رازِ زندگی👩❤️👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 و کارهاشو هرروز بیشترمیکردن... دو سال درسختی گذشت وهیچ خبری نشد.و تو ای
💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
و هنوز ازدواج نکرده بود...
و درکل از رفتارش مشخص بود بهش حسودی میکنه واصلا باهاش خوب نبود...!
نقره خودشو به مستراح رسوند...
اکرم که متوجه شد....
واقعا حال نقره خوب نیست..
پشت مستراح رفت وصداش زد: نقره...خوبی؟؟؟..زنداداش..چیشدی؟!
چند دقیقه ای نگذشته بود که نقره
با صورت رنگ پریده اومد بیرون و گفت:هیچی!
_خوبم....!فکر کنم غذای دیشب برام سنگین بوده..
هم سرگیجه دارم وهم حالت تهوع...!ودوباره حالش بهم خورد..!
_اکرم با تعجب گفت:
مگه میشه..غذارو دیشب من درست کرده بودم...خیلی هم خوب بود...ابروشو بالا انداخت واخمی کردو غرغرکنان رفت....
چند قدمی رفت و دوباره برگشت وگفت...ولی فکر کنم...!
نکنه نقره....!وبا خوشحالی گفت فکر کنم دارم عمه میشم..!
به نقره نزدیک تر شد و توچشمش نگاه کرد...وبعد زد زیر خنده و گفت نقره نکنه حامله شدی..!
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕
رازِ زندگی👩❤️👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 و هنوز ازدواج نکرده بود... و درکل از رفتارش مشخص بود بهش حسودی میکنه وا
💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
_نقره با تعجب گفت:فکر نکنم...!
هرکی که حالت تهوع داره باردار نیس...!
اکرم که فضولیش گل کرده بود...
حالت تفکر به خودش گرفت وگفت:حالا صبر کن به مامان بگم قابله خبر کنه معاینت کنه...!
و دویید سمت اتاق مامانش و تند تند علائم نقره رو بهش گفت...!
هاجر خانم بدو بدو اومد پیش نقره
و نگاهی عمیق بهش کرد و گفت... بله...مطمئننم بارداری...!
بزار مهدی بیاد بهش بگم بره قابله خبر کنه..!
وخلاصه....
که اون روز نذاشتن نقره از جاش تکون بخوره ومثل پروانه دورش میچرخیدن...!
نقره هم خوشحال بود و هم دلشوره داشت..که باردار نباشه..!همش دعا میکرد که واقعا باردار باشه
باخودش میگفت اگه مهدی بابا بشه حتما اخلاقش بهتر میشه ومنم پیش خانوادش عزیز میشم..!
_نزدیکای غروب بود که مهدی اومد..هاجر خانم خیلی سریع خبر و بهش داد واونم با هول بدون اینکه کامل وارد خونه شه برگشت..تا قابله رو خبر کنه...!
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕
رازِ زندگی👩❤️👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 _نقره با تعجب گفت:فکر نکنم...! هرکی که حالت تهوع داره باردار نیس...! اکر
💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
_نقره تو رختخوابش پری و بغل کرده بودو باهاش درد و دل میکرد...!
پری قشنگم ازخدا بخواه من باردار باشم.
از صبح کلی نذر و نیاز کرده بود که خدا بهش پسر بده.. میدونست خانواده خان قدرت پسری هستن..!
واز استرس زیاد تند؛تند ناخن هاشو میجویید وحالشم هنوز خوب نشده بود..!
ساعتی نگذشت که قابله با مهدی وارد شدن..!
قابله...همونطور که داشت نقره رومعاینه میکرد..علائمشو پرسید و بعد از چنددقیقه رو به هاجر خانم گفت..!
مشتلق بدید خانم ارباب..عروستون آبستنه!
هاجر خانم با خوشحالی پولی به قابله داد..قابله پولو تومشتش گرفت
و با غرور ادامه داد...بله..دوماهی میشه بارداره چند ماه دیگه میام بهش سرمیزنم ..هاجربا هول گفت
جنسیت بچه چی..!قابله بادی به غبغب انداخت ودستشو محکم رو شکم نقره کشیدو گفت چند ماه بعد برای معاینش میام..الانمشخص نیست...!
وخیلی زود از کنار نقره بلند شدو رفت....!
