eitaa logo
🎙رادیو بانور
5.8هزار دنبال‌کننده
695 عکس
234 ویدیو
56 فایل
🎙رادیو بانور | روایت بانوان کنشگر محله 🔻 ارسال سوژه و خاطره: @revayat_banoor
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر نور؛ روایتی از سرکار خانم فاطمه جام‌سحر روایت تشکیل یه موسسه قرآنی که موسسه قرآنی برتر کشور شد و دو حافظ تربیت کرد. 🗒 متن روایت: + فاطمه جان..! فاطمه خانم..! شنیدی خبرا رو؟ با تعجب نگاهی به فریبا و اشک تو چشماش انداختم. چادرش نصفه مونده بود روی سرش و با وضع هول و شادابی جلوم سبز شده بود. خندیدم و گفتم چیشده، که با خوشحالی گوشی و خبری که توی یه سایت پخش شده بود، گرفت جلوم. نگاهی به عنوان انداختم. " سرکار خانم فاطمه جام سحر، مدیر برتر موسسه قرآنی طاها..." با خوندن اوایل خبر، سریع گوشی خودم رو از داخل کیف در آوردم. چندین تماس بی پاسخ داشتم و مشخص بود میخواستن چیزی که منتظرش بودم رو به گوشم برسونن...به ثمر رسیدن گلی که خیلی سال پیش با مشقت تمام به تنهایی توی خاک کاشتم. فریبا کنارم نشست و تبریک گفت. از خوشحالی اون به عنوان یکی از مدرسین قرآنم خوشحال تر شدم. گفتم:" میدونی الان از چی بیشتر از همه خوشحالم؟" گفت:" از اینکه مدیر برتر شدین؟؟" خندیدم و ضربه کوچیکی به شونه اش زدم." معلومه که نه دختر! از اینکه موسسه کوچیکمون داره اسم و رسم دار میشه. داره بزرگ میشه و به ثمر می شینه." فریبا زانوهاشو بغل گرفت و بهم زل زد. انگار میخواست داستانی رو گوش کنه که خودمم دوست داشتم تعریفش کنم... " چندین سال پیش که توی حوزه علمیه تدریس میکردم، نمیتونستم قبول کنم کارم همینه..بیشتر میخواستم. دلم میخواست خودم با دستای خودم آیه های قرآن رو تو قلب بچه ها بکارم. برای همین اینجا رو باز کردم. اون موقع خیلی کوچیک بود. هیچی نداشتم. همه میگفتن، بابا برو همون حوزه تدریستو بکن! چی چی برای خودت میخوای بیای موسسه بزنی ! مگه الکیه؟ منم گوش نکردم. شروع کارم فقط با ۵ تا قرآن آموز بود. ۵ تا فریبا! از یکی شهریه نمیگرفتم. از دو تاشون دونه ای ۵ تومن و اون دوتای دیگه ۷ تومن. فکرشو کن! همه پولم هم تقریبا میرفت واسه کرایه رفت و آمدم. اون موقع هیچ فکر نمیکردم این موسسه بشه طاها. طاهایی که الان جز موسسات قرآنی برتره. نمیدونستم که لیاقت این سمت رو دارم یا نه..لیاقت هدایت قلب های این طفل معصوم ها با آیه های نور...ولی شد." فریبا نگاهی دل نشین بهم انداخت و گفت:" حتما اون ۵ تا دختری هم که اولین شاگرداتون بودن، الان به جایی رسیدن؟" چشمکی بهش زدم و گفتم:" میشناسیشون مریم و زهره دو تاشون همکار خودتن، بقیه هم حافظ شدن." چشای فریبا از تعجب گرد شد و خنده ای از ته دل کردیم. نفسی به آسودگی از ته دل بیرون دادم و به لوح های تقدیر دیوار رو به روم خیره شدم. مقام هایی بودن که بچه های این موسسه در طی این سال ها بدست آورده بودن. حالم خوب بود، شاید خیلی بهتر از سالهای قبل. قرآن و جاری کردن آیاتش توی رگ و ریشه این بچه ها قشنگ ترین انتخابی بود که میتونستم توی عمرم داشته باشم، مسیری که هر بار به عقب برگردم، باز هم انتخاب همیشگیمه! مسیر نور. 📝 نویسنده: هانیه پارسا | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
🟢محفل قرآنی زینبیون کانون فرهنگی و هیئت آقا قمر بنی هاشم(ع) به مناسبت سالروز تولد شهید ابراهیم هادی؛ ادای رزق معنوی از سخنان امیرالمومنین در نهج‌ البلاغه به دوست‌داران شهید 📍استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل، روستای کاغذی ▪️ما در رادیو بانور منتظر تصاویر فعالیت‌ها و خاطره شما از این عملیات هستیم. آیدی زیر پل ارتباطی ما با شماست. @revayat_banoor | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
