همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت51 چيزی ديگه ای نگفت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت52
سری تکون دادم با ھم از آزمايشگاه خارج شديم.
برديا بعد از خريدن دوشير کيک بيرون اومد ، با ھم داخل ماشينش نشستيم.
کيک کاکائويی که خريده بود رو باز کردم تيکه ايش رو داخل دھنم گذاشتم، خيلی خوشمزه
بود.
--ويار نداری؟
با اين سوالش تيکه کيک توی گلوم پريدبه سرفه افتادم .
بلند بلند سرفه می کردم صورتم قرمز شده بود.
برديا با خنده به پشت کمرم ضربه زدو گفت:
--چی شد؟
تو ھمون حالت به سختی گفتم:
--ھيچی.
وای خدا اگه ميفھميد دروغ گفتم باھام چی کار می کرد.
--خوبی چرا حرف نميزنی حالا؟
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت51 کلافه پوفی کشیدم و با عجله از خونه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#سرنوشت
#پارت52
اوفی گفت و بعد ادامه داد:
--من اون بی سر و پا رو ادب کردم که دیگه این اطراف نپلکه .
بلافاصله اضافه کرد:
--اما شمام نباید این کارو میکردین! یا حداقل کمی دقت میکردین اول نگاه میکردین بعد اون سطل کوفتی رو خالی میکردین که این بلا سر من نیاد!
هر چقد من کوتاه میاومدم اما انگار اون کوتاه بیا نبود!
سرمو بالا بردم و با لحن عصبی گفت:
--آقا ماهان لطفا بس کنید دیگه!
یه اشتباهی شد عذرخواهی هم کردم خدمتتون لازم نیست که انقد کش بدین!
همونطور از روی عصبانیت اضافه کردم:
--اصلا مگه من گفتم که هر ساعت پاشین بیاین اینجا ؟
چشماش از تعجب گرد شدن و با پوزخند گفت:
--نه انگار یه چیزی هم بدهکار شدیم!
کلافه گفتم:
--ببینید شما این خونه رو به من کرایه دادین پس لزومی نداره که دم به دیقه اینجا باشین!
این حرفم انگار خیلی براش سنگین بود! اخمی به پیشونی انداخت.
کمی بعد با اشارهای به چند نفری که اون اطراف ایستاده بودن و نظاره گر بودن گفت :
--ما تو این محل آبرو داریم پس لطفا مواظب رفتاراتون باشین خانم محترم!
✍الف_یوسفوند
#براساسواقعیت
#هرگونهکپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#حسرت
#پارت52
مکثی کرد و گفت
_ گفت که تو امانتشی. از امانتش باید خوب مراقبت کنیم گفت که اگر یه تار مو از سرت کم بشه قیامت به پا میکنه.
آخرشم گفت
_به سرش قسم اگر دستت بالاتر از نوازش روش بند شد. اگر خواست تشر بهش بزنید و ناخداگاه یا بدون خواست و
اراده دستت روش بلند بشه میکشمت. تیکه تکه هات رو میندازم جلویی سگایی دست پروده خود سرمین...
مادرم بعد از اتمام حرفش بلند زد زیر گریه باباجون بدجور آن ها را ترسانده بود. سرین به سرعت خواست جلو بیاید که به او گفتم یک ی لوان آب بیاورد ، و سرین از اتاق خارج شد. به سختی و با درد به رویی جایم نشستم، و خودم را به طرف مادرم کشیدم. دستانم را از هم باز کردم و او را در آغوش گرفتم. چقدر من سنگ دل بودم. او چهگناهی داشت که عاشقانه شوهرش را میپرستید و بخاطر او حتی حاضر شد از پدر و مادرش بگذرد. داشت برای محافظ از شوهرش به دخترش التماس می کرد. چقدر من پلید بودم در برابر این زن. سرش را با لب پاره ام بوسیدم . ارام در گوشش زمزمه کردم
_تورو خدا منو ببخش. باشه هیچی به کسی نمیگم فقط تو دیگه گریه نکنه
دوباره و دوباره بر سرش بوسه زدم. با اینکه گوشه لبم اذیت می شد ولی اهمیتی ندادم. او هم مرا در آغوش گرفت و محکم به خود فشار داد. ادامه دادم
_میدونم حرفایی زشتی زدم. نباید اونا رو به بابا می گفتم ولی بابا هم نباید داون چیزا رو به باباجون اینا می .گفت
اونکه داخل این مدت فهمیده بود که جونم به جون اونا بسته ست. نباید آتشیم می کرد که اون حرفا از دهنم در بیاد. دوتامون مقصر بودیم. ولی تو دیگه اینطور گریه رنکن اروم باش. از وقتی به هوش امدم چشمات همش قرمزه و
باد کرده. ببخش منو حلال کن که انقدر اذیتت کردم و بهت فشار اوردم داخل این چند روز. تو گناهی نداری.
برای عوض کردن بحث و جو لحن ام را پر از شیطنت کردم و ادامه دادم
_فقط میدونی گناهت چیه؟؟
ارام از آغوش هم جدا شدیم:. منتظر و با تعجب نگاهم کرد که گفتم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان حسرت
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/57747
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