eitaa logo
Bilingual verses
2 دنبال‌کننده
666 عکس
466 ویدیو
0 فایل
The great expectation
مشاهده در ایتا
دانلود
🎨🎲🎯 طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه می رفت. پرسیدم: سید، چرا با پای برهنه راه میری؟ گفت: برای پس گرفتن این زمین خون داده شده. این زمین احترام داره و خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره. اوایل جنگ در گروه جنگ های نا منظم با شهید چمران همکاری می کرد. شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید. یک شب بهش گفتم: چرا این کار رو می کنی؟ چرا توی سنگر نمی خوابی؟ جواب داد بدن من خیلی استراحت کرده، خیلی لذت برده ؛ حالا باید اینجا ادبش کنم! قضیه کربلا رفتن سید حمید تقریبا در بین همه اهل رفسنجان مشهور است. خودش هم به اجبار برای امام جمعه تعریف کرده بود. قسمت هایی از این ماجرا را از زبان همسفرهای اون این گونه شنیدیم: با کمک مجاهدین عراقی و با کارت های جعلی می روند کربلا، از قبل با همه بچه ها هماهنگ شده بود که همه حالت طبیعی خودشان را حفظ کنند که لو نروند. با هر سختی و ترسی بود به کربلا می رسند. به سمت حرم روانه می شوند. سید حمید، عاشق واقعی مولایش بود. همین که وارد حرم می شوند و چشم سید به ضریح حضرت سیدالشهدا می افتاد، پاهایش می لرزد و به زمین می افتد و از هوش می رود! شرایط خیلی بدی بود. هر لحظه ممکن بود مامورین حزب بعث متوجه آن شوند. رفقا چند بار می روند بالای سرش. به جدش قسمش دادند که فوری بلند شود!اما... بقیه هم مراقب بودند که ماموران عراقی سر نرسند. در این شرایط هیچ کاری از دست کسی ساخته نبود. رفقای سید حمید یکی پس از دیگری از حرم خارج می شوند. آن ها مطمئن می شوند که ماموران، سید را خواهند گرفت. بیست دقیقه بعد، سید خیلی آرام از حرم خارج شد. رفقا وقتی او را می‌بینند، با تعجب به سراغش می آیند و می گویند: مگر قرار نبود طبیعی باشی؟ سید خیلی آرام گفت: به جدم قسم دست خودم نبود. سید می دانست که امام صادق فرمودند: زیارت امام حسین(ع) را ترک نکن و به دوستان و یارانش نیز سفارش کن! تا خدا عمرت را دراز و روزی ات را زیاد کند و خدا تو را با سعادت زنده دارد و با شهادت از دنیا بروی. 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #شهید_حمید_افضلی_مشهور_به_سید_پا_برهنه #قسمت_اول طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه می رفت
🎨🎲🎯 سید تربت کربلا هم با خودش آورده بود . وصیت کرده بود آن را در کفنش بگذارند و شهید مهدی جعفر بیگی روز تشییع جنازه سید حمید این وصیت را اجرا کرد. حسین باقری یکی از دوستان سید بود که حدود پانزده ماه بعد از او به شهادت رسید .من و یک نفر دیگر داوطلب شدیم که قبرش را آماده کنیم. پایین پای شهید سید حمید افضلی را انتخاب کردیم و شروع کردیم به کندن قبر. من داشتم خاک را بر میداشتم که دیواره قبر سید فرو ریخت !در یک لحظه رایحه بسیار خوشی همه فضا را پر کرد!حالت عجیبی داشتم. به بغل دستی ام گفتم :حاجی این چه بویی است؟! گفت: فکر کنم از حفرهٔ قبر شهید میر افضلی باشه.اون بنده خدا که رفت بیرون ،ازحفره دست کردم داخل قبر سید .دستم خورد به پای سید حمید. درست مثل اینکه یک ساعت پیش دفنش کرده باشند. سالم بود و نرم.تا زانویش را دست کشیدم .تمام بدنش تازگی داشت. از سوراخ دیواره قبر ،داخل را نگاه کردم .جنازه شهید سید حمید میر افضلی را دیدم.بعد از پانزده ماه از شهادتش،کاملا سالم بود . اما شهید سید غلامرضا(حمید )میر افضلی متولد ۱۳۳۳در شهر رفسنجان است .اول تحصیلات خود را در همان شهر پشت سر گذاشت و دیپلم گرفت .سال ۱۳۵۲ به خدمت سربازی اعزام شد و بعد از اتمام خدمت سربازی توانست در اداره کشاورزی استخدام شود. البته همه زندگی سید حمید روال عادی نداشت. حمید آخرین فرزند سید جلال بود. پدر و مادری مومن و با تقوا داشت .اما از کودکی ناآرام بود .گوش به حرف کسی نمی داد.اهل هر چیز بود جز درس .می گفت دوست دارم کار کنم ولی کار بهانه ای بود برای فرار از مدرسه و کلاس! از هر آنچه او را محدود می کرد گریزان بود. دوست داشت آزاد باشد ؛ آزاد و رها از هر قید و محدودیت. سرکش شده بود. از هر کس که قصد نصیحتش داشت بیزار بود.هر کسی هر کاری کرد نتوانست او را مهار و آرام کند! سید حمید موقعی که جوان بود برای خودش عالمی داشت. اگر چیزی می خواست، می رفت تا به آن برسد.وقتی حمید بزرگ تر شد،دیگر قلدری او محدود به چهار دیواری خانه و مدرسه نبود!از هر کس خوشش نمی آمد پا پیچش میشد.اهل محله همه از او گریزان بودند.از رو در رویی با او واهمه داشتند. همه نگران بودند و نا امید‌.فقط دعا می کردند. خانواده نذر کرده بودند که روضه پنج تن برای سید حمید بخوانند تا آدم خوبی شود. بالاخره سید بودند و در شهر آبرویی داشتند . از اینکه بچه شان سر به راه نبود خیلی ناراحت بودند.حمید می خواست برای خودش کسی شود و به خیال خودش شده بود!دوست داشت دیده شود .فکر می کرد با دیده شدن و نیش چاقو نشان دادن ،می تواند احترام را بفهمد. همه پول توی جیب و در آمدش را خرج کفش و لباس و ظاهر خودش می کرد. توی اون زمان ،آخر تیپ و قیافه بود.تا شاید با آراستن ظاهر همه او را صاحب کمالات بدانند،ولی نتیجه عکس داشت! با هر دردسری بود درس خواند و بعد از دیپلم ادامه داد و فوق دیپلم مکانیک گرفت .ولی در همه این سال ها نا آرام بود.قُد بود،سرکش بود،خودش نمی دانست به دنبال چیست.از آنچه که بود رضایت نداشت. گم گشته ای داشت که تا آن را نمی یافت آرام نمی گرفت. تااینکه سال ۱۳۵۷ فرا رسید. مردم فریاد می کشیدند،در های ادارات را می شکستند و خیابان ها را آتش می زدند و در مقابل نیروهای شاه می ایستادند.برادر آرام و سر به راه سید حمید شده بود سر دسته انقلابیون و حمید فقط نظاره میکرد.گاه هم در شلوغی ها دیده میشد، البته نه از سر همراهی، بلکه از سر کنجکاوی. 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #شهید_حمید_افضلی_مشهور_به_سید_پا_برهنه #قسمت_دوم سید تربت کربلا هم با خودش آورده بود . وصیت
🎯🎨🎲 او از درک حال مردم بی خبر بود. یک روز وقتی به خانه برگشت. جسد غرق خون برادرش سیدرضا را در حیاط منزل دید. آنچه در مقابل چشمانش بود باور نمی کرد. به یک کابوس بیشتر شباهت داشت تا حقیقت. طاقت نیاورد، نعره کشید و بر سر و صورت خود کوبید. هیچ کس نتوانست او را آرام کند، جز مادر. مادر خود آرام بود و راضی. حمید از رفتارش تعجب کرد. برادرش رضا شهید شده بود و شهادت رضا و رفتار بی بی در قبال شهادت فرزند، حمید را به شدت تکان داد. سیدحمید که فکر می‌کرد بزن بهادرمحله است، دنیا را در همین محله می دید؛ حالا درمانده و حیران شاهد شجاعت کسانی بود که همواره آنها را بزدل و ترسو می‌دانست. کسانی که از نزدیک شدن به او تردید داشتند و حمید تردید آنها را از ترس آنها می‌دانست. قبل از اینکه حمید فرصت یابد که خود را از حیرت اتفاقات دوران انقلاب و شهادت برادر برهاند، عراق به کشورش حمله کرد. و خیلی زود جوان های هم سن سال و حتی کوچکتر از حمید دسته دسته راهی جبهه ها شدند. در دورانی که جوانان سر به راه رفسنجان راهی جبهه بودند تنها پناه او، دوستان سابقش بودند که سید حمید در کنار آنها هم احساس غربت می کرد. خلاء درونی سید، هر روز بیشتر می‌شد‌. می خواست به جبهه برود اما آیا سید حمید را با سابقه و ذهنیتی که از او دارند خواهند پذیرفت؟؟ یکی از کامیون دارها که کاروان کمک های مردمی به جبهه را بار زده بود. سید حمید را با اکراه با خود به جبهه‌های جنوب برد. اولین سفر حمید به جنوب، سفر از نقطه ای جغرافیایی به نقطه‌ای دیگر نبود. هجرتی بود دائمی و مستمر از عالم اوهام و عالم معنا. به راهی رفت که تقدیر الهی و دعاهای مادر پیرش برای او رقم زد. رفتار حمید در روزهای نخست، همانند کسانی بود که سال‌ها در تاریکی زیسته و از نور گریزانند. اما سید توانست چشمان خود را باز کند و با حیرت ای آمیخته به شوق، نظاره گر دنیایی باشد که از کودکی به دنبال آن بوده است. حمید خیلی زود دریافت آنچه که سال‌ها در دنیای پیرامون به دنبال آن بود، در وجود خودش نهفته است. دانست در همه این سال‌ها بیهوده خدا را با حواس ظاهری اش می جسته. او خیلی زود شیدا شد. نفس خودش را به حساب کشید. ؛ بمیرید قبل از اینکه شما را بمیرانند و حساب کنید قبل از اینکه از شما حساب بکشند. حالا دیگر سیدحمید همیشه و همه جا با پای برهنه راه میرفت. می‌گفتیم چرا پابرهنه میری؟ میگفت راحت ترم، اما واقعا چیز دیگری را می دید که ما نمی دیدیم. چه دیده بود که ما نمی دیدیم؟ افسوس سالهای از دست رفته را می‌خورد و همیشه خود را سرزنش می‌کرد. شب‌ها با پای برهنه در بیابان پر از خار پرسه می‌زد. زمزمه‌ها و فریادهای شبانه او آشنا ترین صدا برای نزدیکانش بود. اندک اندک برهنگی پا برای عادت شد تا جایی که به سید پابرهنه شهرت یافت. 💌