eitaa logo
همتا 🌱
5.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
878 ویدیو
5 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزی‌که‌سرنوشتم‌نوشته‌شد #پارت574 _ دوما با اجاز
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 با اخم نگاھش کردم و گفتم: _گفت از اين بابت ازش ممنونم اگه اون کار و نمی کرد ھيچوقت نمی تونستم داشته باشمت. کنارش روی تخت درست روبروی تابلويی که خودم از چھره اش کشيده بودم نشستم. _ارغوان؟ _بله؟ _زنگ بزنم مامانت بارانا رو با آژانس بفرسته دلم برای دخترم تنگ شده. چپ چپ نگاھم کرد. _دخترم ، دخترم بخوای راه بندازی من ميدونم و تو اول من بعد بارانا. خنده از ته دلی کردم محکم در آغوش کشيدمش. _ ديوونه ای. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزی‌که‌سرنوشتم‌نوشته‌شد #پارت575 با اخم نگاھش کرد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 _آره ديوونه تو ام. سکوت کردم اون ھم چيزی نمی گفت به عکسای مختلفی که از خودم و خودش انداخته بوديم نگاه می کرد با ديدن عکس روز تولدش لبخندی زد، انگار که ياد چيزی افتاده باشه گفت: _راستی نگفتی آخر داستان ماه پيشونی چيشد؟ سرش رو در آغوش کشيدم. _ تعريف کنم؟ _تعريف کن. _تا کجا برات گفتم؟ لباش رو با زبون خيس کرد و گفت: _ تا اونجايی که خواھر بدجنسش روی پيشونيش خال سياه دراومد. شروع کردم به گفتن ادامه داستان... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت226 آدرس خونه رو به حسین آقا دادم و او
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 سری تکون دادم: --آره عزیزم. یه خیابون بالاتر ایستگاه اتوبوسه. همون لحظه متوجه پیاده شدن بابا و اسماعیل شدم. سوگل با همون قیافه درهم قدمی برداشت که به خونه بره اما با اومدن مادرش سرجاش خشکش زد. طلا خانم با لبخندی به سمتمون اومد : --به ببین کی برگشته. تو جیک ثانیه بغلم کرد و با ذوق گفت: --از دیشب تا الان دلم برات یه ذره شده. انگار صد سال بهم گذشت دختر عزیزم. خودشو ازم جدا کرد که با لبخند تصنعی جوابشو دادم: --ممنون خاله طلاجون. بعدش نگاهی به پدرم و سارا با حسین آقا انداخت و با صدای آرومی گفت: --اینا کین دختر؟ بی‌حوصله با اشاره‌ای به بابا گفتم: --پدرم هستن. طلا خانم رو کرد به بابا و با لبخند گفت: --خیلی خوش اومدین جناب مشتاق دیدار . من طلا هستم مادر سوگل جان دوست دخترتون. بابا سری تکون داد: --خیلی ممنون خانم لطف دارین. ✍الف_یوسفوند 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت227 سری تکون دادم: --آره عزیزم. یه خی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 حرفای طلا خانم که تموم شد گفتم: --ایشونم‌دوست و همخونه‌م سارا جان که با پدرشون اومدن. طلا خانم با تعجب گفت: --همخونه ؟ به تایید سری تکون دادم: --بله همخونه‌. سری تکون داد و چند لحظه بعد رفت کنار سوگل و آروم تو گوشش یه چیزایی زمزمه کرد. سوگل هم اخماش رفت توهم و با صدای نسبتا بالایی گفت: --ول کن مامان. بی‌اهمیت بهش رو به حسین آقا گفت: -بفرمایید بریم داخل. --شما برید دخترم. من باید برم وسایل تو و سارا رو بیارم مسیرم‌دوره زودتر برم بهتره. سری تکون دادم که صدای بابا به گوشم خورد: --نازنین مام باید زودتر بریم. --کجا بابا ؟ امشبو بمونید فردا صبح راه بیوفتین. ✍الف_یوسفوند 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزی‌که‌سرنوشتم‌نوشته‌شد #پارت576 _آره ديوونه تو ام
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 روزھا گذشت و گذشت تا يه روز تو شھر اعلام کردند که شاھزاده مھمونی گرفته و از ھمه دخترھای جوان شھر دعوت کرده که در اين مھمونی شرکت کنن . مادر و دختر خودشون رو آماده مھمونی کردن و ھرچی ماه پيشونیوخواھش کرد که اون را ھم با خودشون ببرن گفتن نه تو بايد در خونه بمونی روز مھمونی که فرا رسيد مادر و دختر آماده شدن و قشنگ ترين لباسھايی که داشتن رو پوشيدن و رفتن نامادری يه عالمه نخود و لوبيا را باھم ديگه قاطی کرد و به دختر گفت بشين اين ھا رو جدا کن تا ما برگرديم ماه پيشونی ھمينطور که داشت نخود لوبيا ھا رو جدا می کرد کلی گريه کرد و از اشکھاش چند تا سطل پرشد يه دفعه در زدن رفت در رو باز کرد و ديد پری مھربون پشت دره پری گفت چرا گريه می کنی و ماه پيشونی ماجرا را براش تعريف کرد پری گفت تو به مھمونی برو من ميشينم و کارھات رو انجام ميدم .. ماه پيشونی خوشحال شد. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزی‌که‌سرنوشتم‌نوشته‌شد #پارت577 روزھا گذشت و گذ
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 ولی یه دفعهددوباره غم تو چشاش نشست پری گفت ديگه چی شده؟؟؟ماه پيشونی گفت آخه من لباس ندارم پری مھربون يه وردی خوند و يه دفعه ماه پيشونی خودشو تو يه لباس قشنگ ديد پری گفت فقط قبل از اينکه نامادريت برگرده بيا خونه ماه پيشونی خوشحال و خندان به سمت قصر رفت وقتی وارد تالار مھمونی شد ھمه نگاھا به سمتش برگشت ..ھيچ کس تا بحال دختری به اين زيبايی نديده بود وارد مھمونی شد و يه گوشه نشست شاھزاده وقتی ماه پيشونی را ديد ازش درخواست رقص کرد و با ھم رقصيدن..ھمه حتی زن بابای بدجنس و دخترش داشتن درمورد ماه پيشونی حرف می زدن خواھر نا تنی ماه پيشونی به مادرش گفت:چقدر قيافه اين دختر برام آشناست ?شبيه ماه پيشونيه !!!مادرش گفت نه بابا اون کجا اين کجا!!! ماه پيشونی الان داره تو خونه لوبيا و نخود پاک می کنه. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت228 حرفای طلا خانم که تموم شد گفتم: --
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 سری به نشونه نه بالا انداخت: --مادرت تنهاست دل نگرانه بهتره زودتر بریم. بدون هیچ مخالفتی سری تکون دادم. خودمم از خدام بود که زودتر برن قیافه اسماعیل طوری بود که فکر می‌کردم هر لحظه ممکنه بابارو مجاب کنه برای برگردوندن من. صدای بابا منو از فکر بیرون کشید: --نازنین یک دقیقه بیا کارت دارم. سری تکون دادم و دنبال بابا به گوشه‌ای رفتیم. ایستادیم که گفتم: --جانم بابا ؟ بابا با لحن آرومی گفت: --ببین دخترم اجازه دادم بمونی فقط به خاطر حرفای حسین آقا و آینده‌ت که براش زحمت می‌کشی. بغض بازم به گلوم چنگ انداخت. سرمو پایین انداختم و به ادامه حرفاش گوش دادم: --داداشت کل راه رو مغز من راه رفته که نباید بذاری نازنین اینجا بمونه اما یه کلام بهش گفتم می‌مونه. آهی کشیدم: --پس حدسم درست بوده و داداش اسماعیل کوتاه بیا نیست. ✍الف_یوسفوند 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزی‌که‌سرنوشتم‌نوشته‌شد #پارت578 ولی یه دفعهددوبا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 آخر مھمونی که شد ماه پيشونی تا ديد که نامادريش داره آماده رفتن ميشه بدو بدو از ميدون رقص خارج شد و ھر چی شاھزاده داد زد کجا ميری گوش نداد و رفت.ولی يه لنگه کفشش اونجا افتاد و ديگه نتونست پيداش کنه. خلاصه رفت خونه و سريع لباس ھای کثيف و پاره خودش را پوشيد و مشغول انجام دادن کارھايش شد پری ھم ديگه رفته بود وقتی نامادری و دختر برگشتن خونه ديدن که ماه پيشونی ھمه کارھا رو انجام داده و يه ليخندی از روی بدجنسی به ھمديگه زدن ماه پيشونی گفت چه خبر خوش گذشت؟؟؟ و اونھا ھمه ماجراھارو با آب و تاب تعريف کردن?حتی گفتن يه دختر خيلی زيبا اومد و توجه شاھزاده را کلی جلب کرد? مدتی که گذشت جارچی ھا اومدن تو ميدون شھر اعلام کردن‌ 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزی‌که‌سرنوشتم‌نوشته‌شد #پارت579 آخر مھمونی که ش
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 که شاهزاده دنبال صاحب اين کفش می گرده و ھر کسی که شب در مھمونی بوده بياد تا به پاش اندازه کنيم. ھمه دخترھای شھر صف کشيدن ولی کفش پای ھيج کدومشون نرفت .مدتی گذشت تا اينکه روزی در خونه به صدا دراومد ماه پيشونی رفت در را باز کرد ماموران شاه بودن که خونه به خوونه کفش را به پای ھمه دخترھا امتحان می کردن به دختر گفتن اسمت چيه ؟؟گفت ماه پيشونی تا ماه پيشونی خواست کفش را امتحان کنه نامادری اومد گفت اون کلفت اين خونست و نمی تونه کسی باشه که شما دنبالشين دخترش را صدا کرد تا کفش را امتحان کنه دختر به زور کفش را به پاش می کرد ولی کفش اندازه اش نبود یه دفعه يکی از مامورھا گفت خوب حالاا که اندازه پای دخترتون نشد بذارين که به پای اون دختر ھم امتحان کنيم ماه پيشونی خوشحال شد و کفش را پاش کرد. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