میدونم نباید بگم..ولی سرکار رفتن ندا..نمیدونم..واقعا دعا میکنم به خیرو شادی خودش از سر کارش بیاد بیرون..بچسبه به زندگیش..به شوهرش..به بچش
نمیدونم..واقعا کم اوردم..خستم..
قصه ریمل های گمشده اقا رضا..فروش نرفتن این یه تیکه زمین..بیکاری حسام..فکر و خیالش..
امروز میگفت بی خیال اهل بیت ..
کلیدی که اقا رضا از حسام گرفت و هیچکس نمیدونه جز من..میفهمی..میبینی ..دارم اتیش میگیرم..
میبینی خدا..باورکن رسیده به مو..حتما میگی هنوز مانده به مو برسه..ولی رسیده..بیکاری حسام..بهم ریختن فکرش..فکر و خیال هایش..فکر و خیال های مامانم..
اره خودمون میگفتیم بزن به مال و نزن به جان..ولی این مال این روزهای بد اقتصادی و بیکاری حسام..داره مثل خوره جون و فکر و ذهنش را میخوره
با مرگ و مریضی و بلای بدتر نه ،تو رو جا سه ساله اباعبدالله..نیام بگم بدتر شد..گره خدایی نکرده کورتر شد
نه ان شاءالله اینا رو نمیگم
امشب پای عمه و عمو رو بکش وسط و بگم به خاطر حضرت رقیه به خیر و خوشی و با سلامتی گره این کار را باز کن