#حسرت
#پارت598
سلام سرمین جون خوبی؟
با لحنی پر از خشم گفتم
_علیک سلام بله
نگاهم را از او گرفتم و به نویان دوختم نگاهی معنی دار به او انداختم که خودش گرفت نویان هم در حالی که سعی می کرد عادی باشد گفت
بیداری هنوز؟ میخوابیدی برای بچه خوب نیست تا این موقع شب بیدار باشی
پوزخندی زدم و با حرص گفتم
برای بچه نگرانی هم خوب نیست
بعد رویم را از آنها گرفتم و به طبقه بالا رفتم چراغ ها را خاموش کردم و به روی تخت دراز کشیدم. منتظر نویان ماندم انتظارم زیادی طول کشید ولی بلاخره در باز شد و نویان وارد اتاق شد به روی تخت نشستم و تکیه ام را به پشتی تخت دادم نویان سرش را به طرفم چرخاند و گفت
فکر کردم خوابیدی
پوزخندی زدم و گفتم
اشتباه فکر کردی
نویان بی حرف به طرف کمد رفت پرسیدم
چرا انقدر دیر آمدید خونه؟ رفته بودید شهر چیکار؟
نویان یک دست لباس از کمد برداشت و گفت
_مگه علی بهت نگفت فرشته کار داشت ازم خواست منم بردمش تا کارش رو انجام بده طول کشید.
با طعنه گفتم
_فرشته!!! چه زود باهم گرم گرفتید؟
#حسرت
#پارت599
نویان بی حوصله گفت:
خانم ایزدی خوبه؟
بعد به طرف حمام رفت و واردش شد و در را بست کمی بعد صدای آب بلند شد .فرشته پوزخندی زدم. فرشته
اینبار معلوم نیست چه گندی میخواهد به زندگی خراب شد من بزند.
شش ماهگی ماه حساسی بود و این را هم فرشته خانم نا فرشته گفته بود اعصبانیت و حساسیت های این روز هایم بیشتر شده بود به روی فرشته حساس شده بودم به روی حرف زدنش سوال پرسیدن ،هایش راه رفتنش رفتارش ، غذا خوردنش سراغ نویان گرفتن هایش و نویان ،آقا نویان آقا کردنهایش که دیگر جانم را می گرفت. درست بود سر قضیه نیان هنوز با نویان کنار نیامده بودم ولی خوب شوهرم بود در این سه سال مدام در حال تلاش برای خوب کردن حالم و بهبود رابطه یمان بود بیشتر عشق ورزیده بود بیشتر هوایم را داشت و نمی گذاشت آب در دلم تکان بخورد و مسلما این رفتارها تاثیری داشت حال هرچند کم دردی که از آن شب لعنتی دامن گیرم شده بود دیوانه
کننده بود.
شب ها خواب را برایم حرام می.کرد به نویان و فرشته چیزی نگفته بودم چون نمی خواستم در جریان باشند و به گونه ای با نویان در قهر به سر میبردم
نویان هم احتمالا نمیدانست در قهر به سر میبرم چون در این سه سال قهر و آشتی ام از هم معلوم نبود. از صحبت های شب گاهی و قایمکی نویان و فرشته احساس خوبی نداشتم نمیدانستم کی قرار است آسوده بانو بیاید. اگر هم آمد احتمال پیش رفتن اوضاع به همین منوال زیاد بود همه او را مهمان میدیدند ولی من نه. طبق معمول هر می روز نویان و فرشته باهم به خانه بازگشتند میز را چیدند نویان رفت تا لباسهایش را عوض کند. به طرف میز شام رفتم و نشستم فرشته هم بعد از مدتی .آمد گرسنه ام بود و درد داشتم نتوانستم دیگر منتظر بمانم آمدن نویان
طول کشید به ناچار برای خودم غذا کشیدم و مشغول شدم
صبر نمی کنید تا نویان آقا بیاد؟
بدو
آنکه نگاهش کنم در دلم ادایش را در آوردم و گفتم
نه توام گرسنت شروع کن
#حسرت
#پارت600
دیگر حرفی نزد وقتی نویان آمد با او شروع کرد که این کارش بیشتر حرص ام را در آورد. تا ساعت ۱۲:۳۰ منتظر ماندم تا با نویان به اتاق بروم و بلاخره آقا دل کند و از جایش بلند شد و باهم به اتاق رفتیم به روی تخت دراز کشیدم درد داشتم با دست شروع به ماساژ دادن شکمم کردم که کم کم به خواب رفتم
*
با احساس درد شدیدی از خواب بیدار شدم مدتی بعد با صدای گرفته گفتم
_نویان نویان بلند شو حالم خوب نیست.
