#حسرت
#پارت610
سرم را زیر انداخته بودم نمیتوانستم در رویش نگاه کنم نویان هم آمد و کنار باباجون ایستاد. شروع به احوال پرسی از بابا جون و مامان جون کرد بعد از مدتی مامان جون گفت
میزارن الان بریم بچه رو ببینیم؟ از زمانی که آمدیم منتظریم شما بودیم تا بیاید بعد باهم بریم
صدای نویان آمد.
_نمیدونم بزارید الان میرم میپرسم
نویان رفت و بعد از مدتی باز گشت و گفت
اره میشه ببینیمش
مامان جون به طرفم آمد و گفت:
_میتونی بلند بشی یا بگم ویلچر بیارن برات؟
لبخند بی جانی زدم و گفتم
نه میتونم
با کمک مامان جون از تخت پایین آمدم بخیه هایم درد گرفت آرام قدم بر میداشتم وقتی به بخش نوزادان رسیدیم نویان به طرف یکی شیشه ها رفت و ماهم پشت سرش پشت آن شیشه یک اتاق به رنگ آبی بود. بعد چند دستگاه که در هر کدام یک نوزاد خوابیده بود مامان جون با ذوق گفت
وای سرمین نگاه اینا کن به نظرت کدوم؟
همه را از زیر نظر گذراندم و گفتم
_نمیدونم همشون زشت و یک شکل اند
مامان جون و بابا جون خندیدن و تان زر خاتون گفت
چرا سر بچه ها مردم عیب میزاری کجا شون رشته اتفاق نوم از همه خوشگل تره و با بقیه فرق داره.
متعجب نگاهش کردم و گفتم
#حسرت
#پارت611
_مگه شما میدونی کدوم؟
با دست به یک دستگاه اشاره کرد و گفت
از سمت چپ برو بالا سومی همینه بود که گفتی دیگه نویان؟
نویان سرش را تکان داد نگاه ام را از آنها گرفتم و با چشم آدرسی را که تان زر خاتون گفته بود دنبال کردم. یک جسم قرمز انقدر که به کبودی میزد حتی از نیان هم خیلی کوچکتر با یاد نیان اشک در چشم های جمع شد و بی اجازه من سرازیر شدند بیچاره دختر کم مامان جون دستش را به روی شانه ام گذاشت و در آغوش کشید. درحالی که با دستش کمرم را نوازش می کرد :گفت
_آروم باش عزیزم. الان باید خوشحال باشی چرا گریه میکنی ببین خوب نگاهش کن خدا یک هدیه دیگه به تو
داده.
اروم باش عزیزم
با یاد نیان گریه ام شدت گرفت با گریه گفتم
اگر نیانم بود الان ۶ سالش بود اون دخترم رو کشت
مامان جون در گوشم گفت
اروم باش .گلم ببین اون بیچاره هم بغض .گرفته هر وقت تو اینطور یادش میافتی و بهش میگی قاتل اون هم اینطور اشک میریز آروم باش عزیزم اون جاش خوبه لابد به نفعش بوده از این جا رفتن هیچ کار خدا بی حکمت
نیست..