ممکن ترین ناممکن؛ روایتی از سرکار خانم مریم ملایی روایت مدرس قرآنی که با صبر و از خود گذشتگی، دل پیرزنی ۷۵ ساله و بی سواد را با نور قرآن پیوند زدند. 🗒 متن روایت: خیلی وقت بود که دوره های قرائت قرآنی به محله‌مون نور می بخشید؛ رده سنی هم نمی شناخت. هر کی یه ذره نور قرآن به قلبش می تابید، نمک گیر میشد و موندگار. درکنارش هر از چند گاهی، پولی جمع میکردیم تا علاوه بر قرائت، به گفته های این کتابم عمل کنیم! از کمک جهیزیه بگیر تا پخت مربا و بسته های غذا، یه کاری میکردیم، کمک به نیازمندان هم تو اولویتمون باشه. یادمه تو همین روزا بود که یه روز، پیرزنی ۷۵ ساله رو دیدم. یه قرآن قدیمی و درشت_خط داشت که به سختی باهاش کلنجار میرفت. یه روز بهم گفت:" مامان جان..منو قرآن یاد نمیدی؟" نگاهش کردم. باورم نمیشد تو این سن بتونه بخونه ولی نمیخواستم دلشو هم بشکنم. میگفت:" شما جاشو فراهم کن، اگه یاد بگیرم، حاضرم هفته ای ۳ روز بیام تدریس رایگان!" چیزی نگفتم و گذشت.. روز بعد، همون پیرزن تماس گرفت و گفت که پارکینگ خونه شو فرش کرده وچند تا دیگه ازهمسایه ها هم که غلط قرآنی زیاد دارن قراره بیان. با خودم گفتم حتما خیری تو کاره.. پس اول هفته، با وضو و توکل به خدا، راهی منزلش شدم. با چه ذوق و شوقی اسپند دود کرده بود و سماور نفتی کوچیکی هم کنار پارکینگش گذاشته بود‌. از این همه سلیقه و ذوق، دل منم شاد شد. با نام خدا شروع کردم که فهمیدم مامان جانِ ما حتی حروف الفبا هم بلدنیست! کارم سخت شده بود و وقت گیر. تو دلم همش میگفتم، خدایا به حرمت همین قرآن کمکمون کن! یکی دو هفته که گذشت، شروع کردم به مشق دادن و تحویل گرفتن. عشق وعلاقه ای که به قرآن داشت عجیب بود. وادارم می کرد براش تلاش کنم. میخواستم به خودم ثابت کنم که این کار غیر ممکن نیست! هرهفته هم که به دوره قرائت خودمون میومد، وادارش میکردم چند آیه، از رو بخونه تا خجالتش بریزه. نمیدونم اول خرداد بود یا آخرش، که دیدم داره قرآن رو بدون غلط میخونه! حتی دیگه نوشتنم بلد بود. چند وقتی از کلاسامون که گذشت، سفر مکه نصیبش شد. وقتی برگشت به دیدنش رفتم. چیزی برام گفت که مو به تنم سیخ کرد! میگفت :" خانم‌ملایی! خداشاهده رفتم قبرستان بقیع دعای توسل بخونم، دیدم گیر دارم. یه لحظه خوابم برد، دیدم دورخانه ی خدا رو دارن جارو می زنن. اصرارکردم بدید من بزنم که گفتن نه ! خانم ملایی رو صدا کنین. منم گفتم پس تا من دعای توسل بخونم میام. شروع به خوندن کردم وشما جارو می زدی! تا به نام مطهر حضرت زهرا رسیدم تمام اطرافم پر از عطر بوی گل محمدی شد و سرسبز! از خواب بیدارشدم وهمون روز کلی دعات کردم. دور خونه ی خدا یک دور برات طواف کردم که منوبه ارزوم رسوندی.. الهی که خدا خیرت بده مادر..." به اینجا که رسید اشک هر دومون جاری شد. دستای چروکیده و نرمشو گرفتم و با زبون بی زبونی تشکر کردم. تشکر از اینکه ماه ها پیش منو لایق دید مدرس قرآنش باشم.. از اینکه اینقدر صبور بود و مهربون تا بهم ثابت کنه ممکن تر از هر ناممکنیه! همین برای یه عمرم کافی بود. خادم اون و قرآن بودن، واقعا...برای یه عمرم کافی بود... 📝 نویسنده: هانیه پارسا | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor