🔹یکی دیگر از *داستانهای* آموزنده مثنوی مولانا، حکایت مردی است که کارش کندن پوست حیوانات (دباغی) بود. او روزی به بازار عطرفروشان میرود و پس از مدتی قدم زدن در این بازار، ناگهان بیهوش روی زمین میفتد.
🔹 *مردم * دور او جمع میشوند و هر کسی برای نجات دادن و به هوش آوردنش کار میکند. یکی برایش #گلاب میآورد و صورتش را با گلاب میشست، دیگری لباسهایش را درمیآورد و او را ماساژ میداد.
🔹 *دباغ * در آن شهر، برادری داشت که خیلی سریع به بالین برادرش شتافت. برادر فهمید که دباغ به خاطر بوی خوش، بیهوش شده است. #دباغ در هنگام کندن پوست حیوانات، مدام بوی حاصل از فضولات و جسد حیوانات را استشمام میکرده و مشامش به بوی بد عادت کرده است. به همین دلیل، تحمل بوی خوش را ندارد.
📍 *پی نوشت* 📍
افکار و خوراکهای ذهنی بد،
ما را از خوبیها دور میکند.