با هیچکدام از حرف های مامان جون گریه ام بند نمی آمد و بلکه شدت می.گرفت حرفهایش درست بودند ولی برای من مادر داغ دیده هیچ دردی دوا نمی کرد بلکه یکجورهای آزارم میداد به اتاقم بازگشتیم. شیر برای بار دوم در سینه هایم جاری شده بود ولی نوزاد ام در دستگاه بود و نمیتوانستم به آنجا بروم تا به او شیر دهم. با خجالت در گوش مادر جون گفتم. او هم داخل کیف بچه را گشت و بعد آرام رو به تان زر خاتون طوری که مردها نشنوند گفت:
از آقا نویان بپرس شیر دوش بچه رو آورده؟
تان زر خاتون هم به نویان گفت با او برود بیرون و بعد از مدتی باز گشت و گفت
#حسرت
#پارت612
گفت نه رفت از دارو خونه بگیره بی تابانه منظر برگشت نویان بودم
نویان بعد از نیم ساعت بازگشت و این انتظار وحشتناک را به پایان رساند به کمک مامان جون و تان زر خاتون شیرم را دوشیدند و به پرستار دادند تا به پسرم بدهد از آن چهار نفر همه باید میرفتند و فقط یک نفر میماند. مامان جون پیشم ماند و تان زر خاتون خواست برود نویان به اتاق آمد و گفت:
من میرم مادرم رو برسونم برمیگردم
به چشمان قرمز و خسته اش نگاه کردم از دیروز صبح که بیدار شده بود چشم بر روی هم نگذاشته بود با خجالت
:گفتم
_نمیخواد برگردی باباجون هست برو استراحت کن فردا بیا از دیروز صبح نخوابیدی
نویان سرش را به معنی باشه تکان داد و خداحافظی کرد و رفت
**
امروز بعد از مدت ها که پسرم در دستگاه بود او را در آوردن و با کلی سفارش تحویل مان دادن. خیلی ریزه میزه و حساس بود. به طرف ماشین رفتیم نویان در عقب را برایم باز کرد آهسته و با احتیاط سوار ماشین شدم تان زر خاتون جلو نشسته بود در این مدت حسابی به خانواده نوید زحمت داده بودیم هر چند که نوید زیاد از من خوشش آمد مامان جون بعد از مرخص شدن من رفته بودند قول دادند وقتی پسرم از بیمارستان مرخص شد و به خانه
نمی
خودم رفتم به دیدنش بیایند
نویان سوار شد به طرف خانه حرکت کردیم می رفتیم .روستا به قیافه قرمز پسرک نگاه کردم. چشمانش را بسته بود و مانند تمام مدتی که به دیدنش میرفتم خواب بود خیلی کوچک بود و دست و پاهایش ریزه میزه بود. کلاهی که به روی سرش بود کمی بزرگ بود برایش قیافه خنده داری داشت هنوز شکل نگرفته بود ولی امیدوار بودم شبیه
به نیان شود. دختر زیبایم
_اسمش رو چی می خوایید بزارید؟
با صدای تان زر خاتون سر بلند کردم گفتم
#حسرت
#پارت613
_نمیدونم. فکر میکردم .دختره ولی پسر شد اسمش رو هرچی که به نیان بخوره میزارم
پسرک بی اسم ام تا خود روستا خواب بود فقط کمی با آن صدای بی جانش نق زد دلم برایش کباب شد حتی جان نداشت که گریه کند و یا نق بزند وقتی رسیدیم نویان آمد و در را باز کرد به آهستگی پیاده شدم باد سردی که آمد باعث شد پتو رو بیشتر به دور پسرم بپیچانم علی جلوی مان گوسفند سر برید و مریم اسپند دود کرد. فرشته و آسوده بانو هم به استقبال آمدند از روی فرشته خجالت میکشیدم به داخل .رفتیم نزدیک به بخاری نشستم و پسرم را کنارم گذاشتم آسوده بانو به طرفم آمد و کنار پسرم نشست دستی به صورت غرق در خوابش زد و گفت:
قدمش خیر باشه و سرنوشتش خوب اسمش چیه؟؟
فرشته هم آمد و همین سوال را پرسید حتی خجالت میکشیدم جلویش سر بلند کنم بعد از خوردن ناهار به بالا رفتم وارد اتاقم شدم گهواره ای جدید کنار تخت بود درست جای گهواره نیان به طرف آن رفتم و پسرک ام را در گهواره گذاشتم لبه تخت نشستم و به آرامی مشغول تاب دادن گهواره شدم دیگر گهواره خالی را تاب نمیدادم
برای بار دوم پر بود
نیان با اینکه دو سال و شش ماه داشت ولی شبها تا تکانش نمیدادم نمیخوابید یک تخت گهواره ای اینجا داشت و به روی آن میخوابید و فقط برای بازی یا برداشتن عروسک به اتاقش میرفت تا مدتها بعد از مرگش شب ها انقدر گهواره خالی اش را تکان میدادم و قصه و لالایی میخواندم تا خوابم میبرد نویان از دست کارم عاصی شد و تختش را از اتاق مان برداشت
آن روز آن چنان دعوای به راه انداختم که هیچ کس قادر به آرام کردنم نبود از فردای آن روز به بعد به اتاقش میرفتم و خیلی شبها آنجا میخوابیدم نویان که سعی داشت مرا از آنجا دور کند بارها درش را قفل کرد و باز دعوا به راه انداختم و چندبار هم تهدید به جمع کردن وسایلهایش کرد که با التماس از او خواستم اینکار را نکند و دیگر کمتر به اتاق نیان میروم ولی من باز هم کار خودم را می کردم
با باز شدن در به نگاهم را از گهواره گرفتم و به در .دوختم نویان وارد اتاق شد به طرف گهواره آمد. خم شد و بوسه ای به روی پیشونیش زد هنوز باهام سر سنگین بود. با تردید پرسیدم
به نظرت اسمش رو چی بزاریم؟
بدون مکث :گفت
همتا 🌱
#حسرت #پارت613 _نمیدونم. فکر میکردم .دختره ولی پسر شد اسمش رو هرچی که به نیان بخوره میزارم پسرک بی
#حسرت
#پارت614
_نوین
با تعجب نگاه اش کردم که :گفت
وقتی برای اولین بار حامله شدی خواستم اگر پسر بود بزاریم نوین و اگر دختر بود نیان
لبخندی زدم و گفتم
قشنگه.. یعنی چی؟
نویان لباسهاش رو عوض کرد و کنارم روی تخت نشست و گفت
_تازه، جدید
قشنگه.. ببخشید.
بی مقدمه اصل حرفم را زدم بخاطر تهمتی که به او زده بودم یک عذر خواهی بدهکار بودم از مقدمه چینی هم زیاد
خوشم نمی آمد. نویان :گفت
باید از فرشته معذرت خواهی کنی از خوبیش که به روی خودش نمیاره ولی خیلی ناراحت شده بود.
***
دو روز بود که به خانه باز گشته بودم امروز قرار بود ساناز و خانواده اش بیایند نوین را در گهواره اش خواباندم دوست داشتم هرچه زودتر از این حالت کوچکی و بی جانی خارج شود گریه هایش خیلی ضعیف بود زود رنگ صورتش که کمی بازتر شده بود به قرمزی میزد.
نسبت به نیان بچه آرامی بود من با نیان شبها خواب نداشتم آهی کشیدم حاضر بودم تا آخر عمر خواب نداشتم ولی اکنون دخترم کنارم بود و از به دنیا آمدن برادرش سرمست میشد وقتی نوزادی را در خیابان های خاکی روستا یا تلویزیون میدید حسابی ذوق زده میشد و مدام جیغ میکشید و نی نی می کرد.
دلم براش تنگ شده بود از دوری اش مرگ برایم آسان شده بود هیچ ترسی نداشتم بلکه با آغوش باز پذیرایش بودم به طبقه پایین رفتم یک ساعت از شام گذشته بود آسوده بانو و نویان جلوی تلویزیون نشسته بودند. فرشته
همتا 🌱
#حسرت #پارت614 _نوین با تعجب نگاه اش کردم که :گفت وقتی برای اولین بار حامله شدی خواستم اگر پسر بود
#حسرت
#پارت615
کنار آنها .نبود به طرف اتاقش رفتم تردید داشتم بین رفتن و نرفتن ضربه ای به در زدم بعد از مدتی صدایش
آمد.
_بفرمایید.
در را باز کردم و داخل .رفتم لبخند خجولی زدم و گفتم
اجازه هست بیام داخل ؟
فرشته لبخندی زد و از جایش بلند شد و گفت
این چه حرفیه بیا داخل راحت باش
جلو رفتم کنارش به روی زمین نشستم که گفت
حال پسرت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم
اره.
بعد از کلی سکوت و شرمندگی از او عذرخواهی کردم.
****
نوین را در بغلم جا به جا کردم و خودم را به روی تخت بالاتر کشیدم و مشغول شیر دادنش شدم. شیر خوردن اش طول میکشید آهسته و با مکث شیر میخورد جانی در بدن نداشت برای مک زدن خیلی ضعیف بود. تقه ای به در خورد نگاهم را از نوین گرفتم و گفتم
بفرمایید.
در باز شد و ساناز وارد اتاق شد یک ماه بعد از تولد نوین شوهرش توانسته بود مرخصی بگیرد و به اینجا بیایند. دیروز ظهر رسیده بودند با لبخند به طرفم آمد و لبه تخت نشست دست آزاد نوین را که کنارش بود را گرفت و بوسهای به دستش زد با لبخند گفت
#حسرت
#پارت616
عزیزم چقدر کوچولو عمه فدات بشه خوشگلم
لبخندی به محبتش زدم و گفتم
_خدا نکنه
محبت ساناز زیاد بود نوین هنوز به نظر من زشت بود ولی خوب کمی از آن قرمزی و سیاهیش کم شده بود. ساناز
کمی در جایش جا به جا شد و گفت
سرمین؟
بله؟
با کمی من من گفت
چند روز پیش حسین پیشنهاد داد بریم شام بیرون
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_خوب؟
نفسش را بیرون فرستاد و گفت
داخل رستوران که نشسته بودیم اشکین رو دیدیم با یک دختر که دستش رو گرفته بود باهم می گفتن و می
خندیدن
کپ کردم احساس خفگی شدی .داشتم سعی کردم طبیعی جلوه بدهم ولی مگر میشد اشکین با یک دختر؟! ساناز حالم را یک دفعهای خراب کرده بود با مکثی طولانی گفتم
_خوب
ابرویش را بالا داد و گفت
خوب اینکه نمیدونم به داداش و زن داداش بگم یا نه؟ میترسم دعوایی بشه بینشون
آب دهانم را به سختی قورت دادم گفتم
#حسرت
#پارت617
بهتر بهشون نگی از رابطه بینشون که خبر داری خود اشکین بگه بهتر
ساناز سری تکان داد و بعد از مدتی رفت نوین در خواب را به سختی در گهوارش اش .گذاشتم خودم را به روی تخت رها کردم چشمم به گوشی ام .افتاد گوشی ام را برداشتم دستانم .میلرزیدند باید اینکار را میکردم باید اینکار را برای قلب نا آرامم که هرگز آرام نمیشد میکردم شروع به نوشتن کردم
سلام آرزوی دارم حال این روزی تو خوب باشه مطمئنم که حالت بهتر از منه و این من رو خوشحال میکنه عشق چیز عجیبه آدم رو دیوانه و مجنون میکنه گاهی خوبه و گاهی بد از ته دل خوشحالم که روزهای عاشقیم رو کنار تو گذروندم. خوشحالم که خدا این فرصت هرچند کوتاه رو به من داد دورغ که میگن عشق از بین میره نه بعد از ۸ سال هنوز داخل قلبم به همون شدت پا برجاست
ولی عشق دیگه کنارش میاد من برای بار دوم عاشق شدم عاشق دخترم دختری که فقط ۲ سال و شش ماه کنارم بود برای بار دوم عشقم رو از دست دادم بارها تصمیم به خودکشی گرفتم
چون چیزی داخل این دنیا برای من باقی نمانده بود طلاق دردی رو از من دوا نمی کرد من مرده بودم یک مرده متحرک مادری که بچش رو از دست میده زمانی که اون رو قبر میکنند خودش رو هم باهاش قبر میکنند. من سه سال رو به دیوانگی گذروندم هیچ کدوم از کارهام دست خودم .نبود میدونم که خبر داری من دوباره بچه دار شدم پسره اسمش هم نوین نوین ناخواسته
بود ولی حالا که آمد دلم میخواست دختر باشه دوست داشتم نیانم رو دوباره بغل کنم ولی نوین رو برای بار اول که در آغوش گرفتم فهمیدم اون رو هم اندازه نیان میخوام نوین حالا شده عشق سومم جونم روهم براش فدا می کنم. می خوام تمام حواسم و وقت زندگیم رو بدون توجه به دیگران و حضورشون صرف نوین کنم داخل دنیا دیگه فقط و فقط نوین برام مهم که زودتر پا بگیره و بزرگ بشه زندگی کردن دیگه از من گذشته غذا من می خورم نفس می کشم تا باشم و نوین رو خودم بزرگ کنم و ازش مراقبت بکنم
همان طور که مینوشتم ،هق هق میکردم حرفهای که در دلم انباشته شده بود را داشتم برای اشکین تایپ می کردم ادامه دادم
من زندگی نکردم ولی تو به جای من زندگی کن و با کسی که برای بار دوم تو رو عاشق خودش کرده برای همیشه کنارش باش خبر بهم رسیده که با دختری هستی که انگاری رابطه نزدیکی باهم دارید نمیدونم راسته یا دروغ ولی امیدوارم راست باشه و تو رو خوشحال و شاد بکنه و بهت عشقش رو با تمام وجود ابراز کنه اگر واقعا دوستش داری براش بجنگ و نزار از دستش .بدی برای ما جنگیدن فایده ای نداشت چون همه درها به رومون بسته بودند. ما شده..
#حسرت
#پارت618
ما شده بودیم مادر و پسر
واقعا خنده دار نیست؟
من شدم نامادری تو و تو شدی پسر ناتنیم این حرفها رو هنوزم که هنوز باور ندارم ولی یک خواهش میدونم خودخواهی و گستاخی ولی اگر نمیخوای من بیشتر از این نابود و داغون نشم کمتر به اینجا بیا بعد از ازدواجت با هر
دختر که میخوایی چون چشمهای من به جز تو و نوین کسی رو نمیبینه میدونی که خیلی حسودم پس بهت التماس میکنم نزار بیشتر از این داغون بشم براش عروسی بگیر ولی داخل شهر اینجا عروسی نگیر چون من نمیخوام داخل اون عروسی شرکت کنم یعنی توانایش رو ندارم انقدر قوی نیستم که داخل اون مراسم شرکت کنم و خیلی ضعیف شدم خیلی ضعیف تر از اونچه که تو فکرش رو بکنی من هنوز دوست دارم و جات داخل قلبم هست. برات آرزوی خوشبختی میکنم من خوشبخت نشدم ولی تو به جای من خوشبخت شو تو به جای من زندگی کن و عشق بورز و عشق بگیر
صدای گریه ام هر لحظه اوج می گرفت با دستانی لرزان پیام را ارسال کردم
چهار سال بعد **
با اعصبانیت داد زدم
_پسره لوس بیا اینجا ببینم الان سرما می خوری
نوین با همان حوله نازکی که به تن داشت به سرعت گوشه دیگر اتاق دوید و من را هم به دنبال خود کشید. بلاخره آن را در گوشه اتاق گیر انداختم و گفتم:
بلاخره گیرت انداختم یالا بیا مثل بچه آدم بیا لباسات رو بپوش.
تا دست جلو بردم که حوله اش را در بیارم جیغ کشید با تعجب نگاهش کردم دستش رو جلو آورد و تکان داد و
:گفت
زشته.. خجالت بکش تو که نباید من ببینی به زور بردیم حموم بی ادب حالا میخوای لباس تنم کنی
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
بی ادب خودتی پس میخواستی همین طور مثل میکروب داخل خونه بگردی؟ یالا بیا لباس بپوش الان سرما می
خوری
#حسرت
#پارت619
نوین خودش رو بیشتر به دیوار چسباند و گفت
_نمیخوام. وقتی بابا آمد .میپوشم ولی تو نه خجالت میکشم
خنده ام گرفته بود نیم وجبی از من خجالت میکشید از نوزادی اش بخاطر اینکه خیلی کوچک بود میترسیدم او را حمام کنم و از همان موقع نویان او را به حمام میبرد و لباسهایش را تن می.کرد بخاطر همین نوین اجازه نمیداد من او را به حمام ببرم و لباسهایش را تنش کنم الان هم از صبح به دنبالش بودم تا او را به حمام ببرم و بعد از کلی ،گریه جیغ داد و دعوا بلاخره موفق شده بودم نویان چند روز بود به شهر پیشتان زر خاتون رفته بود حالش زیاد
مساعد نبود.
ربابا
با داد نوین به عقب برگشتم نوین تند از زیر دستم در رفت و خود را به نویان رساند پوفی کشیدم و از جایم بلند شدم آن دو گرم مشغول احوال پرسی بودند و نوین تند تند شروع کرد به گزارش دادن نویان لباس هایش را از من گرفت و تا خواست لباسهایش را تن کند نوین سریع گفت
بهش بگو نگا نکن
چشمانم را در کاسه چرخاندم و پشتم را به او کردم
حدود سه ماه بعد از آن پیام به اشکین خبر آمد که اشکین میخواهد زن بگیرد نویان آسوده بانو رفتند و در گیر کارها شدند و من نوین را بهانه کردم هنگام عروسی نوین حالش حسابی خراب شده بود و آن هم از بی حواسی های من بود و بهانه ای شد برای من تا به عروسی داخل شهر نروم آن شب تا صبح اشک ریختم و خاطراتمان را مرور کردم. یک سال و نیم بعد خبر آمد که زنش باردار است عکسش را دیده بودم قیافه خوبی داشت. زن اشکین دختری به دنیا آورد اشکین صاحب یک دختر به نام نیان شد. بعد از تولد دخترکش پیغام داده بود که به نامادری ام بگویید دخترکم بسیار شبیه به نیان توست. انگاری او برای بار دوم متولد شده است و من به یاد دخترک زیبایت نام دخترم را نیان گذاشته ام وقتی عکس نیان اشکین را که دیدم مرا به یاد نیان انداخت آن روز به یاد تولد دخترکم انقدر گریه کردم و حالم خراب شد که کارم به بیمارستان شهر کشید شد. با همه قطع رابطه کرده بودم حتی نمیخواستم کسی را ببینم چهار سال بود که از این روستا پا به بیرون نگذاشته ام فقط روزها برای دیدن دختر کم از خانه خارج می شدم.
#حسرت
#پارت619
با حلقه شدن دستان مردی که بد از آن همه اتفاق مهربانی و توجه اش را صد برابر کرده بود از فکر خارج شدم گفت
علیک سلام خانم
مرا محکم بغل کرد و گفت:
خیلی دلم برات تنگ شده بود کم بود که دیوونه بشم هر روز هزار بار خودم رو لعنت میفرستادم که چرا شما رو با
خودم نبردم
لبخندی به لبم .نشست و به طرفش برگشتم دستانم را به دور گردنش حلقه کردم و سرم را به روی سینه اش گذاشتم و گفتم
من هم دلم خیلی برات تنگ شده بود.
حق نویان نامهربانیهای من نبود. او در این چهار سال خالصانه عشقش را هر روز پیش کش می کرد. من هم تمام سعیم را کردم تا او را بیشتر دوست داشته باشم او مرد سختی کشیده و مهربانی بود و حقش بود مهربانی زنی که دوستش دارد من هم از همان روزها محبت ام را عاری از هر گونه ریا و دروغ نثارش کردم زندگی ام کمی گرم شده بود و وجود نوین گرم و گرم ترش میکرد با جیغ نوین پوفی کشیدم و از بغل نویان بیرون آمدم. خیلی پرو شده بود خیلی و این را هم از نویان یاد گرفته با اعصبانیت جلو آمد و محکم در پای نویان کوبید و داد زد:
_مگه
بهت نگفتم حق نداری بغلش کنیها؟ من رو نمیزاری برم که بغلش که خودت بری؟ به من میگی سنگین تو که
از من سنگین تری.
خنده ای کردم نویان اجازه نمیداد او را بغل کنم چون سنگین شده بود و بخاطر عادتی که نویان در ضعیفی اش به او داده بود حسابی تپل شده بود و پر خور البته حسود هم بود او هر کدام مان را برای خودش میخواست و حسودی اش میشد از نزدیکیهای ما نویان به روی تخت نشست و مرا به روی پایش نشاند که جیغ نوین بلند شد. هر دو به او خندیدم و نویان خم شد او را در آغوش کشید و گفت
بیا بابا جان حسودی نداره که توام بغل میکنم
نویان سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت
#حسرت
#پارت620
بیا نمیتونم خانمم رو هم بغل .کنم ولی این بچه لوس نمیدونه من انقدر خانمم رو دوست دارم که حاضر نیستم در هیچ شرایطی از بغلش نمیگذرم
صدای جیغ نوین بلند شد
چی داری بهش میگی؟ در گوشش حرف نزن
خنده بلندی سر دادیم دل غم زده ام به همین خوشیهای کوچک خوش بود به همین شیرینی و پرو گری های
نوین فشار دستهای نویان به دورم بیشتر شد و گفت
بهش گفتم من شما رو خیلی دوست دارم
لبخندی زدم وگفتم
ماهم تو رو خیلی دوست داریم مگه نوین؟
نوین سریع با خود شیرینی گونه نویان را بوسید و گفت
اره.
پایان💖💟