هدایت شده از تبادلاتفاطمه
😍با دقت بخوانید😍
برای چندمین بار شمارشو گرفتم اما باز هم جواب نداد دلشوره عجیبی تو دلم افتاد.
دستم رو انداختم پایین چند لحظه بعد موبایل تو دستم لرزید و زنگ خورد.اول فکر کردم محمد علیه ولی دیدم یه شماره ناشناسه.
با دلشوره عجیبی آیکون رو کشیدم.
بله بفرمایید؟
صدای یه آقایی اومد _سلام علیکم.شما باید #خانم_بشری_صادقی نامزد آقای #محمدعلی_مطیعی باشید درسته؟
دلشورم بیشتر شد با ترس پاسخ دادم:
بله درسته #چطور؟
مکثی کرد.
_متاستفانه ایشون #ترور شدن!
انگار یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد.
به سختی گفتم:
ک...ک..ی؟کک..ککج..ا؟
_حوالی 7 و 8 صبح کنار محل کارشون .
ال...ان ح..الش .خ..خ...وبه؟
_اتاق جراحی هستن.
سریع کیفمو برداشتم.
چه بیمارستی؟
_بیمارستان بقیه الله.
#محمدعلی_یه_نخبس_که_ترور_میشه_حالا_به_نامزدش_خبر_میدن
خب خب بچه ها سلام.
🔸آنچه خواندید بخشی از رمان #جای_تو هست😊
🔸پارت گذاری این رمان در کانالشون شروع شده😊
🔸خودشون نوشتیم تو گوگل و کانال ها نیست😊
🔸رمان عاشقانه مذهبی #جای_تو
@Fereshtehayekosar
هدایت شده از تبادلاتفاطمه
😍با دقت بخوانید😍
برای چندمین بار شمارشو گرفتم اما باز هم جواب نداد دلشوره عجیبی تو دلم افتاد.
دستم رو انداختم پایین چند لحظه بعد موبایل تو دستم لرزید و زنگ خورد.اول فکر کردم محمد علیه ولی دیدم یه شماره ناشناسه.
با دلشوره عجیبی آیکون رو کشیدم.
بله بفرمایید؟
صدای یه آقایی اومد _سلام علیکم.شما باید #خانم_بشری_صادقی نامزد آقای #محمدعلی_مطیعی باشید درسته؟
دلشورم بیشتر شد با ترس پاسخ دادم:
بله درسته #چطور؟
مکثی کرد.
_متاستفانه ایشون #ترور شدن!
انگار یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد.
به سختی گفتم:
ک...ک..ی؟کک..ککج..ا؟
_حوالی 7 و 8 صبح کنار محل کارشون .
ال...ان ح..الش .خ..خ...وبه؟
_اتاق جراحی هستن.
سریع کیفمو برداشتم.
چه بیمارستی؟
_بیمارستان بقیه الله.
#محمدعلی_یه_نخبس_که_ترور_میشه_حالا_به_نامزدش_خبر_میدن
خب خب بچه ها سلام.
🔸آنچه خواندید بخشی از رمان #جای_تو هست😊
🔸پارت گذاری این رمان در کانالشون شروع شده😊
🔸خودشون نوشتیم تو گوگل و کانال ها نیست😊
🔸رمان عاشقانه مذهبی #جای_تو
@Fereshtehayekosar