وقتی دیدم صدایی از نویان نمی آید سرم را به طرف جای نویان برگرداندم خالی بود نگاهی به ساعت کردم ۲:۴۵ بود. درد اجازه نداد به روی تخت بمانم تا خوب شود چراغ حمام هم خاموش بود از جایم بلند سد و از اتاق بیرون رفتم دستم را به روی شکمم گذاشتم و فشار دادم
طبقه بالا نبود به سختی به طبقه پایین رفتم همه چراغها خاموش بود جز چراغ اتاق مهمان با ترس به طرفش رفتم. در نیمه باز بود استرس و دلشوره به آن درد کوفتی اضافه شد به در رسیدم سرم را کج کردم تا ببینم کپ کردم. نویان با بالا تنهای عریان به روی تخت نشسته بود فرشته جلویش ایستاده بود و لبخند میزد دردم شدت گرفت در را محکم هل دادم که با صدای بدی به دیوار برخورد کرد دستم را به دیوار تکیه دادم و داد زدم
شما دو تا دارید چه غلطی می کنید؟
هر دوی آنها با حیرت به طرفم .برگشتند قبل از آن که بتوانند عکس و العملی از حضور ناگهانی ام نشان بدهند جیغ بلندی کشیدم دستم را به زیر شکمم بیشتر فشار دادم و جیغ بلند تری کشیدم درد همه جای بدنم را گرفته بود شدت ا هر لحظه بیشتر میشد. وقتی میگرفت نفسم را هم میبرد از درد به روی زمین افتادم و شروع کردم به جیغ کشیدن و ناله کردن
جیغ های بلند تر و پی در پی بود از درد در خود جمع شدم از درد گریه ام گرفته بود و اشک تمام صورتم را پر کرده بود. دستی به روی شانه ام نشست و مرا به طرف خودش کشیدن با دیدن صورت نگران نویان با گریه گفتم
نویان نویان نیانم نزار نیانم از دستم بره نویان دخترم
در بین گربه و صدای جیغ و دادم صدای نویان را شنیدم.
#حسرت
#پارت601
نه عزیزم چیزی نمیشه اتفاقی براش نمی افته
جیغ بلندی کشیدم نویان داد زد
داری چیکار میکنی؟
صدای فرشته در گوشهایم پیچید
_فکر کنم بچه میخواد شش ماه به دنیا بیاد باید ببریمش شهر زایمان قبلیش چون سزارین بوده نمیتونه طبیعی به
دنیا بیاره
جیغ هایم گوش کر کن بودند. بعد از مدتی روسری به روی موهای آشفته ام .نشست نویان بلندم کرد و با عجله از خانه بیرون زد سوار ماشین شدیم من را به روی صندلیهای عقب خواباند و فرشته هم کنارم نشست. نویان ماشین را روشن کرد و با عجله به راه افتاد سرعت اش زیاد بود از درد زیاد نمیدانستم به کجا چنگ بزنم جیغ میکشیدم و صدای جیغ های گوش خراشام در فضای کوچک ماشین می.پیچید نمیدانم چقدر در راه بودیم. با گریه به سختی
:گفتم
نویان نویان
نویان سریع جواب داد
_جانم عزیزم چیه؟ چیزی می خوای؟
جیغی کشیدم و با گریه :گفتم
اگر اگر بلای وای خدا سر سر نیانم بیاد نمی بخشمت حلالت نمیکنم نویان ایی اگر این بار دخترم طوریش بشه من تورو با دستای ...خودم میکشم .. نمی بخشمت.
از درد به نفس نفس زدن افتاده بودم تا شهر من از درد گریه کردم و جیغ کشیدم وقتی به بیمارستان رسیدم نویان آمد و باز بغلم کرد و با عجله به طرف بخش اورژانس رفت. با گریه گفتم
نویان اگ..
نویان اجازه نداد حرفم را کامل کنم سریع
:گفت
#حسرت
#پارت602
هیچی نمیشه هیچی
پرستار با دیدنم برانکاردی آورد نویان مرا به روی آن گذاشت فرشته مشغول حرف زدن با آنها شد. مدتی بعد دکتر اورژانس آمد و معاینه ام کرد دستور داد به اتاق عمل برده شوم نویان مشغول انجام کارها بود. آن ها درک نمی کردند دارم از درد میمیرم به جای آنکه مرا ببرند اتاق عمل منتظر هستند تا نویان پول را واریز کند.
به کمک یکی از پرستارها با سختی لباسهایم را عوض کردم در همین حین سوالهای از من میپرسید. به روی تختی مرا دراز کرد و به اتاق عمل برد یکبار به این اتاق آمده بودم اشکهایم یکی یکی پایین می آمدند. پرستار مشغول وصل کردن چیزهای به من شد ،کم کم دیدم تار میشد صدا گنگ و گنگ تر دست پرستار را به روی صورتم حس میکردم که دارد ضربه میزند ولی دیگر توان باز نگه داشتن چشمانم را نداشتم چشمانم به روی هم
افتاد.
**
صداها کم کم زیاد شدند درد را در زیر شکمم احساس کردم چشمانم را باز کردم صدای حرف زدن نویان با فرشته آمد. در سرم احساس سنگینی میکردم سرم را به طرف صدا برگرداندم با صدای گرفته نویان را صدا زدم
می
نویان نویان
نویان سرش را به طرفم برگرداند به طرفم آمد و دستی به سرم کشید که سرم را عقب فرستادم گفت
_خوبی؟ درد داری؟
بی توجه به سوال هایش گفتم
نیان کجاست؟ دخترم سالمه؟
نویان با قیافه ای مغموم نگاهم کرد از این حالت چهره بدم میآمد خاطرات تلخ را برایم تداعی می کرد. زدم زیر گریه به هزار درد و سختی در جایم نیم خیز شدم و یقه اش را گرفتم با گریه گفتم
#حسرت
#پارت603
_عوضی، عوضی عوضی خیلی آشغالی دوباره دخترم رو کشتی آشغال نمی بخشمت نه تو رو نه اون دختره عوضی تر از خودت رو اینبار دیگه خودم میکشمت خائن .عوضی مگه بچه ی من چه آزاری به تو رسوند که برای دومین بار کشتیش ها؟ آشغال دخترت بود میفهمی دختر توام بود. چرا؟ چرا با من و نیان اینکار رو می کنی؟
نویان با اندوه نگاهم کرد و قطره اشکی از چشمش سرازیر شد فرشته جلو آمد و دستش به روی شانه ام گذاشت کمی عقب کشید و گفت
چه خبرت؟ چرا اینطور میکنی؟ بچت سالمه هیچیشم نیست فقط بخاطر اینکه شش ماه به دنیا آمده داخل دستگاه. یک آن گریه ام قطع شد با شوک به نویان نگاه کردم و با هزار شک و تردید پرسیدم
راست میگه؟
نویان سر به زیر سرش را تکان داد اشکهایم را سریع پاک کردم لبخندم هر لحظه عریض تر از قبل می شد. از خوشحالی بلند خندیدم و مدام خداروشکر کردم بین خنده هایم گریه ام گرفت اشک هایم سرازیر شد. اشک اندوه نبود اشک شوق بود هزاران بار خداروشکر کرده که نیان را دوباره برایم فرستاده است این بار به بهترین نحوه ممکن از او مراقبت خواهم کرد و هرگز دست نویان نخواهم داد انقدر خوشحال بودم که اتفاق نحسی را که باعث این زایمان پر درد و زود رس بود را فراموش کردم با ذوق رو به نویان گفتم
_میشه ببینمش؟
نویان نگاهم کرد و گفت
اره ولی الان نه بگیر استراحت کن
سرم را تکان دادم یاد زمانی افتادم برای بار اول زایمان کردم سریع :گفتم
به مامان جونم اینا خبر دادی؟ کی میان؟
نویان سرش را تکان داد و جواب داد
اره گفت صبح راه می افتیم مادرم هم با خودشون میارن.
با یادتان زر خاتون دوباره پرسیدم
همتا 🌱
#حسرت #پارت603 _عوضی، عوضی عوضی خیلی آشغالی دوباره دخترم رو کشتی آشغال نمی بخشمت نه تو رو نه اون د
#حسرت
#پارت604
شکل نیانه؟ مثل خودشه؟ نیان رو کی از دستگاه بیرون میارن؟
نویان لبخندی زد و گفت
اره شکل خودشه. هر وقت دیدن حالش خوبه درش میارن
نویان لبخند استرسی زد و با تردید گفت
فقط یک چیز سرمین
متعجب نگاهش کردم و گفتم
چی؟
نویان کمی این ور و آن ور را نگاه کرد. بعد گفت:
بچه بچه دختر نیست
کپ کردم به روی جایم نیم خیز شدم و با حیرت گفتم
چی؟ یعنی چی دختر نیست؟
نویان دستش را به روی شانه ام گذاشت و به روی جایم خواباند و گفت
یعنی چی نداره بچمون .پسره باید خداروشکر کنیم که با وجود اینکه نارس سالمه به مدت دیگه از دستگاه درش
میارن خوبه
با بغض گفتم
اما.. اما من تمام حس و و یارای رو که به روی نیان داشتم به روی اینم داشتم. آخه. آخه
نویان گفت
بسه سرمین سه سال داری بخاطر از دست دادنش من رو سرزنش میکنی اگر بلای سر این یکی بیاد همش از سر نا شکری خودته. اینبار دیگه مقصر خودتی باید خودت رو تا آخر عمر سرزنش کنی.
