🌷بهار عجيب بوي شهيدان مي دهد!
🌱خوب است به بهانه بهار، گاهي در زندگي يک شهيد سرک بکشيم!
💫دلمان که مأنوس با شهيد شد؛ شايد زندگي مان هم #عطر_شهدا را گرفت
و شايد...
📚در قالب #معرفي_کتاب، مرور کنيم شهيدانه زندگي کردن و شهيدانه رفتن را...
📸تصویر: عملیات تفحص پیکرهای مطهر شهدا در منطقه زرباطیه عراق
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
ربط عاشقی 🇵🇸
🌷بهار عجيب بوي شهيدان مي دهد! 🌱خوب است به بهانه بهار، گاهي در زندگي يک شهيد سرک بکشيم! 💫دلمان که مأن
📚روزهای بی آینه
🌷آزاده خلبان شهید حسین لشکری
#عطر_شهدا
#معرفی_کتاب
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
ربط عاشقی 🇵🇸
📚روزهای بی آینه 🌷آزاده خلبان شهید حسین لشکری #عطر_شهدا #معرفی_کتاب #بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
#عطر_شهدا
#قسمت_اول
📚روزهاي بي آينه
🌷آزاده خلبان شهيد حسين لشکري
👈اين کتاب را از زبان همسري بخوانيد که 18 سال از همسرش جدا بوده! و از اين سال ها 14 سال در بي خبري کامل!
📖ساعت سه و نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصلۀ خیلی دور میدیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاد انگار نه انگار این مردی بود که سال ها از من دور بوده است؛ کاملاً میشناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکسها و تُن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمیدانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای اولین بار همسرش را می بیند؛ هم خجالت میکشیدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم میخواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم.
حسین نزدیک شد؛ خیلی نزدیک. همه فامیل و دوست و آشنا دور او ریخته بودند و ماچش میکردند: یکی آویزانش میشد، یکی دستش را میگرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملاً احساس میکردم که حسین از بالای سر همه آنها دنبال کسی میگردد. فقط به او خیره شده بودم. میدیدم آدمها لاینقطع از جلوی من میروند و میآیند، اما هیچ صدایی نمیشنیدم. زانوهایم حس نداشت، نمیتوانستم از جایم بلند شوم. برادر بزرگم، که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه، چرا نشستی؟! بلند شو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفاً برید کنار! اجازه بدید همسرش اون رو ببینه!»
دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. خبرنگارها با دوربینهایشان دویدند. روبهروی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانیام را بوسید و یکدفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم جدا کرد.
#معرفی_کتاب
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
ربط عاشقی 🇵🇸
#عطر_شهدا #قسمت_اول 📚روزهاي بي آينه 🌷آزاده خلبان شهيد حسين لشکري 👈اين کتاب را از زبان همسري بخواني
#عطر_شهدا
#قسمت_دوم
📚مجید بربری
🌷شهيد مجید قربانخانی
📖روایتی جذاب و خواندنی از حر زمانه ما، جوان دهه هفتادی، شهید مدافع حرم مجید قربانخانی را در این کتاب بخوانید. بخش اول زندگی او، بخش تاریک و خاکستری آن است. او در یافت آباد تهران قهوه خانه دار بوده، و زندگی او سرشار از مواردی است که این جور آدم ها با آن درگیر هستند. از درگیری و دعواهای هر روزه تا به رخ کشیدن آمار قلیانهای قهوه خانه اش. اما بخش دوم زندگی او، عنایتی است که به او می شود و مسیر زندگی اش عوض می شود و مهر حر مدافعان حرم بر پیشانی او نقش می بندد و او گر چه تک پسر خانواده است و قرار نیست که آنها به سوریه اعزام شوند، ولی عنایت بی بی او را به سوریه می کشاند و می شود مدافع حرم. مجید قصه ما گرچه ناراحت خالکوبی های بر بازوهای خویش است، اما سرنوشتش این طور می شود تا در خانطومان از بدنش هیچ برنگردد تا نه نشانی از خودش باشد نه خالکوبی هایش. قصه مجید بربری، قصه ای از جنس شاهرخ ضرغام، حر انقلاب است.
#معرفی_کتاب
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
ربط عاشقی 🇵🇸
#عطر_شهدا #قسمت_دوم 📚مجید بربری 🌷شهيد مجید قربانخانی 📖روایتی جذاب و خواندنی از حر زمانه ما، جوان د
#عطر_شهدا
#قسمت_سوم
📚خط مقدم
🌷شهيد حسن طهراني مقدم
📖جلسه با محسن رضایی با حضور حسن آقا و حاجی زاده و سیدمجید و سیدمهدی و سیوندیان و چند نفر دیگر، فردای همان روز تشکیل شد.
آقا محسن چند بار سوال خود را تکرار کرد:
ـ شما مطمئنین که خودتون می تونین موشکو پرتاب کنین؟
و هربار حسن آقا مطمئن تر از بار قبل پاسخ مثبت داد.
ـ به نظر من که حتی اگه شما بتونین موشک ها رو شلیک کنین بازم امید زیادی نیست. چرا که لیبیایی ها با این روندی که دارن ادامه میدن بعیده که دیگه به ما موشک بدن. چند تا از قبلی ها مونده؟
ـ کمتر از 10 تا!
آقا محسن باشوخی ادامه داد:
ـ مقدم! این بچه هایی که دور خودت جمع کردی از بهترین بچه های جنگن. من الان فرمانده گردان نیاز دارم. فرمانده تیپ نیاز دارم. اینا رو ولشون کن بیان!
حسن آقا خنده ای کرد.
ـ این چه حرفیه آقا محسن؟ یعنی الان از یه فرمانده گردان کمتر دارن به جنگ خدمت می کنن؟
نه ما هرطور شده نمی ذاریم کار موشکی بخوابه...
#معرفی_کتاب
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
ربط عاشقی 🇵🇸
#عطر_شهدا #قسمت_سوم 📚خط مقدم 🌷شهيد حسن طهراني مقدم 📖جلسه با محسن رضایی با حضور حسن آقا و حاجی زاده
📚من و عباس بابايي
🌷تيمسار شهيد عباس بابايي
#عطر_شهدا
#قسمت_چهارم
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
#عطر_شهدا
#قسمت_چهارم
📚من و عباس بابايي
🌷تيمسار شهيد عباس بابايي
📖زماني كه تيمسار بابايي پست معاونت عمليات را به عهده داشتند، روزي يكي از خلبانان هواپيماهاي مسافربري، در بازگشت از آفريقا، جهت ديدن بابايي به دفترش آمد. او كيسه اي پلاستيكي در دست داشت و پس از ديده بوسي كيسه را مقابل شهيد بابايي قرار داد و گفت:
ـ قربان! ببخشيد سوغات ناقابلي است.تيمسار بابايي از او تشكر كرد و به داخل كيسه نگاهي انداخت. درون كيسه مقداري موز و آناناس، كه آن زمان كمياب بود، قرار داشت. شهيد بابايي آناناس را از ميان كيسه برداشت و كمي به آن نگاه كرد. سپس آن را در دست چرخاند و چند بار «سبحان الله» و «الله اكبر» گفت و از عظمت خداوند ياد كرد. خلبان در كنار ايستاده بود و از اينكه تيمسار بابايي از هديه اي كه او آورده بود خشنود است، خوشحال به نظر ميرسيد.
شهيد بابايي گفت:
ـ برادر! اگر ميخواهي از اين هديه اي كه آورده اي ما بيشتر خوشحال شويم، اينها را ببر پايين و با دست خود به كارگرهايي كه در جلوي ساختمان مشغول كار هستند بده.
خلبان كه شگفت زده شده بود گفت:
ـ قربان من اينها را براي شما آوردم.
شهيد بابايي در پاسخ گفت:
_من از شما تشكر مي كنم؛ ولي اگر اين كارگران بخورند لذتّش براي من بيشتر است.
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
ربط عاشقی 🇵🇸
📚من و عباس بابايي 🌷تيمسار شهيد عباس بابايي #عطر_شهدا #قسمت_چهارم #بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب @r
#عطر_شهدا
#قسمت_پنجم
📚قصه دلبري
🌷شهيد محمد حسين محمدخاني
📖از تیپش خوشم نمیآمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار ششجیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن بلند یقهگرد سهدکمه و آستین بدون مچ که میانداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهیاش تابلو بود. یک کیف برزنتی کولهمانند یکوری میانداخت روی شانهاش، شبیه موقع اعزام رزمندههای زمان جنگ. وقتی راه میرفت، کفشهایش را روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش. به دوستانم میگفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همونجا مونده!
#معرفی_کتاب
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