همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت578 ولی یه دفعهددوبا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت579
آخر مھمونی که شد ماه پيشونی تا ديد که نامادريش داره آماده رفتن ميشه
بدو بدو از ميدون رقص خارج شد و ھر چی شاھزاده داد زد کجا ميری گوش نداد و رفت.ولی يه لنگه کفشش اونجا افتاد و ديگه نتونست پيداش کنه.
خلاصه رفت خونه و سريع لباس ھای کثيف و پاره خودش را پوشيد و مشغول انجام دادن کارھايش شد پری ھم ديگه رفته بود وقتی نامادری و دختر برگشتن خونه ديدن که ماه پيشونی ھمه کارھا رو انجام داده و يه ليخندی از روی بدجنسی به ھمديگه زدن
ماه پيشونی گفت چه خبر خوش گذشت؟؟؟ و اونھا ھمه ماجراھارو با آب و
تاب تعريف کردن?حتی گفتن يه دختر خيلی زيبا اومد و توجه شاھزاده را
کلی جلب کرد?
مدتی که گذشت جارچی ھا اومدن تو ميدون شھر اعلام کردن
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#حسرت
#پارت579
نویان سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفی که شرمندگی دورنش موج میزد گفت:
گم شده.
مات و متحیر به نویان نگاه میکردم گمشده گمشده یعنی چه؟ این کلمه چه معنی داشت؟ اصلا چه می گفت؟ با گیجی و صدای آهسته و پر از تردید پرسیدم
_گمشده؟!
نویان با شرمندگی سرش را بیشتر زیر انداخت هنوز گیج بودم. نویان سریع گفت
بخدا نمیخواستم اینطور بشه بردمش باغ مثل همیشه یک لحظه حواسم ازش پرت شد سرم با کارگرها گرم شد یادم رفت وقتی به خودم آمدم متوجه شدم نیستش همه جا رو دنبالش گشتیم تا نزدیک وسطای جنگل رفتیم ولی نبود نمیدونم کجاست؟
با لحن قبل گفتم
_نمیدونی کجاست؟ گمشده؟
نویان سرش را که تکان داد منفجر شدم همه احساسهای بد درونم سرازیر شد شروع کردم به جیغ و داد کردن یقه پیراهن نویان را در دستانم گرفتم و جیغ کشیدم
_عوضی یعنی چی گمشده؟ بچم کجاست؟ کجا بچم رو گم و گور کردی؟ چه بلای سرش آوردی؟ من اون رو دستت امانت سپردم بهت گفتم مواظبش باش تو چیکار کردی؟ دخترم کجاست؟ من این حرفا حالیم نمیشه گمشده یعنی چی همین الان میری بچم رو پیدا میکنی .میاری با نیانم بر میگردی خونه بدون اون پات رو اینجا نمیزاری بدون
کشمت. اون آمدی می
با گرفته شدن دو بازویم به عقب کشیده شدم مدام تقلا میکردم تا از دستشان رها شوم در حالی که به سمت نویان خم شده بودم و آماده حمله به او فریاد زدم
بچه من گمشده تو با چه روبی آمدی خونه اصلا تو چه پدری هستی؟ اصلا مگه تو پدری احساس داری؟ بچه من رو گم کردی نمیدونی کجاست معلوم نیست داخل این چله زمستون بچه من بدون لباس گرم و غذا کجاست؟
نویان گفت