هاجر قابله رو بدرقه کردو دوباره پیش نقره برگشت...با مهربونی نگاهش کرد
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕
رازِ زندگی👩❤️👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 _نقره تو رختخوابش پری و بغل کرده بودو باهاش درد و دل میکرد...! پری قشنگم
💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
و از دستش انگشتر سنگینی درآورد و با غرور رو به نقره گرفت وگفت:این هدیه من به تو...مبارکت باشه عروس..!
اگه بچه پسر باشه بازم بهت هدیه میدم..
یه باری چشمش پراز اشک شد..
انگار خاطره ای تلخ براش تکرار شده بود...
آروم گفت..منم موقع زایمان های دخترام خیلی مادرشوهرم اذیتم کرد...
و زیر لب نفرینی کرد و گفت..
وای من چرا اینارو دارم به تو میگم...
موقع رفتن نقره بلند شد و هاجر بهش لبخندی زدو گفت...
راستی بعد از تولد خان امین، اون سینه ریزی که مادر شوهرم موقع زایمان مهدی بهم داده رو بهت هدیه میدم.!
وخان قدرت هم گفته اگه بچه پسر باشه دوتا گوسفند قربونی میکنم وباهاش کل روستارو غذا میدم..!
نقره با بهت نگاهش کردو هیچی نگفت.. وزیر لب چند بار گفت خان امین...!
خان امین..!
بهترین روزهای زندگی نقره دوران بارداریش بود..چون هم از شر دستور های مادرشوهر و خواهر شوهرش راحت شده بود
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕
رازِ زندگی👩❤️👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 و از دستش انگشتر سنگینی درآورد و با غرور رو به نقره گرفت وگفت:این هدیه من
💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
و هم دیگه سر کوفت از اینکه نازاس نمیشنید!
روزی که قابله اعلام کرد، بچه پسره..!
هاجر وخان قدرت به قولشون عمل کردن.. هاجر خانم سینه ریزی بهش داد و خان قدرت به کل روستا غذا داد!
در اون بین هرچند وقت یه بار مادر نقره میومد و بهش سرمیزد..
مامان به هاجر طعنه ای میزد
و پسرزا بودن دخترشو به رخ هاجر خانم میکشید و میرفت.
تو اون مدت فرخنده هم با مرد سن بالا و البته خوبی ازدواج کرده بود
و همراه شوهرش از اون روستا رفته بودن..!
نقره دلش برای فرخنده پر میزد و دوست داشت تو این روزا کنارش باشه...
ولی اون زمان دختری که ازدواج میکرد... اختیارش با شوهرش بود و شوهر فرخنده هم کارش داخل شهر بود
وبعد از عروسی، فرخنده همراه شوهرش رفته بود...حتی نقره برای عروسیشم نتونسته بود بره ببینش.!
روز های بارداری نقره به سرعت سپری شد و به روز زایمان نقره چیزی نمانده بود..!
نقره از استرس زایمان خیلی شب ها خوابش نمیبرد
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕
رازِ زندگی👩❤️👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 و هم دیگه سر کوفت از اینکه نازاس نمیشنید! روزی که قابله اعلام کرد، بچه پ
💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
و با وحشت به دردی که قرار بود بکشه فکر میکرد!
و هیچکس و نداشت که دلداریش بده.
یک روز صبح نقره با درد از خواب بیدار شد.
از اون جایی که هاجر بهش گفته بود حالا حالا تا زایمانت مونده فکر میکرد دردهاش درد ماه درده...!
ولی هرچی میگذشت درداش بیشتر میشد.. دست و پاشو گم کرده بود...
با هول تو حیاط دوید تا از کسی کمک بگیره...!
اکرم تو حیاط مشغول پهن کردن لباس بود..
زمستون بود وهوا خیلی سرد سوز سرما تا استخوناشو لرزوند..
با صورتی که از درد جمع شده بود.به اکرم نگاه کرد..سعی کرد خودشو آروم کنه...نفس عمیقی کشید و بریده بریده گفت..
اکرم اکرم..!
اکرم نگاه سردی بهش کردو گفت بله..
نقره بغضش ترکید..
و زد زیر گریه فکر کنم وقت زایمانم..!
_اکرم با بی حوصلگی گفت:وای توهم که همش میگی دارم میزام...
نترس چیزیت نیست...و همینطوری که زیر لب غرغر میکرد ادامه ی لباسارو پهن کرد..!
نقره با ناراحتی برگشت تو اتاق و دراز کشید...
