eitaa logo
🎙رادیو بانور
5.5هزار دنبال‌کننده
661 عکس
232 ویدیو
55 فایل
🎙رادیو بانور | روایت بانوان کنشگر محله 🔻 ارسال سوژه و خاطره: @revayat_banoor
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🟣 همانگونه که قبلا وعده کرده بودیم تا کنش‌های تبیینی قرآنی شما را به اطلاع تمام بانوری‌های عزیز برسانیم، دقایقی دیگر روایتی از سرکار خانم زهره قادری با عنوان «چند آیه تا زندگی» تقدیم نگاهتون خواهد شد... | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
‌✨ چند آیه تا زندگی؛ روایتی از سرکار خانم زهره قادری روایت دختری که فرصت دوباره پیدا کرد تا با قرآن زندگی کند. 🗒 متن روایت: _آذین؟. .. آذین مرادی خودکشی کرده؟! خبر خودکشی آذین اونم اول صبح بدجور بهمم ریخته بود. قلبم با ریتم بالای ۱۰۰ تا شروع به تپیدن کرد و من فقط هاج و واج به دهن مدیر چشم دوخته بودم که داشت خبرای دست اولو یکی یکی تو صورتم پرتاب میکرد! باورم نمیشد اون دختر شیطون و کُرد زبان، با اون چشمای وحشی، دیگه سر کلاس بهم زل نزنه و برای دوستاش گیانم گیانم نکنه! خانم صولتی که انگار فشارش بیشتر از من افتاده بود، بی حال روی صندلی نشست و گفت:" خداروشکر بحران رو رد کرده. امروز فردا قراره مرخص بشه. کی فکرشو میکرد بخاطر دوستی با یه پسر و مخالفت با خانواده دست به این کار بزنه؟" نمیخواستم رشته درد و دلاشو پاره کنم ولی حال آذین برام مهم تر از هر چیزی بود. وقتی فهمیدم شرایط جسمیش رو به بهبودیه و خانواده اش میخوان اوضاع رو عادی جلوه بدن...نفسی به آسودگی از سینه ام خارج شد. من آذین رو خوب می شناختم. تنهایی برای اون مثل یه خودکشی دوباره ست که باید برطرف بشه. کاری که من باید خودم انجامش میدادم! دقیق یادم نیست...شاید یه هفته بعد بود یا بیشتر، طرفای زنگ دوم، که آذین ، با مچِ باند پیچی شده و سری رو به پایین وارد کلاس شد. این دفعه دیگه خبری از لهجه شیرین کردی و شیطنت هاش نبود. فقط سکوت بود و سایه ای تیره که زیر چشم هاش رو گود انداخته بود. اون زنگ و زنگ های بعدش من دیگه هیچی نمیفهمیدم. فقط میخواستم درسشون تموم شه و آذین رو بیارم پیش خودم تو اتاق مشاوره. اینکارو هم کردم! ولی وقتی جلو روم نشست، تازه فهمیدم چه وظیفه سنگینی رو دوشمه. این دختر از درون مرده بود. صدای شکستن قلب و روحش حتی به گوش منم می رسید! نه گریه میکرد نه بغض داشت... هیچ! فقط سکوت مطلق. اونجا بود که تنها یه چیز به ذهنم رسید! قرآنم رو از داخل قفسه کتاب بیرون کشیدم و جلو روی هر دومون باز کردم. شروع کردم، چند آیه ای بلند خوندن تا اینکه خودم محوش شدم. انگار آیات قرآن داشت دل آشوبی خودم رو از بابت این دختر تسکین میداد. بغضی که تو دلم بود حزنی به صدام داد که باعث شد، زیاد ادامه ندم ولی ... در کمال تعجب وقتی سرم رو بلند کردم، آذین رو دیدم که صورتش از پهنا خیس اشکه! همین بود! همونجا فهمیدم، فقط معجزه کلام این کتابه که میتونه این دختر رو نجات بده. بغلش کردم. نمیخواستم مستقیم به صورتش نگاه کنم و خجالتش بدم. عوضش بهش گفتم:" خدا بهت یه فرصت دیگه داده..حالا خودت ببین چقدر دوست داره. مطمئن باش میبخشدت." بغضش ترکید . گفت خسته ام... گفتم میدونم. دستاشو گرفتم و به قرآن اشاره کردم:"مسکن خستگیت این کتابه. از امروز هرروز بعد از کلاسات بیا اینجا دوتایی با هم قرآن و تفسیر کار میکنیم. مطمئن باش جواب سوالاتت اینجاست." سری تکون داد و ساکت کنارم نشست. مثل موجود بی دفاعی که به دیواری محکم تکیه کرده، اونم میخواست به کتاب خدا اعتماد کنه. ر البته که نتیجه این اعتماد و توکل هم شیرین تر از هر چیزی بود. وقتی که آذین مرادی، نرم نرمک، به خدا و کلامش نزدیک تر شد و روحیه شادابیش رو بدست آورد.. وقتی که اتفاقات گذشته رو ریخت دور و باور کرد که خدا بخشنده تر از اینه که بنده گناهکارشو کنار بذاره... اون روز بود که من دوباره همون دختر چشم وحشی و شاداب رو دیدم که داشت با همون لهجه شیرین کردی برای دوستاش شیرین زبونی میکرد. البته این بار با چادری روی سر..و لبخندی که جوونه‌ی کاشته شدن قرآن توی قلبش بود. 📝 نویسنده: هانیه پارسا | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
🟢 برنامه‌های هیئت مذهبی _ فرهنگی ندای عارفه 📍شهرستان جاجرم، استان خراسان شمالی ▪️ما در رادیو بانور منتظر تصاویر فعالیت‌ها و خاطره شما از این عملیات هستیم. آیدی زیر پل ارتباطی ما با شماست. @revayat_banoor | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
مسیر نور؛ روایتی از سرکار خانم فاطمه جام‌سحر روایت تشکیل یه موسسه قرآنی که موسسه قرآنی برتر کشور شد و دو حافظ تربیت کرد. 🗒 متن روایت: + فاطمه جان..! فاطمه خانم..! شنیدی خبرا رو؟ با تعجب نگاهی به فریبا و اشک تو چشماش انداختم. چادرش نصفه مونده بود روی سرش و با وضع هول و شادابی جلوم سبز شده بود. خندیدم و گفتم چیشده، که با خوشحالی گوشی و خبری که توی یه سایت پخش شده بود، گرفت جلوم. نگاهی به عنوان انداختم. " سرکار خانم فاطمه جام سحر، مدیر برتر موسسه قرآنی طاها..." با خوندن اوایل خبر، سریع گوشی خودم رو از داخل کیف در آوردم. چندین تماس بی پاسخ داشتم و مشخص بود میخواستن چیزی که منتظرش بودم رو به گوشم برسونن...به ثمر رسیدن گلی که خیلی سال پیش با مشقت تمام به تنهایی توی خاک کاشتم. فریبا کنارم نشست و تبریک گفت. از خوشحالی اون به عنوان یکی از مدرسین قرآنم خوشحال تر شدم. گفتم:" میدونی الان از چی بیشتر از همه خوشحالم؟" گفت:" از اینکه مدیر برتر شدین؟؟" خندیدم و ضربه کوچیکی به شونه اش زدم." معلومه که نه دختر! از اینکه موسسه کوچیکمون داره اسم و رسم دار میشه. داره بزرگ میشه و به ثمر می شینه." فریبا زانوهاشو بغل گرفت و بهم زل زد. انگار میخواست داستانی رو گوش کنه که خودمم دوست داشتم تعریفش کنم... " چندین سال پیش که توی حوزه علمیه تدریس میکردم، نمیتونستم قبول کنم کارم همینه..بیشتر میخواستم. دلم میخواست خودم با دستای خودم آیه های قرآن رو تو قلب بچه ها بکارم. برای همین اینجا رو باز کردم. اون موقع خیلی کوچیک بود. هیچی نداشتم. همه میگفتن، بابا برو همون حوزه تدریستو بکن! چی چی برای خودت میخوای بیای موسسه بزنی ! مگه الکیه؟ منم گوش نکردم. شروع کارم فقط با ۵ تا قرآن آموز بود. ۵ تا فریبا! از یکی شهریه نمیگرفتم. از دو تاشون دونه ای ۵ تومن و اون دوتای دیگه ۷ تومن. فکرشو کن! همه پولم هم تقریبا میرفت واسه کرایه رفت و آمدم. اون موقع هیچ فکر نمیکردم این موسسه بشه طاها. طاهایی که الان جز موسسات قرآنی برتره. نمیدونستم که لیاقت این سمت رو دارم یا نه..