همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت51 کلافه پوفی کشیدم و با عجله از خونه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#سرنوشت
#پارت52
اوفی گفت و بعد ادامه داد:
--من اون بی سر و پا رو ادب کردم که دیگه این اطراف نپلکه .
بلافاصله اضافه کرد:
--اما شمام نباید این کارو میکردین! یا حداقل کمی دقت میکردین اول نگاه میکردین بعد اون سطل کوفتی رو خالی میکردین که این بلا سر من نیاد!
هر چقد من کوتاه میاومدم اما انگار اون کوتاه بیا نبود!
سرمو بالا بردم و با لحن عصبی گفت:
--آقا ماهان لطفا بس کنید دیگه!
یه اشتباهی شد عذرخواهی هم کردم خدمتتون لازم نیست که انقد کش بدین!
همونطور از روی عصبانیت اضافه کردم:
--اصلا مگه من گفتم که هر ساعت پاشین بیاین اینجا ؟
چشماش از تعجب گرد شدن و با پوزخند گفت:
--نه انگار یه چیزی هم بدهکار شدیم!
کلافه گفتم:
--ببینید شما این خونه رو به من کرایه دادین پس لزومی نداره که دم به دیقه اینجا باشین!
این حرفم انگار خیلی براش سنگین بود! اخمی به پیشونی انداخت.
کمی بعد با اشارهای به چند نفری که اون اطراف ایستاده بودن و نظاره گر بودن گفت :
--ما تو این محل آبرو داریم پس لطفا مواظب رفتاراتون باشین خانم محترم!
✍الف_یوسفوند
#براساسواقعیت
#هرگونهکپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت52 اوفی گفت و بعد ادامه داد: --من اون
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#سرنوشت
#پارت53
اولین بار بود که همچین رفتاری رو از آقا ماهان میدیدم! همونطور بهت زده نگاهش میکردم.
لحظهای بعد صدای طلا خانم و سوگل تو گوشم پیچید:
--چه خبر شده اینجا ؟
--نازنین جان حالت خوبه ؟
لحظهای بعد صدای یک دختر جوان به گوشم خورد:
--عمو چی شده؟
نگاهمو به اون دختر دادم که الان همراه طلا خانم و سوگل کنار ما ایستاده بود. همون دختر که دیروز با پدرش دعواشون بود!
آقا ماهان رو به برادرزادهش گفت:
--هیچی ترانه جان به سوتفاهم پیش اومده!
جملهش را با انداختن نگاهی حرصی به من پایان داد.
بعدش ادامه داد:
--برید داخل اینجا جمع نشید که بیشتر از این آبروریزی راه نیوفته!
✍الف_یوسفوند
#براساسواقعیت
#هرگونهکپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت222 از جاش بلند شد و
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت223
در حالی که غرغر می کرد از اتاق بيرون رفت بقيه ھم پشت سرش راهافتادن.
دستی به پيشونيم کشيدم .
حرفايی که ميخواستم به برديا بزنم توی ذھنم مرورکردم.
، برديا جلو اومد کنارم نشست و گفت:
_حالت بھتره؟
_تو اين جا چيکار می کنی دستم و شکوندی بس نبود تا من و نکشی ول کنم نيستی نه؟!
اخم کرد و با جديت نزديکم شد و گفت:
_مگه نگفتم بھم زنگ بزن ميدونی چند باراون گوشی کوفتيت رو گرفت؟
_ گوشيم خاموش شد در ضمن من زنگ زدم قطع شد.
اخم جدی کرد و ادامه داد.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت223 در حالی که غرغر
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت224
_خوب کی برمیگردیم تھران؟
_برمی گرديم؟؟؟
_اره ديگه ماه ديگه ميخوام ھمه کارارو جمع و جور کنم عروسی رو زودتر بگيريم.
_مثل اين که خيلی عجله داری؟
وايسا با ھم بريم يه ماه ديگه ھه !من واسه دو سال ديگه برنامه چيدم.
