختم. یک گردنبند نقره از دوران انگلیس در گردنش بود. از روی همان گردنبند او را شناختم. بقیه بچه‌های سپاه سروآباد بودند که به دست ضد انقلاب به طرز فجیعی به شهادت رسیده بودند. پیکر مهیار به تهران منتقل شد. اما خانواده اش او را تشییع نکردند. پیکر او بدون تشییع در قطعه ۲۸ بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. مراسم ختم او فقط سیزده نفر شرکت کننده داشت؛گمنام تشییع و تدفین شد. اما برای مراسم چهلم اوبه سراغ بچه‌‌های لشکر رفتم و ماجرای این بسیجی غریب را تعریف کردم. بسیجی های لشکر دسته عزاداری راه انداختند و او را از غربت در آوردند. خیابان یوسف آباد، از کثرت جمعیت بسته شده بود. خواهرانش از ایران رفتند. پدرش در سوئیس از دنیا رفت. شهید مهیار مهرام راه درست و راه حق را نمی شناخت، از زمانی که با انسانهای الهی در جبهه رفاقت کرد، مزه رفاقت با خدا را چشید. از زمانی که راه درست را شناخت، لحظه‌ای در پیمودن راه حق تردید نکرد. او بنده واقعی خدا شد. خدا هم در بهترین حالت او را به سوی خود دعوت کرد. آنها که دوست دارند شهید غریب را زیارت کنند به قطعه ۲۸ بهشت زهرا ردیفش شماره ۴ در کنار شهدای گمنام بروند‌. 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #خیر_الله_افشار_اولین_شهید_گردان_حمزه #قسمت_چهارم داخل حرم مشغول نماز بودم و دعا. یکباره احساس
🎨🎲🎯 تفاوت خیرالله با ما این بود که او مثل ماهی خارج از آب ، قدر آب را فهمیده بود. او مدتی را میان گروهک های بی دین گذارنده بود و حالا لذت دین و ارتباط با خدا را کاملا حس می کرد. یک روز بچه ها از خیرالله خواستند که خاطرات جبهه را برای شان نقل کند. او هم در مقابل رزمندگان گردان حمزه از لشکر حضرت رسول صلی الله علیه و آله قرار گرفت و بی مقدمه زد زیر گریه و گفت: من کی هستم که بخواهم برای شما انسانهای وارسته حرف بزنم. من روز اول گفتم که در آبادان بودم، حالا از خدا و شما می‌خواهم که مرا عفو کند. من قبل از این اصلاً جبهه را ندیده بودم. او هم همینطور میگفت و اشک می ریخت . روز بعد در حین نماز در حسینیه حاج همت بیهوش شد و افتاد؛ بعد از اینکه به هوش آمد به سراغش رفتم. حرف نمی زند اما وقتی اصرار کردم، گفت: همان حالتی که در حرم امام رضا ایجاد شد برای من پیدا شد و از حال رفتم. شهید رضا آقادایی فرمانده گروهان او بود. خیلی به هوشنگ یا همان خیرالله علاقه داشت. میگفت اخلاص و تقوای این جوان روی همه اثر گذاشته. من رزمنده تا حالا مثل این ندیده بودم. هر کاری روی زمین مانده باشد خیرالله سریع بلند می شود. آخرین عملیات شهید خیرالله افشار عملیات والفجر ۸ بود. شب عملیات فاو حال و هوای خاصی پیدا کرد او رفت و اولین شهید گردان حمزه لقب گرفت. فرمانده او در مراسم ختم خیرالله میگفت: قبل از عملیات از من خواستند که خیرالله را به ستاد لشکر بفرستم تا او را به تهران برگردانند، می گفتند عضو اصلی یکی از گروهک ها بوده، احتمال دارد به عنوان جاسوس به جبهه آمده باشد. من رفتم و ضامن خیرالله شدم. گفتم: اگر دست از پا خطا کرد خودم او را میکشم. حرکت ما آغاز شد در حین حرکت برای عملیات، خیرالله بود که به نیروها روحیه می داد؛ اولین کسی بود که به سوی دشمن حمله را آغاز کرد و اولین شهید گردان لقب گرفت. مزار او در گلزار شهدای روستای شان در اطراف شهریار تهران قرار دارد🌹 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #تنها_وارد_کننده_موز_در_ایران_شهید_طیب_حاج_رضایی_حر_نهضت_آیت_الله_خمینی #قسمت_دوم دوم اینکه ت
🎨🎲🎯 _خمینی روز بعد یکباره از جا بلند شد. طیب بدون هیچ مشکلی از بیمارستان مرخص شد! بعدها به همسرش گفته بود: آن روز صبح در عالم رویا سیدی را دیدم که گفت: طیب بلندشو تکیه ات را آماده کن. محرم نزدیک است. او بعد از زندان دیگر دعوا نکرد و تا سال ۱۳۴۲ به کار خرید و فروش در میدان میوه و تره بار مشغول بود. از سال ۱۳۴۰ برخورد او با رژیم شاه تغییر کرد. محرم سال ۱۳۴۲ تصاویر حضرت امام را روی علامت ها نصب کرد و همین شد بهانه‌ای برای رژیم. می‌گفتند ۱۵ خرداد را طیب به وجود آورده. دستگیرش کردند. گفتند: باید بگویی از امام خمینی پول گرفته‌ام. اما او می‌گفت: من عمرم رو کرده‌ام. من به اولاد امام حسین تهمت نمی‌زنم. گفتند: تو را میکشیم. گفت: هر کاری می‌خواهید بکنید. ساواک در صبح روز ۱۱ آبان او را تیرباران کرد. پیکرش به مکانی که زیارت آن ثواب زیارت سیدالشهدا را دارد منتقل و همانجا به خاک سپرده شد. طیب سال آخر از همه کارهای زشت خود توبه کرده بود. میگفت: خود مولایم امام حسین را در خواب دیدم که گفت: طیب دیگه بس است. نماینده امام در یکی از نهادها به فرزند طیب گفته بود: ۲۰ سال بعد از شهادت طیب خان او را در خواب دیدم. در حرم سید الشهدا کنار مزار مولایش ایستاده بود. با چهره ای جوان و کت و شلوار زیبا. پرسیدم: طیب خان اینجا چه می‌کنی؟! گفت: از روزی که شهید شدم ارباب مرا حرم خودش آورده. 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #عاقبت_عجیب_اسیر_ایرانی_سید_ابو_ترابی_و_شکنجه_گر_عراقی_کاظم_عبد_الامیر #قسمت_دوم در این میان
🎨🎲🎯 لامیر در واقع کاظم میخواست در طول مسیر دادگاه بعدی نیز از حضور مرحوم ابوترابی بهره مند شود او شدیداً علاقه مند به این سید بزرگوار شده بود. کاظم عبدالامیر یک شیعه عراقی بود، که گذر زمان از او یک شیفته حقیقی ساخت. مرید سید حاج آقا ابوترابی شد. تحولات عجیبی دراو به وجود آمد و گرایشش به سید آزادگان از او شخصیت دیگر خلق کرد. یکی از تاثیرات شگرف اخلاقی سید آزادگان بود که افراد را جذب خود می کرد و افراد بی آنکه خود متوجه وضعیت باشند، شیفته او می شدند. روزها گذشت تا اینکه اسرای ایرانی آزاد شدند‌. کاظم برای خداحافظی با آنان به خصوص سید آزادگان تا مرز ایران آمد. پس از مدتی نتوانست دوری حاج آقا ابوترابی را تحمل کند و به هر سختی بود راهی ایران شد. برای دیدن حاج آقا به تهران آمد وقتی فهمید حاج آقا ابوترابی در مسیر مشهد و در یک سانحه رانندگی مرحوم شده اند، به شدت متاثر شد. برای همین به مشهد و سر مزار آقای ابوترابی رفت و مدتی آنجا بود. کاظم از گذشته خود توبه واقعی کرد. برای اینکه حق اسرای ایرانی را ادا کند و از آنها حلالیت بطلبد، به ستاد آزادگان آمد و آدرس اسرای اردوگاه تکریت ۵ را گرفت. او حتی به روستاهای دور دست مرزی رفت و از اسرای اردوگاه حلالیت طلبید. کاظم داستان ما همه آن را که در احادیث برای توبه واقعی گفته‌اند انجام داد. خدا هم به خاطر سختی هایی که در راه توبه واقعی کشید به او مُزد خوبی ادا نمود. کاظم عبدالامیر مدتی قبل در راه دفاع از حرم حضرت زینب در سوریه به شهادت رسید. او ثابت کرد که مانند حُر اگر از گذشته سیاه خود توبه کنیم می توانیم حتی به مقام شهادت برسیم. 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #بلد_چی_ماهر_دزفولی_شهید_محمد_رضا_یراق_زاده_فراری_قبل_از_انقلاب #قسمت_اول در روزگار قدیم سرا
🎨🎲🎯 او حق الله را هم جبران کرد‌. محمدرضا نمازهای قضایش را خواند و مشغول عبادت شد. شب ها به خاطر عمر خودش که تباه کرده ناله می زد و اشک می ریخت. این انسان با آن شخصی که می شناختیم حسابی فرق کرده بود. روزها گذشت تا اینکه یک باره شیپور جنگ نواخته شد‌. ارتش و سپاه در دشت عباس و دیگر مناطق خوزستان با دشمن درگیر شدند. اما مشکل اساسی آنها نبود یک راه بلد بود. کسی که کوه و دشت این مناطق مرزی را بلد باشد. محمدرضا خودش را به نیروهای نظامی رساند. به آنها گفت که من سالها فراری بودم و در این کوه ها و دره ها زندگی کرده ام ؛ من این مناطق را مثل کف دستم بلدم. بین ارتش و سپاه بر سر استفاده از این پیرمرد ریش سفید دعوا بود. یک روز با نیروهای ارتش به شناسایی می‌رفت روز دیگر با نیروهای سپاه. مدتی را با او در مناطق عملیاتی بودم. وقتی که می دیدم که چگونه مشغول نماز شب می شود و استغفار می کند، به حال او غبطه می خوردم. یک انسان چقدر می تواند تغییر کند!؟ خرداد ماه سال ۱۳۶۰ بود که با نیروهای ارتش در یک عملیات همراه شد. فرمانده نیروهای ارتشی مجروح شد و در مقابل نیروهای دشمن به زمین افتاد!! محمدرضا یراق زاده از جا بلند شد و جان فرمانده را نجات داد، اما گلوله کالیبر دشمن این پیرمرد توّاب را به سوی بهشت فرستاد. 💌