لیاقت هدایت قلب های این طفل معصوم ها با آیه های نور...ولی شد." فریبا نگاهی دل نشین بهم انداخت و گفت:" حتما اون ۵ تا دختری هم که اولین شاگرداتون بودن، الان به جایی رسیدن؟" چشمکی بهش زدم و گفتم:" میشناسیشون مریم و زهره دو تاشون همکار خودتن، بقیه هم حافظ شدن." چشای فریبا از تعجب گرد شد و خنده ای از ته دل کردیم. نفسی به آسودگی از ته دل بیرون دادم و به لوح های تقدیر دیوار رو به روم خیره شدم. مقام هایی بودن که بچه های این موسسه در طی این سال ها بدست آورده بودن. حالم خوب بود، شاید خیلی بهتر از سالهای قبل. قرآن و جاری کردن آیاتش توی رگ و ریشه این بچه ها قشنگ ترین انتخابی بود که میتونستم توی عمرم داشته باشم، مسیری که هر بار به عقب برگردم، باز هم انتخاب همیشگیمه! مسیر نور. 📝 نویسنده: هانیه پارسا | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
🟢محفل قرآنی زینبیون کانون فرهنگی و هیئت آقا قمر بنی هاشم(ع) به مناسبت سالروز تولد شهید ابراهیم هادی؛ ادای رزق معنوی از سخنان امیرالمومنین در نهج‌ البلاغه به دوست‌داران شهید 📍استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل، روستای کاغذی ▪️ما در رادیو بانور منتظر تصاویر فعالیت‌ها و خاطره شما از این عملیات هستیم. آیدی زیر پل ارتباطی ما با شماست. @revayat_banoor | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
ممکن ترین ناممکن؛ روایتی از سرکار خانم مریم ملایی روایت مدرس قرآنی که با صبر و از خود گذشتگی، دل پیرزنی ۷۵ ساله و بی سواد را با نور قرآن پیوند زدند. 🗒 متن روایت: خیلی وقت بود که دوره های قرائت قرآنی به محله‌مون نور می بخشید؛ رده سنی هم نمی شناخت. هر کی یه ذره نور قرآن به قلبش می تابید، نمک گیر میشد و موندگار. درکنارش هر از چند گاهی، پولی جمع میکردیم تا علاوه بر قرائت، به گفته های این کتابم عمل کنیم! از کمک جهیزیه بگیر تا پخت مربا و بسته های غذا، یه کاری میکردیم، کمک به نیازمندان هم تو اولویتمون باشه. یادمه تو همین روزا بود که یه روز، پیرزنی ۷۵ ساله رو دیدم. یه قرآن قدیمی و درشت_خط داشت که به سختی باهاش کلنجار میرفت. یه روز بهم گفت:" مامان جان..منو قرآن یاد نمیدی؟" نگاهش کردم. باورم نمیشد تو این سن بتونه بخونه ولی نمیخواستم دلشو هم بشکنم. میگفت:" شما جاشو فراهم کن، اگه یاد بگیرم، حاضرم هفته ای ۳ روز بیام تدریس رایگان!" چیزی نگفتم و گذشت.. روز بعد، همون پیرزن تماس گرفت و گفت که پارکینگ خونه شو فرش کرده وچند تا دیگه ازهمسایه ها هم که غلط قرآنی زیاد دارن قراره بیان. با خودم گفتم حتما خیری تو کاره.. پس اول هفته، با وضو و توکل به خدا، راهی منزلش شدم. با چه ذوق و شوقی اسپند دود کرده بود و سماور نفتی کوچیکی هم کنار پارکینگش گذاشته بود‌. از این همه سلیقه و ذوق، دل منم شاد شد. با نام خدا شروع کردم که فهمیدم مامان جانِ ما حتی حروف الفبا هم بلدنیست! کارم سخت شده بود و وقت گیر. تو دلم همش میگفتم، خدایا به حرمت همین قرآن کمکمون کن! یکی دو هفته که گذشت، شروع کردم به مشق دادن و تحویل گرفتن. عشق وعلاقه ای که به قرآن داشت عجیب بود. وادارم می کرد براش تلاش کنم. میخواستم به خودم ثابت کنم که این کار غیر ممکن نیست! هرهفته هم که به دوره قرائت خودمون میومد، وادارش میکردم چند آیه، از رو بخونه تا خجالتش بریزه. نمیدونم اول خرداد بود یا آخرش، که دیدم داره قرآن رو بدون غلط میخونه! حتی دیگه نوشتنم بلد بود. چند وقتی از کلاسامون که گذشت، سفر مکه نصیبش شد. وقتی برگشت به دیدنش رفتم. چیزی برام گفت که مو به تنم سیخ کرد! میگفت :" خانم‌ملایی! خداشاهده رفتم قبرستان بقیع دعای توسل بخونم، دیدم گیر دارم. یه لحظه خوابم برد، دیدم دورخانه ی خدا رو دارن جارو می زنن. اصرارکردم بدید من بزنم که گفتن نه ! خانم ملایی رو صدا کنین. منم گفتم پس تا من دعای توسل بخونم میام. شروع به خوندن کردم وشما جارو می زدی! تا به نام مطهر حضرت زهرا رسیدم تمام اطرافم پر از عطر بوی گل محمدی شد و سرسبز! از خواب بیدارشدم وهمون روز کلی دعات کردم. دور خونه ی خدا یک دور برات طواف کردم که منوبه ارزوم رسوندی.. الهی که خدا خیرت بده مادر..." به اینجا که رسید اشک هر دومون جاری شد. دستای چروکیده و نرمشو گرفتم و با زبون بی زبونی تشکر کردم. تشکر از اینکه ماه ها پیش منو لایق دید مدرس قرآنش باشم.. از اینکه اینقدر صبور بود و مهربون تا بهم ثابت کنه ممکن تر از هر ناممکنیه! همین برای یه عمرم کافی بود. خادم اون و قرآن بودن، واقعا...برای یه عمرم کافی بود... 📝 نویسنده: هانیه پارسا | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
⚪️برنامه ویژه، مخصوص نونهالان در شب‌های قدر 📍استان فارس، شیراز ▪️ما در رادیو بانور منتظر تصاویر فعالیت‌ها و خاطره شما از این عملیات هستیم. آیدی زیر پل ارتباطی ما با شماست. @revayat_banoor | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
تلنگری رو به قله؛ روایتی از خانم منیژه انصاری زاده روایت معلم قرآنی که با یک پیشنهاد، مقدمه تغییر بزرگی را در زندگی یکی از همکاران خود رقم میزند. 🗒️ متن روایت: +سمیه! نگو نمیتونی که تو کتم نمیره! با اون نگاهِ خجالتیش، بهم زل زد. چند سال بود مدرس قرآنِ موسسه‌ام بود و داور خیلی از مسابقات. عشقی که تو کارش می‌دیدم همیشه این حرف رو تو گلوم گیر داده بود تا اینکه بلاخره امروز بهش پیشنهاد دادم. - بابا! من ۴ تا بچه قد و نیم قد دارم، بعضی هاشون ازدواج کردن...منو چه به ادامه تحصیل تو این سن آخه... تو خودت دانشجویی الان، فکر میکنی راحته! میدونستم فقط تا سوم راهنمایی سواد داره و همین دلمو میسوزوند. با عزم و اراده‌ای که اون داشت مطمئن بودم میتونست به سطوح بالاتری برسه. گفتم:" +عزیز جان! تا کی میخوای تو یه سطح قرآن تدریس کنی؟ من میبینم که چقدر با استعدادی چقدر قرآن تو زندگیت نقش داره. تو برو جلو، خودش چراغ راهت میشه." تردید داشت. ولی تردیدی که به سمت مثبت متمایل بود. میدونستم دست گذاشتم رو نقطه ضعفش. علاقه‌اش به تدریس قرآن مثال زدنی بود! چیزی نگفت. یه یه هفته ای هم ازش حرفی نشنیدم تا اینکه یه روز اومد سراغم. خوشحال! انگار ۳ سال جوون تر شده بود! گفت:" منیژه! رفتم مدرسه شبانه ثبت نام کردم. میخوام دیپلم بگیرم! " از خوشحالی بغلش کردم و کلی خداروشکر کردم که تونستم راضیش کنم. تو این بین، با خنده گفت:" راستی حواستو جمع کن. تو این فکرم بعدش بیام دانشگاه. نمیخوام ازت عقب بمونم!" منم خندیدم. ولی فکرشو هم نمیکردم حرفش اینقدر جدی باشه که ظرف چند ماه به عنایت و لطف خدا ، نه تنها دیپلم بگیره بلکه برای ورود به دانشگاه هم اقدام کنه. دیگه خیلی کمتر می‌دیدمش! می‌اومد کلاس، درسشو میداد و میرفت. دلم کم کم داشت براش تنگ میشد. برای اون ظاهر پر انرژیش وقتی به بچه‌ها تجوید درس میداد. هر وقت هم باهاش تماس میگرفتم میگفت درس دارم! این رویه تا جایی ادامه پیدا کرد که سمیه دانشگاه هم قبول شد. عشق بینهایتش به تدریس و این کتاب آسمونی، اونو حتی تا مقطع کارشناسی ارشدِ قرآن و علوم حدیث هم برد و من محو این تلاش و دوندگیش بودم. سمیه راست میگفت! از منم جلو زد! هر وقت با هم صحبت میکردیم، بهم یادآوری میکرد که چقدر خوشحاله، من اون روز، اون تلنگر رو بهش زدم. ازم تشکر میکرد ولی ... من که ته قلبم میدونستم، دلیل اصلی این اتفاق، عشق و اراده ای بود که آیه‌های قرآن، توی دل سمیه جا کرده بود. همین و بس! 📝 نویسنده: هانیه پارسا | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💫جشن ۴۰۰ نفر از روزه‌اولی‌ها و حضور قرآن‌آموزان خانه قرآن طهورا به صرف افطاری، همراه با برنامه‌های شاد و متنوع و هدیه‌های ویژه 📍استان گرگان، شهرستان علی آباد کتول، روستای حکیم آباد ▪️ما در رادیو بانور منتظر تصاویر فعالیت‌ها و خاطره شما از این عملیات هستیم. آیدی زیر پل ارتباطی ما با شماست. @revayat_banoor | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
تقدس ذات؛ روایتی از خانم سیده بی بی ماه بهرام زاده روایت یک هم‌صحبتی به ظاهر ساده میان یک مسافر و راننده؛ صحبتی از جنس نور. 🗒️ متن روایت: هوا گرم بود و من منتظر اسنپ. به صفحه موبایل و اسم راننده نگاهی انداختم، مریم فخرایی. فاصله زیادی باهام نداشت و این موضوع خوشحالم میکرد. بعد از پنج دقیقه که پراید نقره‌ای جلوی پام ترمز کرد، یا علی ای گفتم و سوار شدم. چادرمو جمع کردم و سلامی گفتیم که چشمم به روبه روم افتاد. خانمی با موهای صاف و بلوطی که آزادانه اونو رو شونش ریخته بود، جلوم نشسته بود. نه روسری نه شال...هیچ پوششی به سر نداشت. قلبم کمی تیر کشید، ولی اولین بار نبود همچین صحنه ای رو میدیدم. داشت رانندگی میکرد و گه گاهی زیر چشمی نگاه ریزی بهم مینداخت. لبخندی زدم و گفتم:" عزیز جان.. یه سوالِ همینطوری ! چرا پوششی نمیندازی روی موهای قشنگت؟" نفس عمیقی که کشید، مطمئنم کرد، انتظار این بحث رو داشته. تو یه جمله گفت:" چرا بندازم؟" خندیدم و به مسیر طولانی و ترافیکمون نگاه کردم:" خب، والا برای پوشش و حجاب ملاک ها و بایدهایی هست، ولی برای نپوشیدنش ملاک خاصی نیست.. " با حرص دنده رو جا انداخت و برای ماشین کناریش بوقی حواله کرد. " حاج خانم! خواهر! الان توی این جامعه، از اسلام همین یه حجابو رعایت کنیم همه چی درست میشه؟ الان همه بالا دستیا دارن کارشونو درست انجام میدن، ما بد حجابا فساد راه انداختیم؟" منم نفسی بیرون انداختم و گفتم:" من نمیگم ما مشکل فعلی نداریم. ولی حرفم یه چیز دیگه اس. شما بگو بهم جدا از این مشکلات...خودت به خدا و قرآن اعتقاد داری؟" + بله که دارم! من خودم خیّرم! به قیافم نمیخوره؟ حامی حیواناتم، به بچه های یتیم رسیدگی میکنم.. قلبم با این حرفش شاد شد و با افتخار گفتم:" ماشاالله ماشاالله! خانم شما خودتون اهل دلین پس. فقط بذار من یه سوال دیگه بپرسم. آیه ۳۱ سوره نور، یعنی از همون کتابی که میگی قبول داری، صریحا میگه که ما باید پوشش و حجاب رو رعایت کنیم. اونقدر دقیق مشخص کرده که دیگه جای حرفی نمیمونه. شما هم میگی خدا رو قبول داری. درسته؟ پس چجوری دستوری که خودش بهمون داده رو رعایت نمیکنی؟ " چیزی نگفت. از فرصت استفاده کردم و آیه سوره نور رو خیلی سریع براش روخوانی کردم. گره‌ای که به ابروهاش انداخته بود از پشت آینه هم مشخص بود. من در عوض، میدونستم این اخم، از تقدس وجودش میاد و داره با خودش کلنجار میره. گفتم:" میدونی شما که اینقدر دست به خیر داری، چقدر ذاتت پاکه؟ چقدر خدا دوست داره؟ بنظرت چرا باید برای خودمون بهانه بتراشیم و بخاطر مشکلات فعلی، حرف خالق خودمون رو زمین بندازیم. راستی اسمت چی بود؟" به آرومی گفت:" مریم.." +مریم جان..اصلا من دیگه کاری به هیچی ندارم. همین اسمت خودش گویای عفت و حیاست...فکرشو بکن، توی دوران حضرت مریم، چقدر مشکلات فکری و اعتقادی و جاهلیت بود.. چقدر بعد از تولد حضرت عیسی بهش ننگ زدن...ولی این بانوی پاکدامن چیکار کرد؟ استقامت و حفظ تقدس ذاتش! شما چی؟ تا حالا به صاحب اسمت فکر کردی؟" +شما اصلا از کجا از وضع اون دوران خبر داری؟ اونم اون همه سال پیش؟ - با مطالعه.. جان! همه چی با مطالعه قابل درک تر میشه. همچنان سکوت بود و صدای بوق و حرفای نامربوط از بیرون ماشین که دیدم داشبردشو باز کرد و شالی مچاله شده در آورد. اونو به سر کرد و با لحن آرومی پرسید:" میتونم اسمتون رو بدونم؟ شما جای بخصوصی کار میکنین؟" با دیدن آتیش فروریخته وجودش و اون شالِ چروکی رو سرش، به حدی خوشحال شدم که با ذوق درمورد تعاونی میثاقمون بهش توضیح دادم. گفت، میتونه گاهی بیاد بهم سر بزنه و حرف بزنیم؟ منم از خدا خواسته آدرس و تلفنمو بهش دادم و ادامه مسیر حرفمون کشیده شد به خیرین و بچه های بی سرپرست.. دلش پاک بود. خیلی هم پاک... و من چقدر خوشحال شدم که توی اون هوای گرم منتظر این پراید نقره ای موندم و قسمتم مریم خانم و هم صحبتی باهاش شد. صحبتی که نتیجه اش یادآوری فطرت وجودیش بود، بلکه لجبازی رو کنار بذاره و به اون قداست ذاتیش برگرده. الحمدالله که این مسیر برام جز برکت چیزی نداشت. 📝 نویسنده: هانیه پارسا | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
📌آخرین‌ آمار‌ از گزارشات ثبت شده در عملیات‌ «تبیین‌ با نورِ قرآن» 🔴 بانوری‌های عزیز توجه داشته باشید آخرین مهلت ثبت گزارش تا ساعت ۲۴ امروز نهم اردیبهشت می‌باشد و قابل تمدید نیست. 🌐برای ثبت گزارش کلیک کنید.تذکر! ❌ ❕ملاک انتخاب و داوری در استان‌ها: ۱. تعداد نفرات ثبت‌نام کننده در هر استان ۲. تعداد گزارشات ثبتی در هر استان ❕هر فرد می‌تواند چندین گزارش ثبت کند و تعدد گزارشات ثبتی مساوی با امتیاز بالاتر است. ❕تعداد ۱۴ نفر از بانوان کنشگر از بین منتخبین شهرستانی و استانی در سطح ملی جزو برندگان نهایی خواهند بود. ❕از بین نوجوانان منتخب در ۳۱ استان، ۵ نوجوان مسجدی نیز جزو منتخبین ملی خواهند بود. | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor