eitaa logo
🎙رادیو بانور
5.8هزار دنبال‌کننده
695 عکس
234 ویدیو
56 فایل
🎙رادیو بانور | روایت بانوان کنشگر محله 🔻 ارسال سوژه و خاطره: @revayat_banoor
مشاهده در ایتا
دانلود
ممکن ترین ناممکن؛ روایتی از سرکار خانم مریم ملایی روایت مدرس قرآنی که با صبر و از خود گذشتگی، دل پیرزنی ۷۵ ساله و بی سواد را با نور قرآن پیوند زدند. 🗒 متن روایت: خیلی وقت بود که دوره های قرائت قرآنی به محله‌مون نور می بخشید؛ رده سنی هم نمی شناخت. هر کی یه ذره نور قرآن به قلبش می تابید، نمک گیر میشد و موندگار. درکنارش هر از چند گاهی، پولی جمع میکردیم تا علاوه بر قرائت، به گفته های این کتابم عمل کنیم! از کمک جهیزیه بگیر تا پخت مربا و بسته های غذا، یه کاری میکردیم، کمک به نیازمندان هم تو اولویتمون باشه. یادمه تو همین روزا بود که یه روز، پیرزنی ۷۵ ساله رو دیدم. یه قرآن قدیمی و درشت_خط داشت که به سختی باهاش کلنجار میرفت. یه روز بهم گفت:" مامان جان..منو قرآن یاد نمیدی؟" نگاهش کردم. باورم نمیشد تو این سن بتونه بخونه ولی نمیخواستم دلشو هم بشکنم. میگفت:" شما جاشو فراهم کن، اگه یاد بگیرم، حاضرم هفته ای ۳ روز بیام تدریس رایگان!" چیزی نگفتم و گذشت.. روز بعد، همون پیرزن تماس گرفت و گفت که پارکینگ خونه شو فرش کرده وچند تا دیگه ازهمسایه ها هم که غلط قرآنی زیاد دارن قراره بیان. با خودم گفتم حتما خیری تو کاره.. پس اول هفته، با وضو و توکل به خدا، راهی منزلش شدم. با چه ذوق و شوقی اسپند دود کرده بود و سماور نفتی کوچیکی هم کنار پارکینگش گذاشته بود‌. از این همه سلیقه و ذوق، دل منم شاد شد. با نام خدا شروع کردم که فهمیدم مامان جانِ ما حتی حروف الفبا هم بلدنیست! کارم سخت شده بود و وقت گیر. تو دلم همش میگفتم، خدایا به حرمت همین قرآن کمکمون کن! یکی دو هفته که گذشت، شروع کردم به مشق دادن و تحویل گرفتن. عشق وعلاقه ای که به قرآن داشت عجیب بود. وادارم می کرد براش تلاش کنم. میخواستم به خودم ثابت کنم که این کار غیر ممکن نیست! هرهفته هم که به دوره قرائت خودمون میومد، وادارش میکردم چند آیه، از رو بخونه تا خجالتش بریزه. نمیدونم اول خرداد بود یا آخرش، که دیدم داره قرآن رو بدون غلط میخونه! حتی دیگه نوشتنم بلد بود. چند وقتی از کلاسامون که گذشت، سفر مکه نصیبش شد. وقتی برگشت به دیدنش رفتم. چیزی برام گفت که مو به تنم سیخ کرد! میگفت :" خانم‌ملایی! خداشاهده رفتم قبرستان بقیع دعای توسل بخونم، دیدم گیر دارم. یه لحظه خوابم برد، دیدم دورخانه ی خدا رو دارن جارو می زنن. اصرارکردم بدید من بزنم که گفتن نه ! خانم ملایی رو صدا کنین. منم گفتم پس تا من دعای توسل بخونم میام. شروع به خوندن کردم وشما جارو می زدی! تا به نام مطهر حضرت زهرا رسیدم تمام اطرافم پر از عطر بوی گل محمدی شد و سرسبز! از خواب بیدارشدم وهمون روز کلی دعات کردم. دور خونه ی خدا یک دور برات طواف کردم که منوبه ارزوم رسوندی.. الهی که خدا خیرت بده مادر..." به اینجا که رسید اشک هر دومون جاری شد. دستای چروکیده و نرمشو گرفتم و با زبون بی زبونی تشکر کردم. تشکر از اینکه ماه ها پیش منو لایق دید مدرس قرآنش باشم.. از اینکه اینقدر صبور بود و مهربون تا بهم ثابت کنه ممکن تر از هر ناممکنیه! همین برای یه عمرم کافی بود. خادم اون و قرآن بودن، واقعا...برای یه عمرم کافی بود... 📝 نویسنده: هانیه پارسا | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
⚪️برنامه ویژه، مخصوص نونهالان در شب‌های قدر 📍استان فارس، شیراز ▪️ما در رادیو بانور منتظر تصاویر فعالیت‌ها و خاطره شما از این عملیات هستیم. آیدی زیر پل ارتباطی ما با شماست. @revayat_banoor | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
🔴 توجه توجه🔴 ✨مخاطبان عزیز رادیوبانور؛ کمتر از ۳ روز دیگر به پایان مهلت ثبت گزارش عملیات «تبیین با نور قرآن» فرصت باقیست!. شما همراهان گرامی با کلیک بر روی لینک زیر می‌توانید برای ثبت عملکرد خود اقدام نمایید. 🌐 برای ثبت گزارش فعالیت‌ها کلیک کنید. ✅ شما عزیزان می‌توانید برای آشنایی با نحوه ثبت گزارش، ویدیو آموزشی پین شده به این پست را تماشا کنید. | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
تلنگری رو به قله؛ روایتی از خانم منیژه انصاری زاده روایت معلم قرآنی که با یک پیشنهاد، مقدمه تغییر بزرگی را در زندگی یکی از همکاران خود رقم میزند. 🗒️ متن روایت: +سمیه! نگو نمیتونی که تو کتم نمیره! با اون نگاهِ خجالتیش، بهم زل زد. چند سال بود مدرس قرآنِ موسسه‌ام بود و داور خیلی از مسابقات. عشقی که تو کارش می‌دیدم همیشه این حرف رو تو گلوم گیر داده بود تا اینکه بلاخره امروز بهش پیشنهاد دادم. - بابا! من ۴ تا بچه قد و نیم قد دارم، بعضی هاشون ازدواج کردن...منو چه به ادامه تحصیل تو این سن آخه... تو خودت دانشجویی الان، فکر میکنی راحته! میدونستم فقط تا سوم راهنمایی سواد داره و همین دلمو میسوزوند. با عزم و اراده‌ای که اون داشت مطمئن بودم میتونست به سطوح بالاتری برسه. گفتم:" +عزیز جان! تا کی میخوای تو یه سطح قرآن تدریس کنی؟ من میبینم که چقدر با استعدادی چقدر قرآن تو زندگیت نقش داره. تو برو جلو، خودش چراغ راهت میشه." تردید داشت. ولی تردیدی که به سمت مثبت متمایل بود. میدونستم دست گذاشتم رو نقطه ضعفش. علاقه‌اش به تدریس قرآن مثال زدنی بود! چیزی نگفت. یه یه هفته ای هم ازش حرفی نشنیدم تا اینکه یه روز اومد سراغم. خوشحال! انگار ۳ سال جوون تر شده بود! گفت:" منیژه! رفتم مدرسه شبانه ثبت نام کردم. میخوام دیپلم بگیرم! " از خوشحالی بغلش کردم و کلی خداروشکر کردم که تونستم راضیش کنم. تو این بین، با خنده گفت:" راستی حواستو جمع کن. تو این فکرم بعدش بیام دانشگاه. نمیخوام ازت عقب بمونم!" منم خندیدم. ولی فکرشو هم نمیکردم حرفش اینقدر جدی باشه که ظرف چند ماه به عنایت و لطف خدا ، نه تنها دیپلم بگیره بلکه برای ورود به دانشگاه هم اقدام کنه. دیگه خیلی کمتر می‌دیدمش! می‌اومد کلاس، درسشو میداد و میرفت. دلم کم کم داشت براش تنگ میشد. برای اون ظاهر پر انرژیش وقتی به بچه‌ها تجوید درس میداد. هر وقت هم باهاش تماس میگرفتم میگفت درس دارم! این رویه تا جایی ادامه پیدا کرد که سمیه دانشگاه هم قبول شد. عشق بینهایتش به تدریس و این کتاب آسمونی، اونو حتی تا مقطع کارشناسی ارشدِ قرآن و علوم حدیث هم برد و من محو این تلاش و دوندگیش بودم. سمیه راست میگفت! از منم جلو زد! هر وقت با هم صحبت میکردیم، بهم یادآوری میکرد که چقدر خوشحاله، من اون روز، اون تلنگر رو بهش زدم. ازم تشکر میکرد ولی ... من که ته قلبم میدونستم، دلیل اصلی این اتفاق، عشق و اراده ای بود که آیه‌های قرآن، توی دل سمیه جا کرده بود. همین و بس! 📝 نویسنده: هانیه پارسا | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💫جشن ۴۰۰ نفر از روزه‌اولی‌ها و حضور قرآن‌آموزان خانه قرآن طهورا به صرف افطاری، همراه با برنامه‌های شاد و متنوع و هدیه‌های ویژه 📍استان گرگان، شهرستان علی آباد کتول، روستای حکیم آباد ▪️ما در رادیو بانور منتظر تصاویر فعالیت‌ها و خاطره شما از این عملیات هستیم. آیدی زیر پل ارتباطی ما با شماست. @revayat_banoor | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor