eitaa logo
Bilingual verses
2 دنبال‌کننده
666 عکس
466 ویدیو
0 فایل
The great expectation
مشاهده در ایتا
دانلود
🎨🎲🎯 توی کردستان معمولاً بچه ها را به اسم کوچک صدا می کردیم حتی بعضی وقت ها اسم کوچک مستعار؛ یکی بود که معروف شده بود به تهرانی. خیلی هیکل درشتی داشت قدبلند و ورزیده و لات ابروهای پر و موهای فر وزوزی و دور چشم های کاملا سیاه. وقتی با معرفی نامه کارگزینی آمد گردان، لباس شخصی تنش بود و کفش قیصری. ریش هایش سیخ سیخ در آمده بودند. معلوم بود که تا چند روز پیش، مثلا روزی دوبار آن ها را می تراشید! از کارگزینی معرفی نامه گرفته بود و آمده بود گردان. تا آمد توی محوطه، با لهجه غلیظ لاتی گفت ساملیکم. همه نگاهش کردند. من فکرکردم حتما مراجعه کننده است و مثلا گذری آمده یکی از بچه ها را ببیند. اما پرسید "اینجا رئیس مئیس کیه؟" گفتم: "بفرمایید. چه کار دارید؟" یک نیم نگاهی انداخت به من؛ اما باورش نشد. غیظ کرد و گفت: " مگه نگفتم رئیس مئیس اینجا کیه؟ لابد خودشو کار داریم دیگه." یکی از بچه ها مرا نشانش داد و گفت ایشونه. پوزخند زد و گفت: " این جوجه رئیسه؟ برو بابا" بلند شدم و گفتم: " پسر خوب ادب داشته باش. این چه طرز حرف زدنه؟" گفت: " ببین خوش ندارم با من این جوری صحبت کنی. اگه راس راسی رئیس تویی، من معرفی شدم به گروهان شما. داوطلب هستم. تا حالا هم جبهه نبودم. آموزش رفتم و همه تون رو حریفم." معرفی نامه اش را گرفتم و گفتم برو یک گشتی بزن و نیم ساعت دیگه بیا. زنگ زدم به کار گزینی و گفتم: " این دیگه کیه که فرستادید برای ما؟ اومده اینجا شاخ و شونه میکشه." گفتند: اینجا هم با همه دعوا کرده که من حتما باید برم گردان رزمی توی خط. معمولا اعزام اولی ها را می فرستادند توی گردانهای پشتیبانی؛ اما او با دعوا از کار گزینی نامه گرفته بود برای گردان رزمی و خراب شده بود روی سر ما. پیش خودم گفتم چه میشود کرد؟ حالا که آمده بگذار بماند. اگر نقطه ضعفی ازش دیدیم، جوابش میکنیم؛ وگرنه جای ما را که تنگ نکرده. وقتی برگشت، پرسیدم چه کاری بلدی؟ گفت: "هرکاری که بگید میکنم. ظرفشویی بلدم‌، تِی می کشم، توالت تمیز میکنم، غذا می پزم،لباس همتون رو میشورم. ولی کارم تک تیراندازیه. یعنی هرجوریه یه اسلحه بهم بدید." یک ژ-۳ قنداق دار تحویلش دادیم و بند حمایل و فانوسقه و قمقمه و کوله پشتی، دوتا هم جیب خشاب که توی هرکدومش دوتا خشاب ژ-۳ جا می گرفت. اما جلوی در تسلیحات دوباره دعوا راه انداخته بود که من شش تا جیب خشاب می خواهم و دوازده تا خشاب‌. می خواست دور تا دور کمرش را پر کند. بهش گفته بودند سنگین میشی. نمی توانی با این همه خشاب از ارتفاع بروی بالا. سر و صدا کرد که شما کاری به این کارها نداشته باشید. اگر میخواهم،حتما می توانم ببرم. اشاره کردم که بهش بدهند. تا اسلحه و خشاب را تحویل گرفت، گل از گلش شکفت.انگار به یک هدف مهم زندگی اش رسیده باشد. کشیدمش کنار و دوستانه بهش گفتم: " ببین آقا تهرانی عزیز گل گلاب، مواظب باش اشتباهی نزنی یکی را بکشی؟توی خط و موقع در گیری حتما به حرف من گوش کن." سرش رو انداخت پایین و آرام زمین را نگاه کرد. احساس کردم که این جوری می خواهد اطاعتش را نشان دهد.