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕
رازِ زندگی👩❤️👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 و با وحشت به دردی که قرار بود بکشه فکر میکرد! و هیچکس و نداشت که دلداریش
💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
هرچه میگذشت دردش شدیدتر میشد و فاصله ی درداش کمتر میشد دیگه نمیتونست تحمل کنه و شروع کرد به جیغ زدن...!
هاجر با شنیدن صدای جیغ نقره سریع خودشو بهش رسوندو با هول زد تو سرش و گفت...یا خدا..چرا زودتر بهم نگفتی درد داری؟
باسرعت به سمت حیاط رفت.
دنبال باغبونشون مش رمضون میگشت...
با صدای بلند داد زد:مش رمضون کجایی..؟...
مش رمضون با هول درحالی که بیل رو دوشش بود به سمت هاجر اومد.
هاجر با دیدن مش رمضون دادی زد و
گفت..کجایی..!بدادمون برس...!
برو دنبال قابله و بهش بگو آب دستشه زمین بزاره وخودشو با سرعت به خونه ی خان قدرت برسونه...
بعدشم برو دنبال مهدی بهش بگو بچش داره دنیا میاد..!
مش رمضون چشمی گفت و بیل و زمین گزاشت
و با سرعت از خونه خارج شد تا پی قابله بره...!
ساعتی نگدشته بود وهاجر با کلافگی تو حیاط میچرخید و دعا میکرد..
در همون بین قابله رسید
و هاجر باشتاب بسمتش رفت وگفت...
نقره تو اتاق...!
خیلی درد داره..!
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕
رازِ زندگی👩❤️👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 هرچه میگذشت دردش شدیدتر میشد و فاصله ی درداش کمتر میشد دیگه نمیتونست تحمل
💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
سریع برو پیشش یه وقت نوه خان قدرت چیزیش نشه...!
قابله با آرامش نگاهش کرد وگفت...
خانم جان یه لگن آب گرم و حوله ی تمیز برام بیاریدو رفت بالا سر نقره...!
همون موقع مهدی هم با دستپاچگی وارد حیاط شد
و هاجر با دیدن پسرش مضطرب گفت:برو به مش رمضون بگو هیزم بیاره باید آتیش درست کنیم...
قابله آب گرم میخواد و خودش رفت دنبال حوله ی تمیز...!
_مهدی کارهایی که مادرش گفته بود
با سرعت انجام داد و بعد چند دقیقه وسیله هایی که قابله خواسته بود مهیا شد....!
نیم ساعتی گذشت..هنوز نقره نتونسته بود بچشو بدنیا بیاره...
قابله داد میزد...زور بزن دختر... آخراشه...بچه تو راه مونده...تلاشتو بکن وگرنه..خفه میشه....!
نقره همینطور که جیغ میزد همه تمام تلاشش و کرد وخلاصه...
یهو حس کرد شکمش خالی شد...
و چون بدنش ضعف داشت و سنش کم بود از حال رفت...
نقره وقتی به هوش اومد با صدای لرزون اکرم وصدا کرد..اکرم سردمه..!
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕
رازِ زندگی👩❤️👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 سریع برو پیشش یه وقت نوه خان قدرت چیزیش نشه...! قابله با آرامش نگاهش کرد
💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
دهنش خشک بود...نگاه بی رمقی به اکرم کرد و با نگرانی سراغ پسرشو ازش گرفت...!
اکرم پشت چشمی نازک کرد وگفت:
وای نقره چقد ناز نازی هستی...چته... یه بچه زاییدیا! و غر غر کنان رفت بیرون تا مامانشو صدا کنه بچه رو بیاره..!
بعد از چند لحظه هاجر خانم بچه به بغل همراه خان قدرت و مهدی اومدن تو اتاق.
خان قدرت گردنبند سنگینی
جلوی نقره گزاشت و با غرور گفت: مبارک باشه عروس! انشاالله سر پسر بعدیت بهترشو بهت هدیه میدم...!
_نقره با شوک به گردنبند زیبایی که جلوش بود نگاهی انداختو زیر لب تشکر کرد...
در این بین هاجر خانم پسرشو
سمت نقره گرفت و با خوشحالی گفت:ببین بچمونو...ماشاالله پسر تپلیه و زیر لب گفت...خداروشکر پسرمون سالمه..!
نقره با ذوق بچشو به آغوش گرفت و زیر گوشش گفت: خوش اومدی قلب مادر...!
