خورشید داشت کم کم غروب میکرد.
خسته از دانشگاه زدم بیرون. کلاس دکتر میرزایی واقعا همه انرژی آدمو میگیره. دو ساعت مطلب جدید🥵
یه نگاه به خیابون انداختم. گفتم اووو چقدر طول میکشه برسم مترو، تازه تو اون شلوغی سوار بشم و یک ساعت دیگه برسم خونه.
تصمیم گرفتم اسنپ بگیرم. یه تیبا که رانندهش یه آقای میانسال بود، سفر رو قبول کرد.
به قیافهش نمیخورد ولی وقتی تو ماشین نشستم، یه آهنگ تند با صدای بلند گذاشته بود.🔊
گفتم میشه بزنید رادیو؟ بی معطلی موسیقی رو قطع کرد و رادیو رو روشن کرد.
کاش هیچ موقع اون رادیو روشن نمیشد. کاش اون خبر واقعیت نداشت. مگه کسی باورش میشد هلیکوپتر رئیسجمهور ناپدید شده باشه؟😔
از اون روز تا حالا فقط دعا میکنم بعد شهید رئیسی، کسی بیاد که راه خدمت و اخلاص این مرد ادامه پیدا کنه.
وقتی هم که تبلیغات شروع شد، هرکاری از دستم براومد انجام دادم. از تماس تلفنی با اطرافیان گرفته تا استوریهای دعوت به مشارکت و رای دادن به کسی که ما رو به عقب برنگردونه.
ولی آخرش دلها دست خداست. ما باید تمام تلاشمون رو بکنیم اما بدونیم در نهایت اونی که کارگشاست، دعاست و دعا و دعا...
#روایت_یک_دعوت
راوی: #مهسا_پناهی
⏱️ آخرین مهلت ارسال روایت: ساعت ۲۴ روز چهارشنبه ۶ تیر ماه
🔺 آیدی ارسال روایت:
@raavisho_admin
راوی شو | باشگاه راویان پیشران
🆔️ @Raavi_sho