💠 مجموعه پادکستهای دعوت
🔹ده روایت جذاب و شنیدنی از اربعین
🔶️مجموعهی دعوت، داستان زنانیست که در مسیر اربعین به کاری خاص، فراخوانده شدند.
فرقی ندارد، موکب باشد، مسجد محل یا مسیر کربلا... این بانوان کنشگر، هرکدام به نحوی، پیادهروی اربعین را معنادار تر میکنند.
دعوت، مجموعهای داستانی از این فعالیتها و کنشگریهاست که ما را به طریق حسین (ع) فرا میخواند.
#دعوت
🎙️#رادیو_بانور | روایتگر بانوان کنشگر
🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت
🔹قسمت اول؛ زیر چتر حسین
🔶️ «زیر چتر حسین» روایت زنیست که با همراهی همسرش، برای اولین بار کاروانی را مهیای رفتن به کربلا میکند.
⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «زیر چتر حسین» باشید.
#دعوت
🎙️#رادیو_بانور | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی
🔸@radio_banoor
رادیو بانور - زیر چتر حسین.mp3
12.71M
🎧مجموعه پادکست دعوت
■ قسمت اول، زیر چتر حسین
🔶️ مادر کلافه نُچی کرد و گفت:«تو خودت چهارتا بچه داری!.. یکی باید اینا رو واست نگهداره.»
با خنده گفتم:« کاش شما هم میاومدی. حداقل پیش بچهها بودی خیالم راحت بود.»
#دعوت
🎙#رادیو_بانور | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی
🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت
🔹قسمت دوم؛ خانهی امن
🔶️ «خانهی امن» سفر اربعین دختران تنهایی را روایت میکند که شبی مهمان خانهی مرد عراقی میشوند. اما! این میزبان عراقی چگونه از مهمانانش پذیرایی میکند؟
⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «خانهی امن» باشید.
#دعوت
🎙️#رادیو_بانور | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی
🔸@radio_banoor
رادیو بانور - خانه امن.mp3
18.99M
🎧مجموعه پادکست دعوت
■ قسمت دوم، خانهی امن
🔶️ «خانهی سادهای بود که بیشتر دیوارهایش ریخته بود و فقط چند جایی هنوز کاهگلها خودنمایی میکردند.»
#دعوت
🎙#رادیو_بانور | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی
🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت
🔹قسمت سوم؛ عطر حسینی
🔶️ «عطر حسینی» داستان یک مسئولیت سنگین است! مسئولیتی که آسان بنظر نمیرسد. آیا خانم باتمانی میتواند در اولین تجربهی خود موفق شود؟
⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست «عطر حسینی» باشید.
#دعوت
🎙️#رادیو_بانور | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی
🔸@radio_banoor
رادیو بانور - عطر حسینی.mp3
16.63M
🎧مجموعه پادکست دعوت
■ قسمت سوم، عطر حسینی
🔶️ «هر چه عقربههای ساعت، به چهار بعدازظهر نزدیکتر میشد، استرس بیشتری کل وجودم را فرا میگرفت. نمیدانستم چه کنم، با اینکه اولینبارم نبود، برای کار خیری داوطلب می شدم، اما این بار، همه چیزش فرق میکرد...»
#دعوت
🎙#رادیو_بانور | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی
🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت
🔹قسمت چهارم؛ زنجیره خوبی
🔶️ «زنجیره خوبی» روایت انسان هاییست که زنجیرهوار به یک دیگر متصلاند و به واسطه ابی عبدالله باعث حاجت روایی یکدیگر میشوند.
⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست "زنجيره خوبی" باشید.
#دعوت
🎙️#رادیو_بانور | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی
🔸@radio_banoor
رادیو بانور - زنجیره خوبی.mp3
14.04M
🎧مجموعه پادکست دعوت
■ قسمت چهارم، زنجیره خوبی
🔶️ «... همین چند جمله کافی بود تا سودابه آن شی قیمتی درون دستش را به سینه بچسباند و اشکش روان شود. چقدر همه زن ها شبیه به هم بودند. چقدر سودابه شبیه حنانه بود!»
#دعوت
🎙#رادیو_بانور | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی
🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت
🔹قسمت پنجم؛ حسرت پاسپورت
🔶️ «حسرت پاسپورت» روایت فردیست که چند دقیقه قبل خروج از مرز، متوجه نبود پاسپورتش میشود و تصمیم به برگشت میگیرد؛ اما ناگهان با فاصلهای چند متری اتفاقی میافتد که همه چیز را تغییر میدهد.
⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست "حسرت پاسپورت" باشید.
#دعوت
🎙️#رادیو_بانور | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی
🔸@radio_banoor
رادیو بانور - حسرت پاسپورت.mp3
15.88M
🎧مجموعه پادکست دعوت
■ قسمت پنجم، حسرت پاسپورت
🔶️ «دوزانو و درحالی که به یکی از داربستهای کنار دیوار تکیه داده بودم، روی زمین نشسته و وسایل داخل کوله را زیر و رو میکردم؛ اما هرچه میگشتم نبود که نبود...»
#دعوت
🎙#رادیو_بانور | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی
🔸@radio_banoor
✨«دیدن دوباره تو!»
صدای بهم خوردن درب ورودی خانه، زن را از پشت چرخ نخ ریسی بلند کرد و پیصدا فرستاد.
دخترک سیه چهره که تازه رسیده بود با پر شالاش عرق پیشانیاش را چید به سمت مطبخ خانه رفت.
زن جلوتر رفت و نگاه به داخل زنبیل دخترک کرد و با تعجب پرسید: چه شد سالمه؟! زنبیلات که هنوز پر است!
دخترک با ناراحتی گفت: بانوی من!.. زنی که بزرگ کاروانشان بود گفت صدقه بر ما حرام است و هرچه به کودکان داده بودم در زنبیل ریخت.. .
چیزی در قلب امحبیبه جا به جا شد!.
با خود فکر کرد یعنی آن اسیران مسلمانند!؟ اما حتی اگر مسلمان باشند این حکم بر مسلمان عامی جاری نمیشود.
بی فوت وقت به داخل برگشت و عبای سیاه برسر کشید و به همراه کنیزش که راه بلد اردوی آن کاروان بود، به سمت بازار کوفه روانه شد.
در بازار، مردم دست از داد و ستد کشیده بودند و به تماشای اُسرا آمده بودند. زن و مرد، پیر و جوان چنان شادی و هلهله میکردند که گویی یزد جماعت یک شهر را اسیر کرده است اما هیهات که تعداد افراد آن کاروان که بیشترشان زن و کودک بودند به ۲۰ تن هم نمیرسید!
امحبیبه زنبیل خوراک را از سالمه گرفت و از میان جماعت برای خود راهی باز کرد و به اولین شرطه رسید و گفت: خدا عمرت دهد برادر!.. اینان کیانند؟ به کجا میبریدشان؟!
جوانک تازه قبا که حسابی لباس شرطه الله به تنش گشاد بود گفت: خارجیاند! از حدود دین پیامبر خارج شدهاند و بر خلیفه شوریدهاند.. به شام میبریمشان..
امحبیبه دوباره پرسید: مِهتَر این کاروان کدام است؟ میخواهم این زنبیل نان و خرما را به او بدهم..
جوانک به زنی که عبای سیاه نیمسوختهای برسر داشت اشاره کرد و گفت: اوست.. اما خودت را خسته نکن از هیچکس خوراک قبول نمیکند.
امحبیبه سری تکان و به طرف زن رفت و به کنارش که رسید زنبیل را پیش پایاش گذاشت و گفت: چرا این نان و خرما را پس فرستادی؟
کودکانتان گرسنه نیستند؟
بانویی که غبار مصیبت چهرهاش را شکستهتر کرده بود فرمود: صدقه بر این کاروان حرام است!
امحبیبه جلوتر رفت و گفت: بخدا قسم که صدقه نیست زن اسیر.. نذر است.. من نذر کردهام به قدر وسعم هر اسیر و غریبی را سیر و سیراب کنم تا شاید خدا روزی آرزوی دلم را برآورد..
آن بانو که گویی امحبیبه را شناخته بود پرسید: نذرت چیست؟!
امحبیبه که داغ دلاش تازه شده بود، دست روی قلبش گذاشت و گفت: آرزوی دیدن سرور و مولایم حسین بن علی را دارم!.. روزگاری که علی هنوز در محراب مسجد این شهر نماز میخواند من کنیز دخترش زینب بودم اما دست تقدیر مرا از آنان جدا کرد.. آرزو دارم پیش از مرگ یکبار دیگر دیدگانم به جمال نورانی اهل بیت پیامبر بینا شود.
در همین اثنا ناگهان اشک از دیدگان مبارک عقیله بنیهاشم روان شد و با سوز دل فرمود: نذرت قبول شد ام حبیبه.. من زینبم
امحبیبه که به آنچه شنیده بود شک داشت گفت: اما زینب هیچگاه بدون حسین نبود.. اگر راست میگویی حسینات کجاست؟
زینب کبری دست بلند کرد و دارالاماره کوفه را به ام حبیبه نشان داد و فرمود: آن سر که روی نی قرآن تلاوت میکند حسین فاطمه است.. ما از دشت کربلا میآییم..
امحبیبه با دیدن سرهای بریده پایاش سست شد و روی خاک نشست؛ هیچگاه فکر نمیکرد دیدار دوبارهای که آنقدر انتظارش را کشیده بود اینطور برآورده شود. حالا که سر ثارالله را روی نی میدید دلاش نمیخواست سر داشته باشد و بیاختیار شروع به لطمهزنی کرد. با خودش میگفت: سر مولایم بر نیزه باشد و من زنده باشم...اُف بر تو ای دنیا که سر حسین را بر نیزه راست کردند. اه ای قلب چرا از تپش نمیایستی؟ ای چشمان چرا کور نمیشوید؟ ای زبان چرا به لکنت نمیافتی... چرا خورشید هنوز بر فراز آسمان است؟ مگر میشود یک آسمان و دو خورشید؟ کاش جان میدادم... کاش همین حالا روحم از تنم میرفت... شرمسارم که سرم بر بدن باشد و سر پسر فاطمه بر فراز نی...
اما عقیله بنیهاشم دستان امحبیبه را گرفت و او را آرام کرد؛ سپس در گوشش نجوا کرد:تا بُتخانه کفر یزید راه درازی در پیش داریم امحبیبه!
پوشیه.. برایمان پوشیه بیاور ما را از نگاه ناپاک این نانجیبان نجات بده!
🖋️ به قلم فاطمه قوامی
🎙️#رادیو_بانور | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی
🔸@radio_banoor