🔴 #داستان_زیبای_توبه 🔴
من به زور و اصرار بابام تو سن کم ازدواج کردم ،همسرم ده سال ازم بزرگتر بود،موهاش جا به جا ریخته بود و با اینکه سنی نداشت ولی قیافش مثل مردای چهل ساله شده بود...منم کم کم از سر بی عقلی عاشق و شیفته ی یه پسری توی کوچمون شدم،شب و روزم شده بود اون پسر... ولی یه مدت که گذشت خواسته های عجیب غریبش شروع شد ،من از خدا و شوهرم میترسیدم هر روزم شده بود گریه و التماس ولی اون ول کن نبود..اخرش یه روز بهم گفت یا فردا هر چی میگم گوش میکنی یا میام به شوهرت همه چیو میگم...نمیدونم تو قلبم چی احساس کردم فقط گفتم خدایا خودت نجاتم بده 😭،بالاخره هم یه شب اومد یه پاکت نامه رو انداخت توی حیاط و فرار کرد.شوهرم رفت بیرون و پاکت به دست اومد و نامه رو خوند بعدشم بدون اینکه چیزی بگه با عجله از خونه زد بیرون.پاهام انگار چسبیده بود به زمین ،هنوز نیم ساعت از رفتنش نگذشته بود که دیدم چند نفر با لگد دارن میکوبن به در....👇❌
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
داستان زندگی این خانم دلتونو میلرزونه😭