خان قدرت تابی به سیبیلش داد
و همینطور که دستشو به زانوش میگرفت که بلند شه رو به نقره گفت:عروس! به پدر مادرت خبر دادم بیان نوه شونو ببینن
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕
رازِ زندگی👩❤️👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 دهنش خشک بود...نگاه بی رمقی به اکرم کرد و با نگرانی سراغ پسرشو ازش گرفت.
💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
و بعد به سمت بیرون رفت...
نقره که دلش برای پدرش مادرش خیلی تنگ شده بود باشنیدن این خبر گل از گلش شکفت...!
هاجر خانم هم پشت سر خان قدرت بلند شد..بادی به غبغب انداخت وبا غرور گفت:این بچه اولین نوه پسری خان قدرته...!
آینده روشنی در انتظارشه....
و اتاق و ترک کرد..!
مهدی که تا اون موقع از رو حیا
بچه رو در مقابل پدر بغل نکرده بود..با رفتن پدر مادر به نقره نزدیک شدو بچه رو ازش گرفت و با ذوق به پسری که تو بغلش بود زل زد..
نوزاد زیبا بود موهاش تا پیشونی بودو مشکی.. و ترکیب صورتش ازهمون نوزادیش مشخص بود به مادرش رفته...!
مهدی صورت پسرشو نوازش کرد..
بعد از لحظه ای رو به نقره گفت:مادرم گفت از حال رفته بودی..!الان بهتری؟
نقره با خجالت سرشو پایین انداخت و گفت:خداروشکر...!
بهترم!.. همینطوری که داشتن باهم حرف میزدن
اکرم ضربه ای بدر زد و وارد شد و گفت:پدر مادر نقره اومدن..!
نقره لبخند شادی زد و سعی کرد بشینه...!
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕
رازِ زندگی👩❤️👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 و بعد به سمت بیرون رفت... نقره که دلش برای پدرش مادرش خیلی تنگ شده بود با
💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
در همون بین مامان مهدخت نگران و بابا موسی باغرور وارد اتاق شدن..!
مامان مهدخت که نگاهی به نقره کرد
و نزدیکش نشست..نقره با رنگ و روی پریده به پشتی تکیه داده بود اروم سلامکردو بهشون لبخندی زد...
مامان نوه شو با ذوق از نقره گرفت و به آغوشش فشار داد..
بابا موسی سرفه ای کرد
و کیسه سکه ای از جیبش بیرون آورد و جلوی گهواره نوه اش گذاشت..
مامان مهدخت زیر زیری نگاهی
به سیسمونی که چند ماه قبل با سختی برای دخترش تهیه کرده بود...کرد و زیرلب گفت...خدایا شکرت این دخترمم عاقبت بخیر شد...!
نگاهی به مهدی کرد..چه با غرور به بچه نگاه میکرد..!
بابا نیم خیز شد و عزم رفتن کرد
وبلندگفت:مبارکتون باشه..انشالله زیر سایه پدر ومادر بزرگ شه..!
نگاهی به مهدی کردو با خنده گفت..
پدر شدن خیلی شیرینه...!
خیر تو زندگیتون بیاره آقا..!
مهدی هم لبخندی زد و تشکری کرد...!
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕
رازِ زندگی👩❤️👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 در همون بین مامان مهدخت نگران و بابا موسی باغرور وارد اتاق شدن..! مامان
💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
درهمون بین اکرم با سینی چای با ترشرویی وارد اتاق شد و با اخم سینی چایی و رو زمین گذاشت و خیلی زود بیرون رفت..!
مامان مهدخت با دیدن این رفتار اکرم نزدیک نقره شد و ابروشو بالا انداخت...آروم جوری که مهدی نشنوه گفت:واه واه چه پر ادعا...!
انقدر که قیافه بگیره...
با اینکه دختر خان قدرته کسی نمیاد بگیرتش...!
_چه رفتاری داره...بمیرم مادر چی میکشی از دست این عفریته..!
نقره درحالی که به زور جلوی خنده شو
میگرفت تو گوش مامان گفت..آروم مهدی نشنوه...من دیگه عادت کردم مامان...
چاره چیه..!
بابا میخواست بره که مهدی دستشو گرفت وگفت تا چایی نخوری نمیذارم وخلاصه بابا چایی و خورد وبدون مامان رفت..!
وقتی دیدم مامان نرفت..دلم گرم شدو احساس آرامش پیدا کردم...البته رسم بود مامان ده روز پیش دختر بمونه
ولی شرایط خونشون سخت بود و بنده خدا همش درحال رفت و آمد بودکه هم به من برسه و هم به خونه خودشون...!
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