بعد از مدتی دیدم واقعا زبر و زرنگ است. یک بار که رفته بودیم درگیری، کارش رو خیلی خوب انجام داد. گفتم : " بیا پیک من باش. چون با من بود و فقط بهش میگفتم برو این ور و اون ور. یکی از بچه ها بهم گفت: " این تهرانی واقعا بچه نترسیه ها. وقتی تو فرستادیش، زیر آتش و تیراندازی، مرتب تیر می خورد اطرافش، ولی نمی ترسید. حتی عکس العمل نشان نمی داد. خیلی آروم‌ و بی هیچ ترسی می رفت و می آمد." 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #بچه_تهرانی #قسمت_اول توی کردستان معمولاً بچه ها را به اسم کوچک صدا می کردیم حتی بعضی وقت ها
🎨🎲🎯 چند نفر دیگر هم که این صحنه را دیده بودند، تایید کردند که آدم خیلی شجاعی است؛ ترس حالیش نمیشود. بچه ها باهاش رفاقت نمی کردند و نمی جوشیدند. خودش هم از بچه ها دوری می‌کرد. میرفت یه گوشه، تنهایی می نشست. یک بار بهش گفتم: چیه تهرانی؟ چرا پکری؟ گفت: نه پکر نیستم. فقط اینه که رزمنده ها خیال می کنن با یه آدم لات طرف هستند وبا ما خوش مشربی نمی‌کنند و تحویل نمیگیرند. خندیدم و گفتم: "تهرانی خدایش خلافکار بودی حالا اومدی تو این کار؛ نه؟" چشمان درشت و سیاهش را ریز کرد و صورتش را در هم کشید و با ته لهجه لاتی گفت: "ببین من همه کار کردم. هر کاری که فکر کنی و توی ذهنت بیاری من کردم. همه محله های خلاف تهران منو میشناسن. ولی الان اومدم اینجا که تکلیف را با خدا و خودم روشن کنم. ببین من همون راه بایست برم یا نه؟ می خوام ببینم خدا با من چیکار میکنه." گفتم: "تهرانی شنیدم نماز نمیخونی." گفت: "به جون مادرم درست بلد نیستم میترسم آبروریزی بشه جلوی بچه ها." یکی از بچه‌ها که طلبه بود گفتم به تهرانی نماز یاد بده. گفت آخه من خجالت میکشم این سن بابابزرگ منو داره. گفتم: فقط هر وقتی که خواستی نماز بخونی، بلندتر و آروم تر بخون. به تهرانی هم گفتم: حواست به این طلبه باشه هر جا که رفت نماز بخواند، کنارش بایست و هرچه خواند و هر کاری که کرد، تو همه مان را بکن. دو سه روز که این کار را کرد، آمد و گفت: "من اینجوری نمیتونم. این طلبه نماز هاش طول میکشه." گفتم: خب یه خورده تحمل کن تا یاد بگیری؛ بعد خودت هر جوری خواستی بخون. یواش یواش رزمنده های خودمون چیز های دیگه یادش دادند. وقتی می دیدندکه علاقه دارد و یادگیری اش هم خوب است، سرشوق می آمدند.دیگرمثل همه بچه هاشده بود.همه تحویلش می گرفتندو باهاش دوست شده بودند.دیگر از آن گذشته طولانی، فقط یک لهجهٔ لاتی برایش مانده بود. قرار شد برویم درگیری. یک عملیات سنگین بود بین بانه و سردشت و سقز، نزدیک مرز. گفتند آماده باشید که امشب حرکت می‌کنیم. همه جنب و جوش افتاده بودند. تهرانی هم خودش را آماده می کرد، اما خیلی آرام و بی حرف رفته بود توی فکر. یک فکر عمیق. بهش گفتم چیه تهرانی؟ چرااینجوری رفتی توی لک؟ چشمانش را ریز کرد و آرام، طوری که انگار می خواهد کسی نفهمد، گفت:" جون حاجی نمیدونم چیه که از دیشب توی خودم نیستم، مال خودم نیستم. هرچه می خوام شر بازی در بیارم ، یا لاتی حرف بزنم، یا مثلا حال و بر و بچه ها رو بگیرم، دهانم باز نمیشه، فکم تکون نمیخورد. انگار یه چیزی بر من غلبه کرده؛ یک چیز دیگه ای غیر از خودم." چشمانش همین ها را گواهی می داد. همه حرفهایش راست بود راحت می شد تغییر را از توی چهره اش خواند اما حالا وقت عملیات بود. باید راهش می انداختم. به شوخی گفتم: " تهرانی؟باز ما را گذاشته ای سرکار؟ بلندشو راه بیفت. نکنه کم آوردی؟"باید دوشکا را میبردیم بالای یک ارتفاع بلندو صعب العبور. از روی نقشه برایش توضیح دادم و گفتم شما این دوشکا را می برید اینجا و سوارش میکنید. دو نفر را هم میفرستم کمکت. گفت این دوشکا که چیزی نیست؛ خودم تنهایی میبرمش. گفتم اذیتت میکنه. گفت نه خودم میبرمش. تنهایی دوشکا را از دویست متر شیب تند برد بالا و آماده تیراندازی کرد. آماده بودیم که درگیری را شروع کنیم. یک منطقه وسیع را محاصره کرده بودیم. قرار بود دو تا گردان رزمی هم بیایند که با هم راه فرار دشمن را از توی دشت و ارتفاعات ببندیم. گردانهای رزمی که می رسیدند، ماهم حمله را شروع می کردیم. دیگر صبح شده بود. بهش گفتم: تهرانی نمازت را خواندی؟ گفت: نه. پا شدیم و با آب قمقمه وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد نماز همینطور که دو زانو کنارم نشسته بود گفت: حاجی یه چیزی میخوام بهت بگم شاید باورت نشه. حدس میزدم که میخواهد چه بگوید. اما خودم را زدم به آن راه و به شوخی گفتم: باز چیه؟ سرش را انداخت پایین. چند لحظه کوتاه عمیق رفت توی فکر بعد گفت: من امروز شهید میشم. سکوت کرد. مانده بودم چه کنم و چه بگویم و چطور حرفم را جمع کنم که خودش مثل آدمی که بخواهد با آرامش دوستش را قانع کند، ادامه داد: یه چیزی بهت بگم. درسته من آدم خوبی نبودم ولی روزی که حرکت کردم برای جبهه گفتم یا علی و توکل کردم به خود خدا. گفتم خدایا تو خودت راهی رو به من نشون بده و کاری رو جلو پام بذار که شرمنده تو مولا نباشم. میگفت و اشکش می آمد. بچه ها متوجه گریه تهرانی شده بودند. آمدند نزدیک که ببینند چه خبر است. ولی من ردشان کردم. خواستم آرامش کنم گفتم: بابا چرا اینجوری میکنی؟ 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #بچه_تهرانی #قسمت_دوم چند نفر دیگر هم که این صحنه را دیده بودند، تایید کردند که آدم خیلی شجاع
🎨🎲🎯 حالا که هنوز اتفاقی نیافتاده، جنگی نشده. گفت: نه، من میدانم که تا قبل از ظهر امروز میرم. اشک میریخت و حرف میزد. به من نگاه میکرد ولی انگار روی سخنش با من نبود. دیگر داشت با خدا نجوا میکرد. هر کدام از بچه ها که این حالت او را میدید، منقلب میشد....سرش را گرفته بود طرف آسمان و دستانش به حالت دعا بلند کرده بود و اشک همه ریش های سیاه بلند و زبرش را خیس کرده بود. انگار خود نصوح نشسته باشد جلوی خدا که توبه کند؛ یا حر جلوی امام حسین(ع). می گفت و اشک می ریخت «خدایا یعنی از کارایی که ما کردیم میگذری؟یعنی ما رو میخشی؟ یعنی اون دنیا آبروی ما رو جلو ابوالفضل نمیبری؟یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا (س) و بچه هاش می خری؟» توی گریه به من گفت: " یعنی خدا از ما می گذره؟" آب دهانم را قورت دادم که بغضم نترکد و گفتم:" حتما. بهت قول میدم که اگه خدا این عنایت را بهت بکنه که شهید بشی، حتما تو رو بخشیده." مکث کردم و گفتم: " حالا اگه واقعاً این احساس رو داری، خب حرفی چیزی دارید به من بگو. اصلاً نمیخوای وصیت کنی؟" گفت: نمیدونم چی بگم. فقط من یک مادر پیر دارم که نان آورش من هستم. هیچ کس دیگه ای هم نداره. اگه شهید شدم و رفتید پیش مادرم، بگید خیلی مخلصتیم مادر‌. آخرش هم شیر حلال تو بود که ما را آورد توی این راه. بهش بگید که ناراحت من نباش من خودم انتخاب کردم که اینجوری شرمندگی اون چند سال را جبران کنم. نیم ساعت بعد که آفتاب زد، من یک آن از کنار دوشکا آمدم کنار. داشتم با چند تا از بچه ها صحبت می کردم و توجیهشان می کردم که مثلا آرپی جی زن ها کجا بایستند یا تک تیراندازها کجا را هدف بگیرند واین ها. فقط یک تیر قناسه، از فاصله خیلی دور شلیک شد. نفهمیدم از کجا و از کدوم طرف. فقط یک تیر شلیک شد و درستا خورد تو پیشانی تهرانی. همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع بودیم و توی ۵۰ و ۶۰ متر مربع، این ور و اون ور میرفتیم. اطراف دوشکا حداقل هفت هشت نفر ایستاده بودند. اما این تیر فقط فقط قسمت تهرانی شد. اصلا نفهمیدیم با هدف گیری آمده یا همینجوری. اما تا خورد توی سرش، افتاد و تمام. تهرانی که افتاد، بچه ها از خود بیخود شدند. ولوله ای افتاد که نپرس. یا حسین یا حسینشان پیچید توی کوه ها و دره ها. می زدن توی سر و سینه شان و گریه می کردند. از این میسوختن که خدا توبه تهرانی را با آن گذشته بدش پذیرفت، ولی آنها هنوز مانده اند. از این میسوختن که چرا گول ظاهر تهرانی را خورده‌اند و به او محلی کردند، از این می گریستند که چرا این بنده خوب شده خدا را خوب نشناخته اند. می شنیدم که یکی میگفت دیدی خداوند چقدر رحمان رحیمه؟ دیدی هرکس واقعاً توبه کنه و خوب شود، چه بخواهد چه نخواهد خدا می بردش؟ می‌گفت دیدی که جنگ، یک لحظه به خود آمدن است؟ یعنی اگر یک لحظه به خودت بیایی که بروی، خدا هم می بردت؟ می گفتند و می گریستند. عملیات که تمام شد آوردیمش عقب. گفتیم خودمان ببریمش تهران. با بچه ها رفتیم در خانه شان. زنگ خانه را زدم. یکی از توی حیاط گفت کیه؟ گفتم حاج خانم مهمان نمیخوای؟ یک خانم که رویش را سفت گرفته بود، در را باز کرد معلوم بود که روزگار بیشتر از سن و سالش پیرش کرده. در را باز کرد و گفت: "بفرمایید کی بهتر از همرزمهای پسرم؟ کی بهتر از دوستهای پسرم قدمتون روی چشم..." سعی می کرد بخند و خودش را آرام نشان دهد. هنوز جرات نمی‌کردیم چیزی بگوییم. تا نشستیم خودش شروع کرد: "وقتی این پسر را به دنیا آوردم پدرش مرده بود. غریب و تنها توی این شهر شلوغ مانده بودم که چه کار کنم. از خدا کمک می‌خواستم و می‌گفتم خدایا کمک کن به این بچه شیر حلال بدهم و با نان حلال بزرگش کنم. هر کاری که می کردم فقط نیت و هدف همین بود با همه جور مشکل سختی کلنجار می رفتم. تا وقتی که جوان شد و رسید به جایی که دیگر خودش راهش را انتخاب کند. از من پنهان می‌کرد اما میفهمیدم که رفته توی راه خلاف. با آدم‌های بد می پلکید و کارهای بد می‌کرد. به من هم نمی گفت. ولی من می‌فهمیدم. شب و روزم شده بود گریه و دعا و استغاثه که خدایا چرا این بچه اینجوری شد؟ اما انگار همیشه بهم الهام می شد غصه نخور. این پسر باز می آید طرف خودمان. زمانی که خواست برود جبهه، پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده؟ وقتی توی کوچه می رفت قشنگ احساس می کردم که شهید می شه. تا وسط های کوچه که رفت صدایش کردم. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم من می‌دانم که مزد زحماتم را در آینده زود میگیرم." بعد هم رو کرد به ما و گفت: حالا بگو ای پسرم کجاست؟ از کجا باید تحویل بگیرم؟ گریهٔ بیصدا همه مان را لال کرده بود. بی هیچ حرفی بردیمش معراج شهدا. 💌