اخم غليظی کرد و نزديکم شد با صدای آرومی گفت:
_چيه نکنه کسی رو زير سر داری ميخوای...؟
دستم و بالا بردم که بھش سيلی بزنم اما مچم رو گرفت و گفت:
_فکر کنم شکوندن دستت برات عبرت نشد؟
از حرص زياد نفس نفس ميزدم.
_حرص نخور باز نفست ميگيره غش می کنی ميافتی رو دستم اين دفعه نفس مصنوعی ھای منم فایده نداره!
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت53 اولین بار بود که همچین رفتاری رو ا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#سرنوشت
#پارت54
شرمنده نگاهمو ازش گرفتم و به سوگل دادم. سوگل نگران نگاهم میکرد و با حرکت چشم و ابرو داشت بهم میگفت که چه اتفاقی افتاده!
هیچی نگفتم و غمگین به داخل آپارتمان برگشتم. سوگل و طلا خانمم دنبالم اومدن.
طلا خانم یه ریز حرف میزد:
--خب دخترم برای چی روی بنده خدا آب ریختی ؟
اضافه کرد:
--اگه اون بنده خدا نیومده بود که اون بی سر و پا از اینجا نمیرفت! تو باید ازش تشکر میکردی نه اینکه آب بریزی سرش!
به طبقه بالا که رسیدم در واحد همونطور چهار طاق باز بود. داخل شدم.
سوگل هم به داخل اومد اما اجازه نداد که مادرش داخل بیاد و فوری گفت:
--مامان جان شما برو بالا منم دو دیقه زودی میآم.
بعدش سریع درو رو مادرش بست که بلافاصله صدای عصبی طلا خانم بلند شد:
--سوگل به خداوندی خدا قسم اگه دو دیقه دیگه نیای راهت نمیدم که شب پیش همین دوستت نازنین بخوابی!
✍الف_یوسفوند
#براساسواقعیت
#هرگونهکپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت224 _خوب کی برمیگرد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت224
با عصبانیت گفتم:
چی تو تو به من...؟
به چه حقی اين کارو کردی؟ خيلی پررويی خجالتم خوب چيزيه.
_از چی؟
_صد دفعه گفتم بازم ميگم شوھرتم ھر کاری دلم بخواد می کنم.
_ غلط می کنی برو بيرون.
دستام رو با يه دستش گرفت.
بردیا *
عصبی گفت:
_با توام ميگم برو بيرون.
_نميرم ميخوام اينجا باشم.
_حداقل دستامو ول کن.
_ول کنم که در ميری.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت224 با عصبانیت گفتم:
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت225
_نميرم.
_ اگه بری تنبيه ت میکنم.
_باشه نميرم.
حرصی ادامه داد:
--خیلی پرویی .
_تويی.
_باشه منم حالا برو بيرون ميخوام استراحت کنم.
_ منم ميخوام بخوابم.
_برو يه جای ديگه.
_ ميخوام کنار توباش.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت54 شرمنده نگاهمو ازش گرفتم و به سوگل
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#سرنوشت
#پارت56
کلافه پوفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
--همین که طلا خانمرفت باز جای شکرش باقیه!
سوگل به سمتم اومد و با ابروی بالا افتادهای پرسید:
--چیزی گفتی ؟
سرمو به اطراف تکون دادم و بعدش به سمت کاناپه رفتم. نشستم که سوگلم نشست.
لحظهای بعد گفت:
--چی گفتی که آقا ماهان عین اسپند روی آتیش شد ؟
با کلافکی جوابشو دادم:
--هیچی به خاطر اینکه آب ریختم سرش از کوره در رفت!
نوچی کشیدم و گفت:
--فکر نکنم به خاطر یه سوتفاهم انقد عصبی شه!
دو دل اضافه کرد:
--به گمونم یه حرفی بهش زدی که اینطوری شد ؟
سوگل ول کن نبود و یه ریز سئوال میپرسید!
در نهایت چارهای برام نذاشت جز اینکه به حرف بیام!
حرصی لب زدم:
--فقط بهش گفتم این خونه رو به من کرایه دادین لطفا کمتر تشریف بیارید اینجا!
✍الف_یوسفوند
#براساسواقعیت
#هرگونهکپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