#حسرت
#پارت605
با ناراحتی و بهت نگاهش کردم بغضم را قورت دادم حق با او بود آن هم با اینکه ندیده بودمش ولی نیمه ای از جانم بود شش ماه بیشتر در بطنم او را حمل کردم با اون هم صحبت و همدل شدم همه چیزهایم با او بود.
نویان پیشنهاد داد تا کمی استراحت کنم تا عصر مرا به دیدن پسرم ببرد من هم از شوق دیدن پسرم قبول کردم. قبل از آن که چشمانم را ببندم چشمم به فرشته افتاد داغ دلم تازه شد. سرد و بد اخلاق شدم. اخم هایم را درهم کشیدم او و نویان مسبب اتفاق الان ام بودند من بخاطر آنها کلی درد کشیدم با لحن سردی گفتم
برید بیرون
نویان با تعجب نگاهم کرد و گفت
چی؟!
با خشم گفتم
با زبون خوش گفتم برید بیرون
نویان نگاهی به فرشته کرد فرشته از اتاق خارج شد نویان نگاهم کرد و گفت
چرا؟ چت شد یکهو؟
با ابروانم به در اشاره کردم و گفتم
برو بیرون
بهت میگم چرا؟
با صدای نسبتا بلندی :گفتم
گفتم گمشو برو بیرون
نویان عصبی شد و به طرفم آمد و با اخمهای وحشتناک گفت
چته صدات رو بیار پایین ابرومون رو جلوی دختر مردم بردی چته؟ چی شده که اینطور میکنی؟
پوزخندی زدم و نگاهم را از او گرفتم و با طعنه گفتم
#حسرت
#پارت606
اره دختر مردم
نویان کلافه گفت
لا اله الا الله.. چته تو چرا اینجور میکنی طعنه و تیکه میگی؟
با خشم به طرفش برگشتم با حالت پرخاشگرانه ای گفتم
طعنه و تیکه نیست حقیقته
نویان عصبی تر از من گفت
چی حقیقته؟
بی حوصله و عصبی :گفتم
همین طعنه و تیکه.ها دختر مردم دخترم مردم کردنا
نویان کلافه تر از قبل گفت
بسه این حرفا یعنی چی؟ من و اون دختره بیچارت چیکارت کردیم که روز به روز اخلاقت بدتر میشه من رو میگی بخاطر نیان این دختره بیچاره چی؟ بنده خدا این همه سختی رو به دوش کشیده و آمده داخل روستا به دور از
خانوادش که کمک حال مردم باش مشکلاتشون رو برطرف کنه این زنای بدبخت انقدر سختی نکشند.
پوزخندی زدم و از پایین به بالا نگاهش کردم و گفتم
فقط زنا؟!
نویان با حیرت گفت:
یعنی چی؟
با حالتی تهاجمی گفتم
#حسرت
#پارت607
یعنی اینکه یک مرده چیکار دختر مردم داره که مدام دورشه دختر مردم که بدش نمیاد از خداشه کدوم مردی که از صبح میره بی خبر تا دیر وقت با دختر مردم بیرون کدوم مردی که نصف شب لخت داخل اتاق دختره مردم با سابقه درخشان
نویان با اعصبانیت و لحنی آغشته به ناراحتی گفت:
چندبار بهت خیانت کردم که داری این رو میگی؟
با خشم گفتم
به آسوده بانو که خیانت کردی من رو سرش آوردی. کسی که یکبار کاری رو انجام میده بار دوم براش راحت تره
نویان با اعصبانیت گفت
یسه ببندش هرچی دلت میخواد میگی خجالت بکش بحث اون جداست. من احمق دوست داشتم بعد مدت ها تو این سن عاشقت شدم گرفتمت فکر میکردم زندگیم خوب میشه اروم میشه اجازه نمیدم به اون بدبخت الکی تهمت بزنی به خودمم حق نداری
پوزخندی زدم و گفتم
تو باشی من رو با بالا تنه کامل لخت جلوی یک مرد.
نویان اجازه نداد حرفم رو کامل کنم که دستش رو بالا برد تا بزنه تو دهنم که جمع شدم نویان دستش رو همون جور نگه داشت و گفت
ببند دهنت رو ببند اعصابم رو به اندازه کافی خورد کردی بد ترش نکن زندگی رو برام جهنم کردی بسه دیگه. احمق به جایی این کولی بازیها از اول حرفت رو میزی
نویان پیراهن اش را از پشت بالا داد و به طرفم .برگشت روی کتف سمت راستش تماما باند پیچی شده بود و بیشترش قرمز بود با اعصبانیت گفت
ببین این جا تیره همون روز که از صبح رفتم با این دختره بیچاره تا شب نیامدم از صبح کارام رو کرد. گفتم چیزی به تو نگیم که حالت بد نشه امروز هم داشت باندش رو عوض می.کرد فقط بلدی گند بزنی به همه چیز.. واقعا هنوز بچه ای
#حسرت
#پارت608
بعد از اتمام حرفش پیراهن اش را درست کرد و از اتاق خارج شد با بهت و دهانی باز به در خیره شدم. رنگ و روی پریدهاش یادم آمد جمع شدن صورتش فکر میکردم مریض شده است یا جای از بدنش درد میکند چون همان آمد با صدای ناله هایش بیدار شدم و او تا صبح ناله میکرد با ناراحتی به جای خالی اش نگاه کردم. زود قضاوت کردم بد چیزی بود زود قضاوت کردند از خجالت الان دیگر نمیتوانستم نه به فرشته نگاه کنم و نه به نویان
شب که دیر
بارداری هم به این شک و قضاوت دامن زده بود و بیشتر حساسم کرده بود چشمانم را بستم و دستم را به روی سرم گذاشتم اشک اش را جلوی یک دختر غریبه در آوردم هرچه دلم خواست بارش کردم غرور ا را شکستم. در مرگ نیان هیچ جوره به او حق .نمیدهم ولی برای اتفاق الان چرا اینبار من تند رفتم و من بد بین شدم با دلیل های و فکرهای خودم چیزهای عجیب غریب سرهم .کردم احساس کسلی و خواب آلودگی داشتم. چشمانم را بستم و
طولی نکشید که خوابم برد.
****
_سرمین جان مادر بیدار شو بیدارشو عزیزم
با صدای مامان جون سریع چشم گشودم اول با گیجی نگاهش کردم و بعد لبخند زدم با صدای گرفته ای گفتم
_سلام
باباجون هم به طرفم آمد اول سرم رو بوسید و گفت
علیک سلام بابا خوبی؟
لبخندی زدم و گفتم
_ممنون شما خوبید کی رسیدید؟
مامان جون گفت
زیاد نیست یک راست آمدیم پیش تو دل نگرونت بودم
با دیدن تان زر خاتون سعی کردم درست سر جایم بنشینم که گفت
#حسرت
#پارت609
سلام راحت .باش خوبی؟ نویان کجاست؟
نگاهی به دور ور اتاق انداختم و گفتم
سلام ممنون شما خوبید؟ نمیدونم قبل از اینکه بخوابم اینجا بود شما آمدید ندیدنش؟؟
جلوتر آمد و کنار مامان جون ایستاد و گفت
_ممنون نه والا بچه خوبه سالمه؟
با یادآوری پسر ندیده ام گفتم
اره خداروشکر ولی چون شش ماه به دنیا آمده داخل دستگاه
مامان جون گفت
دیدیش تو؟
با ناراحتی :گفتم
نه هنوز نویان فقط دیدش گفت عصر میبرمت ببینیش
تان زر خاتون گفت؛
_دختر یا پسر؟؟
با قیافه ای نه چندان خوشحال و نه چندان ناراحت گفتم
پسره
لبخند به روی لب تان زر خاتون نشست نویان بعد از دو ساعت سرو کله اش .پیداش در حالی که خواهرانش و زن برادرش آمده بودند و سر زده بودند و باز گشته بودند تان زر خاتون هم چندبار به او زنگ زد. تا آمد تان زر خاتون او را بغل کرد و گفت
_مبارک باشه پسرم ان شاء الله قدمش خیر باشه این گرد غم و غصه از خونت پاک بشه.